زینت‌المجالس/جزء شش: فصل سه

از ویکی‌نبشته

فصل سوم در مذمت طمع و نکته چند که لوازم آن صفت مذموم است

روایت کرده‌اند که چون مثال اجلال داود بتوقیع رفیع «یا داود انا جعلناک خلیفة فی الارض» موشح گشت و مجموع اکابر و اصاغر بنی اسرائیل سر در فرمانش نهادند، در ایام خلافت عادت او چنان بود که به هرکس می‌رسید از وی سؤال نمود که سیرت داود با شما چگونه است و از گلبن ملکت او نصیب شما گلست یا خار و از جام انعام او حظ شما طربست یا خمار و خلایق زبان بشکر می‌گشودند و اظهار عدالت و تقوی و ورع و مروت او می‌کردند تا شبی جبرئیل بر مثال مردی زاهد بر در صومعهٔ داود ایستاده بود که داود از صومعه بیرون آمد و چون نظرش بر جبرئیل افتاد بتصور آنکه انسانیست همان سؤالات نمود جبرئیل جواب داد که داود هم پیغمبر است و هم پادشاه و اوصاف حمیدهٔ او از حد احصا بیرونست اما یک خصلت دارد که اگر آن نبودی هیچکس با او برابری نتواند کرد داود فرمود آن کدام خصلت است روح الامین بر زبان راند که وجه معاش خود را از بیت- المال می‌گیرد اگر از کسب دست خود پیدا کردی داود بمحراب عبادت شتافت و بآب چشم و خون دل وضو ساخت و از حضرت عزت استدعا نمود که الهی اندیشهٔ پیشه‌ای دارم تا از آن باب قوت من مهیا گردد خداوندا صنعتی بمن تعلیم ده واهب بی‌منت زره‌سازی باو تعلیم نموده «کقوله تعالی عَلَمْنٰاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ الی آخر الآیة» چون انبیا از کسب دست قوت خود مهیا میساخته‌اند باید که عقلا اقتدا بایشان نموده از طمع احتراز کنند.

زین بیش آبروی نریزم برای نان آتش دهم بروح طبیعی بجای نان خون جگر خورم نخورم نان ناکسان در خوان جان شوم نشوم آشنای نان زیبق ز چشم آرم و در گوش ریزمش تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان

حکایت: چون گشتاسب از پدر خشم‌آلود بطرف روم رفت

و محقری که همراه داشت باتمام رسید بیچاره مانده از همت خویش رخصت نیافت که دست سؤال پیش مردم دارد و چون در ایام طفولیت در قورخانهٔ پدر می‌رفت و نزد شمشیرگران و غیرهم از ارباب صنعت می‌نشست و در کار ایشان ملاحظه می‌نمود بواسطهٔ حدت ذهن از آن حرفت نصیبی یافته بود و در وقت بآهنگری رفته مزدوری می‌کرد تا وقتی‌که دختر قیصر ترنج بجانب او انداخته که عروس دولت را با او هم‌آغوش گردانید و چون گشتاسب بایران رسیده بر تخت سلطنت متمکن گشت حکم کرد تا جمیع اکابر و معارف اولاد خود را حرفه می‌آموختند و این رسم در میان عجم مستمر شده چنانچه هیچ بزرگ‌زاده نبود که حرفه ندانستی.

گر بغریبی رود از ملک خویش محنت سختی نبرد پینه‌دوز ور بخرابی فتد از ملک خویش گرسنه خسبد ملک نیمروز وجود مردم دانا مثال زر طلاست که هرکجا که رود قدر و قیمتش دانند بزرگ‌زادهٔ نادان بشهر واماند که در دیار غریبش بهیچ نستانند

حکایت: یکی از حکمای عرب پسر خود را وصیت کرده

که «یا بنی ایاک و الطمع فانه یبغضک الی الناس» ای پسر از طمع احتراز نمای که طمع ترا از چشم خلایق بیندازد زیرا که مال محبوب اکثر مردم است و هرکه طمع بر معشوق و مطلوب مردم بندد با او دشمن شوند و از سید عالم منقولست که فرمود «اللهم انی اعوذ بک من طمع یهدنی الی طمع غیر طمع» یعنی خدایا پناه می‌گیرم بتو از طمعی که زنک غفلت بر آئینهٔ دل نشاند و از طمعی که بجای خود نباشد یعنی طمع کردن از لئیمان چه طمع از کریمان چنان قبیح نباشد نوبتی یکی از خواص امیر خراسان شعری آورده بامیر عرض کرد که شعر فلانست و بمن داده است تا بشرف استماع امیر رسانم امیر شعر را طلبیده تا مطالعه نماید آن شخص گفت آن بزرگ که صاحب این شعر است طمعی ندارد امیر آن شعر را پیش وی انداخت گفت مگر مرا قابل طمع ندانستهٔ من این اکاذیب را بجهت آن مطالعه می‌نمایم تا انعامی بوی دهم و چون او را طمعی نیست از شنیدن دروغی چند مرا چه فایده رسد

حکایت: از ربیع حاجب منقولست که شبی منصور با من گفت

امشب حریف خواب بهیچ وجه گرد سراپرده نمی‌گردد:

این هر دو گرد بالش مشکین دیده را شبهاست تا بکار نیاید برای خواب ربیع گوید گفتم پسر عباس مردی خوش‌محاوره و لطیف‌طبع است و بر احوال متقدمان وقوف تمام دارد اگر فرمان باشد او را حاضر سازم منصور گفت راست میگوئی اما طامع و مبرم است او را سوگند ده که چیزی از من نطلبد پسر عباس بر آن موجب سوگند خورده بمجلس منصور حاضر شد و حکایات غریب بیان نموده در اثنای کلام منصور گفت یا ابن‌عباس مشاهده می‌کنی که کرخ بغداد چگونه موضعی دلگشا و محلی - فرح‌افزاست جواب داد که یک عیب دارد و آن عیب همین است که مرا در آن محله چندان زمین نیست که قدم در آنجا نهم ربیع گوید من در خشم شدم و بر زبان آوردم که تو سوگند نخوردی که امشب از خلیفه چیزی نطلبم پسر عباس گفت من چیزی نخواسته‌ام اما حال خود را عرض می‌کنم که خداوند مرا بیروزی‌ترین بندگان دولت امیر المؤمنین آفریده است چه از هریک از ملازمان آن حضرت در آنجا سرائی و باغی دارند و من هیچ محلی در آنجا ندارم منصور را از مناظرهٔ ایشان خنده گرفته گفت پنجاه هزار درم به پسر عباس دهید تا بجهة خود باغی و سرائی بسازد

حکایت: آورده‌اند که در دیار کرمان پادشاهی بود عالم و عادل

و پسری داشت عاقل و کامل و چون پسر پانزده ساله شد والی کرمان خواست که کریمهٔ از بنات اکابر در سلک ازدواج او کشد و آن فرد را بفریبندهٔ منتظم گرداند پسر بعرض رسانید که تا من حرفهٔ نیاموزم و سفری نکنم بمصاهرت هیچکس رضا ندهم والی گفت پادشاهان و امرا بحرفه احتیاج ندارند باید که ایشان شمشیر زدن و اسب تاختن بیاموزند و تو در آن مهارت تمام داری پسر جواب داد که همیشه دولت در جوی سعادت روان نباشد و دنیا را اعتماد نشاید پدر از کیاست پسر و ولد رشید خود متعجب شده فرمود تا ارباب صنعت صنایع خود را باو نمایند تا هر حرفه‌ای که بخاطر ملکزاده را خوش آید بتعلیم آن اشتغال نماید ارباب حرفت در میدان کرمان مجتمع شده صنایع خود را بر ملک‌زاده عرض کردند در آن میان حصیربافی بنظر شاهزاده درآمد که از جرجان بکرمان آمده بود و بمرتبهٔ آن حرفه را نیکو می‌دانست که مزیدی بر آن متصور نبود شاهزاده قبول آن حرفه نموده بآموختن آن صنعت مشغول شد و باندک روزگاری در آن حرفه ماهر گشت و از پدر اجازت خواست که سفری کند چون هرساله حاکم کرمان تحف و هدایا بدار الخلافه می‌فرستاد در این وقت نفایس و غرایب بسیار جمع آورده با پسر ببغداد روان ساخت و چون ملکزاده بدار السلام رسید با غلامی که همسال او بود و با یکدیگر بزرگ شده بودند گفت چون خلیفه از آمدن ما خبر یابد و ما را در موضعی فرود آورند و خلایق از حال ما وقوف یابند دیگر ما را سیر بغداد و تماشای این دیار بفراغبال دست ندهد همان بهتر که در این بامداد بشهر رویم و مجموع محلات و باغات آن را تماشا کنیم و بر این عزیمت بشهر در آمدند ناگاه بدکان طباخی رسیدند آرزوی طعام در خاطر ملکزاده پیدا گشته دیناری بطباخ داد تا بجهة وی طعام آورد و آن طباخ یهودی بود غدار چون ملکزاده را با جامهای قیمتی و اسب تازی مشاهده نمود و غلام را نیز با ملبوسات نیک دید، با ایشان گفت شما از ابنای کرامید در بازار طعام خوردن لایق حال شما نیست اگر خواهید در این نزدیکی وثاقی دارم شما را بآنجا برم ایشان قبول نمودند و چون به در وثاق رسیدند پیاده شدند و بدرون رفتند دو غلامی زنگی دیدند که مانند زبانیهٔ دوزخ از کمینگاه بیرون تاختند و در ایشان آویختند و دست ملک‌زاده و غلام را بر کتف بستند و ایشان را بر چاهی انداختند ملک‌زاده بتک چاه رسید جمعی را دید که در آنجا محبوسند صورت حال از ایشان استفسار نمود گفتند این یهود حیله چنین می‌کند و مسلمانان را بدین وسیله بدام می‌آورد و اموال ایشان را می‌برد و بقتل این جماعت مبادرت می‌نماید و گوشت آدمی را بطعام پخته بمردم می‌فروشد ملک‌زاده از استماع این خبر متحیر شده بعد از لحظهٔ یهود بسردار درآمده خواست که ملک‌زاده را بقتل رسانده ملکزاده گفت چون تو بسبب تحصیل مال بر قتل ما اقدام مینمائی اگر مرا زنده گذاری بجهة تو بحرفهٔ اشتغال نمایم که هر روز از آن ممر مبلغی بتو عاید گردد پرسید که حرفهٔ تو چیست جواب داد که حصیر جرجانی چنان می‌بافم که هر دیده که در آن نگرد حیران ماند و مصالح آن در فلان‌محل بدست می‌آید یهود غلامی فرستاده و مصالح حصیر حاضر کرده ملک‌زاده و غلامش در یک روز حصیری نازک بافتند یهود آن را ببازار برده مبلغی فروخت روز دیگر ملکزاده باو گفت مصالحی نیکو از فلان‌موضع بیارید تا حصیری ترتیب دهم که لایق خلیفه باشد یهود بموجب اشاره عمل نموده ملک- زاده حصیری بغایت نازک و لطیف و منقش بنقشهای لطیف و صور غریب و عجیب ترتیب داده احوال خود و اعمال یهود را بر کنار آن حصیر بافت و با یهود گفت این حصیر را همچنان پیچیده نزد خلیفه بر که اگر از هم باز کنی قصوری بوضع آن راه یابد و تو آن را نتوانی پیچید یهود بدار الخلافه برد چون خلیفه را نظر بر آن افتاد مسرور شده و فرمود تا آن را بگشودند چون نظر خلیفه بر کنار حصیر افتاد صورت حال یهود را خواند فرمود تا آن مدبر را گرفته پیش آوردند و از او استفسار نمودند که این حصیر را از کجا آوردهٔ جواب داد که غلامی داشتم بجرجان رفته این حصیر را آورده خلیفه گفت آن غلام را حاضر ساز تا صورت احوال از او پرسیده شود جهود گفت بنده بروم و او را بیاورم خلیفه گفت حاشا که از پیش من بروی مادام که غلام را حاضر نکنی یهود کلمات پریشان بر زبان آورده خلیفه فرمود تا جمعی از ملازمان درگاه مردم خانهٔ یهود را گرفته بضرب شکنجه اقرار کشیدند که چاه کجا است آنگاه بر سر چاه رفته ملک‌زاده و غلام را با سایر محبوسان که از شمشیر آن ملعون امان یافته بودند بخدمت خلیفه آوردند ملکزاده شرف دستبوس یافته اظهار نسب خویش کرد و خلیفهٔ فرمان داد تا آن یهود را به عقوبت هرچه تمامتر بقتل آوردند و اموال بسیار از منزل او بیرون بردند خلیفه فرمود تا آن مال را بملک- زاده دادند

حکایت: آورده‌اند که از معارف اهل طمع یکی اشعب طماع بود

کنیت او جابر بن العلا بود و پدر او برادر عبد اللّه زبیر بود و او طماع شکم بنده بود گویند روزی کودکان او را رنجه داشته اشعب گفت در فلانخانه عروسی است بتماشا روید و مرا بگذارید کودکان در دویدن آمدند اشعب با خود گفت شاید آنچه بر زبان من گذشته است راست باشد و از عقب طفلان در حرکت آمده گفت اگر طعامی مهیا باشد مبادا تا رسیدن من تمام شود و بتعجیل تمام بدر آن خانه رفت و چون طفلان معلوم کردند که سخن اشعب اصلی نداشته بسنک و چوب ابواب طعن و ضرب بر وی مفتوح داشتند و ایضا هم از اشعب منقولست که نوبتی غلامی بمن بخشیدند چون با من بخانه آمد مادرم از حال وی پرسید ترسیدم که اگر یک‌بار بگویم غلامیست و بمن بخشیده‌اند آن ضعیفه فجاء کند لاجرم بر زبان آوردم که غینی بمن داده‌اند گفت غین چه باشد گفتم غین با الف لام بمن بخشیده‌اند مادرم بیهوش شد دانستم که اگر اول آن کلمه را بر زبان می‌آوردم البته از فرح مفرط جان نمی‌برد

حکایت: سالم بن عمرو بن عبد اللّه از اشعب سؤال نمود

که طمع تو تا بچه مرتبه است جواب داد تا غایتی که چون دو کس از عقب جنازهٔ روند و آهسته سخنی گویند من در گمان افتم که متوفی در شان من وصیتی فرموده است و چیزی گفته است که بمن دهند دیگر آنکه هیچکس دست بجیب نکند الا آنکه من در گمان افتم که چیزی بمن خواهد داد و در مدینه هیچ زنی را بشوهر ندادند که در شب زفاف او من خود را پاکیزه نساختم بتصور آنکه شاید غلط او را بخانهٔ من آورند دیگر آنکه شخصی روزی علک میخوائید من بتوهم آنکه شاید چیزی خورد و نصیبی بمن دهد نیمفرسخ از عقب او می‌رفتم و اشعار می‌خواندم و چون معلوم کردم که علک در دهان دارد بازگشتم سالم پرسید که هرگز کسیرا از خود خام‌طمع‌تر دیدهٔ گفت بلی وقتی با جمعی بشام می‌رفتم در راه بصومعهٔ راهبی نزول کردم و راهب بر بام صومعه بود و مادر زیر آن بام نشسته با یکدیگر صحبت می‌داشتیم در اثنای محاوره از روی مزاح سخنی گفته شد من گفتم کیر راهب در کون آنکه دروغ گوید ناگاه راهب را دیدم که فرود آمده و باد در بوق انداخته روی بما آورده گفت در میان شما کدامیک کاذب بود تا جزای او بذات العمود در کنارش نهم دیگر زن خود را از خود خام‌طمع‌تر دیدم او همیشه می‌گوید که تو در هر چه طمع کردی در حصول آن بشک باشی و من در وصول آن متیقن.

حکایت: آورده‌اند که مردی مسلمان در دیر راهبی رسید

راهب را بر بالای بام دید نشسته با وی خطاب کرد که بحق عیسی مرا چیزی ده که مردی غریبم و پریشان حال راهب صوف خود را بجانب آن مرد صوف را برداشته باز آغاز طلب کرده او را رنجه می‌داشت راهب فرود آمده و او را محکم بزد و صوف از او بستد و گفت نخست بسنت عیسی عمل نمودم و صوف خود بتو دادم و کرت دویم بر ملت محمد مصطفی قیام نمودم که روش آن حضرت آنست که بی‌ادبان را ادب باید کرد.