زینتالمجالس/جزء شش: فصل شش
فصل ششم از جزو ششم در نکوهش و مذمت دروغ
آوردهاند که شخصی قریب العهد بود با سلام بخدمت امیر المؤمنین علی علیه السّلام آمده گفت یا امیر المؤمنین در اسلام مناهی بسیار است و من از جمله آنها اجتناب نمیتوانم نمود یک خصلت از خصایل ناستوده و یک فعل از افعال نامرضیه بفرمای تا از آن احتراز نمایم امام المتقین فرمود که از دروغ گفتن اجتناب نمای آن شخص از خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام بازگشته گذر او بر خانه خمار افتاد خواست که قدحی چند درکشد اندیشید که اگر امیر المؤمنین از من سؤال نماید که خمر خوردهٔ اگر بگویم آری مرا حد زند و اگر انکار کنم دروغ گفته باشم من شرط نمودهام که دروغ نگویم و همچنین اراده زنا کرده همین اندیشه کرد و بهر گناهی که در خاطرش خطور میکرد بجهة التزام صدق احتراز مینمود پس بخدمت امیر المؤمنین آمده گفت یا امیر المؤمنین و اللّه جملهٔ مآثم و مناهی را راستی از من بازداشت و بر من ظاهر شد که دروغ سر همهٔ گناهانست
حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که عبد الرحمن بن محمد اشعث از حجاج شکست یافته
بسیستان گریخت جمعی از امرای سپاه او را اسیر کرده نزد حجاج آوردند حجاج بسیاست ایشان امر کرد یکی از آن میان گفت ایها الامیر مرا بر تو حقیست حجاج پرسید که حق تو بر من چیست جواب داد که روزی عبد الرحمن ترا دشنام میداد من منع او کردم حجاج گفت دراینباب گواهی داری اشاره بیکی از اسیران کرده گفت او در آن مجلس حاضر بود حجاج از او استفسار نمود آن شخص گفت راست میگوید حجاج گفت تو چرا ابن اشعث را از شتم من مانع نیامدی آن مرد گفت من ترا دشمن میداشتم حجاج بر زبان آورد که او را بجهة حقی که ثابت کرد و ترا بجهة راستی بخشیدم
حکایت: فضل بن سهل وزیر مامون دو ندیم داشت
یکی موسوم بنصر بن حارث و دیگری متسم بثابت بن شروان شبی هر دو ندیم بمجلس شراب در حضور فضل سخنان هزلآمیز بیکدیگر میگفتند و در این اثنا هر دو در غضب رفتند و نصر دست زد و دستار ثابت را انداخت ثابت مضطرب گشته فضل گفت ای ثابت اگر اضطراب تو بسبب آنست که میترسی که بدین جهة آبروی تو در پیش من ریخته شود بر خود آسان گیر که آبروی تو وقتی نزد ما ریخته شد که گفتی بر استر سوار شدم و در یک شب از دامغان به نیشابور رفتم
حکایت: آوردهاند که شبی در مجلس صاحب عباد سخن از رتبهٔ شعر و شاعری در میان آمد
حضار مجلس اختلاف کردند جمعی گفتند که شعر فضیلتی عالی و حیثیتی بلند است و برخی بر زبان آوردند که شعر داخل فضیلت نیست و شاعر را قدری نباشد و هر طایفهٔ بر مدعای خود ببراهین و دلایل اختلاف مینمودند ابو محمد خازن گفت شعر نفیسترین فضایل نفسانیست گفتند بچه دلیل جواب داد که مقرر است که دروغ را فروغی نباشد و کلام دروغ بیمزه و ناخوش بود و شعر چنان کلامی مرغوبست که با وجود کذب جذب خاطر میکند و عیب دروغ را میپوشاند بلکه هرچند شعر اکذب باشد احسن نماید و خاطرها بیشتر بآن توجه نماید
حکایت: گویند یکی از خواص هارون الرشید روزی با غلامی بلغت رومی سخن گفته
از او پرسید کهای منصور تو بلغت روی عالمی گفت بلی پرسید که از کجا آموختهای جواب داد که مادرم رومیه است هارون او را در خلوت طلبیده گفت ای منصور تو از جملهٔ معتمدان مائی رازی با تو میگویم باید که هیچ آفریده بر آن اطلاع نیابد منصور گفت فرمان خلیفه مطاعست و بهر چه اشاره نماید حاکم است خلیفه گفت فردا خود را بیمار ساز و بعد از چند روز با مردم بگوی که مادهٔ متوجه گوش من گشته است و نقصان تمام بحس سمع من راه یافته است منصور بموجب فرموده عمل نموده در افواه افتاد که منصور کر شده است و بعد از مدتی روزی هارون در خلوتی پرسید که آن مهم را چگونه صورت خواهی داد منصور گفت کدام مهم را هارون بخندید و گفت تو هنوز بر کری عادت نکردهای منصور متنبه شده بعد از چندگاه روزی هارون در خلوت آهسته از او سخنی پرسید منصور جواب نداد تا سه نوبت او را بآواز بلند بانگ زد آنگاه جواب داد خلیفه گفت این زمان بکری خو کردهای ترا برسالت نزد قیصر خواهم فرستاد بدستور خود را کر ساز و هرچه از او بشنوی بر لوح خاطر بنویس و هرچه برسم انعام بتو دهد باید که قبول نکنی و زر مسکوک قبول بنمائی که نام و صورت قیصر در آن منقوش باشد و مجموع ارکان دولت قیصر را بتحف و هدایا که مصحوب تو میگردانیم متسظهر گردانی منصور متوجه استنبول شد قیصر خواص خود را باستقبال او فرستاده او را بمجلس خود بار داد چون قیصر با او آغاز تکلم نمود منصور بشیوه معهود خود را کر ساخته گفت در اثنای راه مرضی بر دماغ من عارض شده و بعد از زوال آن عارضه حس سمع باطل شد قیصر فرمود تا ترجمان مدعای پادشاه نوشته بمنصور دهند تا مطالعه نموده جواب گوید و با خواص و مقربان خویش گفت هرچه گوئید آهسته گوئید و بملاحظه و صرفه تکلم نمائید که شاید این مرد شنوا باشد و تمارض کند و در وقت مراجعت اقمشهٔ نفیسه و امتعهٔ مرغوبه نزد منصور بردند قبول ننمود گفت زر سکهدار میخواهم قیصر بر غرض او واقف شده گفت از نقود هیچ باو ندهید و از اینجاست که پادشاهان زر مضروب تحفه نزد اقران خود نمیفرستند و اگر طلا میفرستند مصنوع میباشد مثل تاج و غیره در وقت مراجعت منصور را بخدمت قیصر بردند قیصر بر منظری نشسته بود که بیکستون قایم بود و فرش و عرش آن منظر را بزمرد مرصع ساخته و آن منظر دو در داشت یکی بجانب مشرق و دیگری بطرف مغرب که هنگام طلوع و غروب آفتاب در آن منظر میتافته و آن زمرد عکس بر اطراف میانداخت چنانچه هرچه در آن منظر بنظر میآمد سبز مینمود و دیده را خیره میکرد و چون منصور را در آن منظر درآوردند متحیر شد قیصر آثار حیرت در بشرهٔ او مشاهده نموده پرسید که خلیفه خانهٔ چنین دارد و اینهمه زمرد در خانهٔ او هست منصور جواب داد که در خزانهٔ امیر چندان زمرد موجود است که اگر خواهد آستانهای خانه خود را از زمرد سازد قیصر تبسم نموده گفت راست گفتن نیکو صنعتی است و چون منصور ببغداد مراجعت نمود صورت احوال قیصر را بعرض رسانید و مکتوبات او را بخدمت خلیفه برد هارون او را تحسین نموده قلم برداشت و بدست خود بجهة او صد هزار مثقال طلا بر خزانه نوشت در این اثنا حکایت منظر بخاطر منصور رسید هارون در خشم شده گفت ای منصور شرم نداشتی که دروغی چنین بر زبان راندی و آن برات را پاره ساخته برات دیگر صد هزار مثقال نقره توقیع نمود
حکایت: آوردهاند که تاجر عراقی بچین رفته در خدمت فغفور تقرب تمام یافت
روزی بتقریبی در مجلس فغفور بر زبان آورد که در عراق عرب طایریست که آن را شترمرغ گویند پایش مانند پای شتر است و غذای او از آتش است و در وقت فرار از پیش آدمی و غیره بپای چنان سنگ میاندازد که استخوان هرکه از عقبش میرود و قصد او را دارد خرد میکند فغفور گفت این محالست و در خدمت پادشاهان دروغ گفتن بیادبیست و فرمود تا او را از مجلس بیرون کردند بازرگان بعراق عرب رفته و ده شترمرغ گرفته در قفسهای آهنین کرد و از راه دریا بچین رفت و چون به آن ولایت رسید فغفور را از وصول او اخبار نمودند گفت این کذاب تا باز چه دروغ آورده گفت مرغ از این نوع در قفسها کرده باینطرف متوجه گشتم از آن جمله یکی مانده است در قفس دارم که خان عجایب قدرت الهی را ملاحظه نمایند باز فغفور فرمود تا سوداگر را حاضر نمودند و او شترمرغ را بخدمت فغفور برده فرمود تا پارههای آهن از ده مثقال تا صد مثقال در کوره حدادی تافتند تا مانند آتش سرخ شد و نزد آن طایر میانداختند تا آنها را فرومیبرد و در معده او میگداخت فغفور متحیر مانده فرمود تا حساب کنند هرچه تاجر در آوردن مرغان صرف کرده باشد بازای آن یک مثقال نقره مثقالی طلا بوی دهند چون حساب کردند سی هزار درم خرج کرده بود با او گفت بعد از این راستی مگو که بجهة اثبات آن سی هزار درم خرج شود.
حکایت: آوردهاند که نوبتی مأمون عبد اللّه طاهر را بمهمی ببصره فرستاد
چون عبد اللّه آن مهم را باتمام رسانیده مراجعت نموده روزی بوقت استوا از خیمه بیرون آمده به هر طرف سیر میکرد ناگاه بکنار آبی رسید چهار طالب علم را دید که جامهای خود را شسته در آفتاب انداخته بودند از ایشان پرسید که هیچکس از شما هست که مذهب او این باشد که ایمان را تصدیق بر قول و عمل داند گفتند اعتقاد ما همین است چون مذهب عبد اللّه این بود خوشحال شده فرموده که هریک را هزار درم دادند یکی از آن چهار تن حصه خود قبول نکرد گفت اعتقاد من آنست که ایمان تصدیقست بقلب و اقرار بلسان و در آن زیاده و نقصان متصور نیست هرچند که من درویشم و بیچیز اما برای هزار درم دروغ نگویم عبد اللّه فرمود تا ده هزار درم باو دادند.
راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار کل ز کجی خار در آغوش یافت نیشکر از راستی این نوش یافت
حکایت: در تواریخ مسطور است که طاهر بفرمان مأمون بری آمده
کمر محاربهٔ علی بن عیسی بر میان بست هر روز سوار شده بطرف بغداد قطع میکرد و تفحص بلیغ مینمود و از آینده و رونده تحقیقات مینمود و اگر جاسوسی مییافت همان لحظه بقتل او پرداخته میگفت یک جاسوس لشکری را برهم زند روزی بدستور معهود سوار شد و در اثنای راه زید بن شجاع را دید که بر جمازهٔ نشسته با یک غلام میآمد طاهر از او پرسید که از کجائی گفت از بغداد سؤال نمود که چه کسی جواب داد که زید طاهر گفت کجا میروی گفت جاسوس علی بن عیسیام بسپاه طاهر میروم طاهر را خنده گرفته گفت این مرد دیوانه شده است زید گفت دیوانه نیستم بلکه جاسوسم طاهر گفت چرا از خود پنهان نمیداری زید بر زبان راند که من در عمر خود دروغ نگفتهام طاهر گفت چرا آنجا با علی نگفتی که من چنین حالی دارم جواب داد که او مرا بدین صفت میداند و بدان جهت فرستاده که آنچه بهبینم براستی بازگویم طاهر فرمود تا او را بلشکرگاه برده در منزلی نیکو فرود آوردند روز دیگر او را طلبیده گفت ای زید میخواهی که از من فرار نمائی یا نه زید گفت اگر فرصت یابم آری طاهر پرسید که امروز ارادهٔ مراجعت داری گفت نه امروز هم اینجا خواهم بود طاهر فرمود تا او را گرد لشکرگاه گردانیده مجموع امرای سپاه را باو نمودند و او را تشریفی فاخر داده مرخص ساخت و گفت ترا براست گفتن بخشیدم
حکایت: آوردهاند که نوبتی نصر شاعر نزد فضل بن یحیی برمکی آمده
فضل گفت آن قطعه که در باب طلاق گفتهٔ بخوان نصر بر زبان آورد:
هرچه ما را نفاق نیکو نیست اندرین عصر اتفاق به است گر زنان زمانه اینهااند از وصال همه فراق به است هرچه زن را دهی و خواهی داد از همه چیزها طلاق بهست و بعد از خواندن این قطعه نصر متفکر شد فضل گفت در چه اندیشهٔ جواب داد که بخاطر میرسد که ترا از دختر ابو العباس طوسی ملالی حاصل شده و ارادهٔ طلاق دادن داری فضل گفت هیچ میدانی که چه میگوئی نصر گفت راست میگویم و هرگز دروغ نگفتهام فضل گفت شاعر راستگوی از عدم بوجود نیامده و نخواهد آمد چه مدار شعر و شاعری بدروغ است نصر گفت بر شعر من یک دروغ نیست زیراکه اگر مدح کسی گفتهام هر صفتی که در ممدوح دیدهام منظوم ساخته و در غزل نیز همین طریقه مرعی داشتهام فضل گفت راست گفتی و اندیشه من همین است آنگاه فرمود تا سی هزار درم بنصر دادند نصر او را دعای خیر کرد
حکایت: آوردهاند که ابو جعفر منصور خالد برمکی را مدتی از نظر التفات انداخته
بعد از چندگاه با او بسر لطف آمده بتربیت وی پرداخت روزی گفت ای خالد سفاح عیسی بن موسی پسر عم خود را ولیعهد ساخته و من میخواهم که او را عزل نموده پسر خود مهدی را ولیعهد سازم مبلغی زر باو دادم و چندین تملق و تواضع کردم اما او بخلع خود راضی نمیگردد خالد گفت من خاطر خلیفه را از این فارغ گردانم آنگاه بیرون رفته هیجده نفر از علما را طلبیده مبلغی برسم رشوه بآنها داده تا با او بخانهٔ عیسی بن موسی رفتند و در باب خلع فصلی منیع تقریر کرده زبان بنصیحت گشاده هرچند عیسی را بر عزل ترغیب نمودند مفید نیفتاد لاجرم نومید بیرون آمده با علما گفت بجهة خلیفه گواهی دهید که عیسی خود را در حضور ما از خلافت خلع کرد آن طایفه بفرموده خالد عمل نمودند و در حضور بنی هاشم و قریش گواهی دروغ دادند و چون ایشان عیسی را طلبیده استفسار نمودند وی منکر شد بنو هاشم گفتند مگر امر خلافت بازیچه است که گاهی خود را خلع کنی و گاهی انکار کنی و ما هرگز بخلافت تو رضا ندهیم و اگر اصرار نمائی ترا بقتل آوریم عیسی مضطر شده خود را خلع کرد وزیر منصور از این سخن متأثر شده دیگر خالد را بمجلس بار نداد و او را با آن هیجده نفر که خیانتی چنان کرده بودند از بغداد ببهانهٔ آواره ساخته هریک را بگوشهٔ فرستاد تا در غربت هلاک ساخت
حکایت: ابو الحسین ربیعة بن احمد مردی فاضل و کامل بود
و از علوم عقلی و نقلی بهرهٔ تمام داشت و اشعار بسیار حفظ کرده چون قابوس بن وشمگیر بر اهلیت ربیعه اطلاع یافت او را در سلک ندمای خاص انتظام داد ربیعه از بزرگزادگان جرجان بود اما بغایت دروغگوی بود و همواره زبان بلاف و گزاف میگشاد و قابوس بر این عیب اطلاع یافته اغماض مینمود روزی قابوس اشعار خلفا میخواند در این اثنا از ربیعه پرسید که شعر کدامیک از خلفا نیکوتر است ربیعه جواب داد که شعر مامون قابوس جواب داد غلط کردهای شعر مامون متانتی ندارد و ربیعه بر زبان راند که امیر سهو نمودهاند شعر هیچیک از خلفا بحسب خودش معانی و تناسب الفاظ و ملاحت چون شعر مامون نیست قابوس گفت دروغ میگوئی آنقدر الفاظ رکیک و معانی نامنتظم که او دارد بر زبان هیچکس نگذشته ربیعه بار دیگر پادشاه را تکذیب نموده گفت شاید امیر اشعار او را تتبع نفرموده باشد و من پنج هزار بیت از اشعار مامون بخاطر دارم قابوس گفت بخدا که دروغ میگوئی و این شیوهٔ ناستوده عادت تو شده است اکنون ما از این پنج هزار بیت گذشتیم اگر پانصد بیت از اشعار او بخوانی فهو المراد و الا بفرمائیم تا صد چوبت بزنند ربیعه آغاز خواندن کرده زیاده از ده بیت از اشعار مامون بخاطر نداشت حاجب قابوس دست ربیعه را گرفته خواست که بموجب فرموده عمل نماید پادشاه فرمود که او را مرنجان اما دیگر مگذار که نزد من آید.