زینت‌المجالس/جزء شش: فصل نه

از ویکی‌نبشته

فصل نهم از جزو ششم در بیان نقض عهد و خلف وعده

گویند در ولایت خراسان پادشاهی بود وزیری داشت کافی و دانا اما هرکس که نزد وزیر آمده التماس حاجتی نمودی وزیر دست بر سینه خود نهاده گفتی کار تو چنانکه خاطرخواه تو باشد بسازم و چون آن بیچاره را امیدوار ساختی سایه بر آن کار نینداختی و تغافل نمودی و هرگز بوعده وفا نکردی نوبتی وزیر بحمام رفته مسخرهٔ که در خدمت او می‌بود در وزیر نگریسته آغاز خنده کرد وزیر سبب خنده از او پرسید مسخره بهانه بر زبان آورد و زیر مبالغهٔ بسیار کرد مسخره گفت خندهٔ من از آن جهت بود که خداوند جل ذکره در روزی پنج نوبت نماز فرض کرده و من با وجود آنکه بسبب غفلت ترک بعضی اوقات نماز می‌کنم زانوی من پینه گرفته است و خدام شما روزی صد نوبت بسبب هر مهمی دست بر سینه می‌نهند و یکی از آن باتمام نمی‌رسانید و بر سینه مبارک شما نشانی ظاهر نشده وزیر از این کلمه رنجیده مسخره را از خدمت خود بیرون کرد اما بعد از آن بر آن سیرت مذموم عمل ننمود و دیگر خلف وعده نکرد

حکایت: در نسخهٔ شجرة العقل مسطور است که عنسان بن جهم از کبار عرب و اکرام بنی لیکر بود

و دختر عم خود ام عقبة بن عمرو را در نکاح آورده بود در میان ایشان موافقت و مصادقت بحد کمال رسیده هر دو از غایت محبت با یکدیگر عهد کرده بودند که بعد از وفات یکدیگر با غم و درد جفت باشند.

عهدیست مر مرا که نگیرم بجز تو جفت شرطیست مر مرا که ندانم بجز تو یار ور کالبد بخاک رساند مرا فراق در زیر خاک باشمت ای دوست دوستدار اتفاقا غسان پیشتر جام اجل نوش کرد و حلقهٔ فنا در گوش وام عقبه بر فوت او ناله و زاری و گریه و سوکواری کرده افغان باوج آسمان رسانید بعد از مدتی ساکن گشت و یکی از عظمای عرب او را بمناکحت خود دعوت نموده‌ام عقبه سر رضا جنبانید و در شب زفاف قبل از آنکه شوهر باو رسد ناگاه خوابی بر وی غلبه کرد غسان را دید که این بیتها می‌خواند.

غدر کردی و عهد بشکستی بعد از این در جهان مبادی شاد هر کرا شد دل زمین مسکن بر دل دوستان نماند یاد علی الفور ام عقبه از خواب برآمده با زنانی که نزدیک او بودند صورت واقعه را تقریر نموده آغاز گریه و زاری نمود هرچند او را تسکین دادند و در دفع ناله کوشیدند مفید نبود و بر سر و روی می‌زد تا جان بقابض ارواح سپرد

حکایت: آورده‌اند که نافع ابن هرثمه در زمان سلطنت یعقوب بن لیث صفار بخدمت او رفته

یعقوب بواسطه زشتی هیئت او را ملازم نساخت و رافع بطرف باد غیس که وطن او بود رفته مردم را بامارت خود خواند و جمعی کثیر با او بیعت کردند در زمان عمرو لیث خروج کرده مرو را مسخر ساخت آنگاه اکثر بلاد خراسان را بدست آورده بود مرتبهٔ او بلند گشت روزی در ایام امارت ندما او را آزرده یافته از سبب آن پرسیدند رافع دستار از سر برداشته ایشان زخم بسیار بر سر او دیدند از سبب آن پرسیدند جواب داد که مردی پیر که از کودکی تا این زمان حجام من بوده حالا باصرهٔ او ضعیف گشته چنانچه باید خدمت از دست او نمی‌آید و هر گاه که سر مرا می‌تراشد چند موضع را می‌بردند ما گفتند ما دلاکی چابک‌دست بجهة امیر بیاوریم رافع گفت من چهار غلام حجام دارم که در سر تراشیدن ید و بیضا می‌نمایند اما نمی‌خواهم که نقض عهد نمایم چه با او شرط کرده‌ام که هرگز سر مرا دیگری نتراشد.