زینتالمجالس/جزء شش: فصل دو
فصل دوم در مذمت و نکوهش حرص که مفضی بهلاک و نیاز است
آوردهاند که چون اسکندر بمملکت چین لشکر کشید ظاهر دار الملک چین را لشکرگاه ساخت روزی فغفور بصورت حاجب بخدمت اسکندر آمده بایستاد اسکندر گفت چه پیغام داری گفت فغفور فرموده که در خلوت سخنی بعرض رسانم چنانچه بغیر از من و پادشاه دیگری آن راز را نشنود اسکندر فرمود تا مجلس را خالی کردند با او گفت پیغام فغفور چیست گفت فغفور منم اسکندر متعجب شده سؤال نمود که بچه اعتماد این جرأت نمودی فغفور جواب داد که من ترا پادشاهی عاقل و فاضل میدانم و هرگز میان من و تو عداوتی نبوده است و من هرگز در حق تو قصدی نیندیشیدهام اگر تو مرا بکشی از سپاه من یک نفر بیش کم نکرده باشی خود بجهة آن آمدهام تا هرچه از من خواهی زبان بقبول آن بگشایم اسکندر گفت سه سال خراج چین را از تو میخواهم فغفور سر رضا بجنبانید و چون اسکندر سرعت اجابت او را ملاحظه نمود گفت بعد از ادای این مبلغ حال تو چگونه باشد فغفور گفت چنانکه دشمنی بر من حمله کند مغلوب گردم اسکندر گفت اگر بخراج دو ساله قناعت کنم فغفور گفت اندکی بهتر از حال اول باشد اسکندر گفت اگر خراج یکساله بیش طمع نکنم فغفور بیان نمود که بر این تقدیر خللی در ملک حادث نشود اگرچه بادای آن مال خزانه تهی گردد ولی بکلی مستأصل نگردم اسکندر گفت بخراج ششماهه از تو راضی شدم فغفور درخواست نمود که فردا پادشاه بنده خانه را مشرف سازد و بنور قدوم خویش شهر را منور گرداند تا با یکدیگر انگشتی بر نمک زنیم و مال مقرر تسلیم نمایم روز دیگر اسکندر بجانب چین حرکت کرده فغفور را دید که با سپاه بیعدد صف کشیده و چندان عدت و آلت و عدد بنظر اسکندر درآمد که از کثرت آن سپاه متحیر شده لشکر خویش را در جنب ایشان اندکی دید چینیان لشکر اسکندر را حلقهوار در میان گرفتند اسکندر خائف شده و استعداد حرب ساخته بافغفور خطاب کرد که غدر کردی فغفور گفت پادشاهان غدار نباشند اسکندر گفت پس این لشکر و حشر چیست فغفور جواب داد که خواستم بر تو ظاهر شود که من نه بواسطهٔ ضعف و قلت اعوان و انصار اطاعت نمودهام بلکه چون میدانستم که تو پادشاه دولت یاری و مؤید بتأیید آفریدگاری هرکه با دولتمندان مجادله یابد شکست یابد
هرکه با فولاد بازوپنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد اسکندر گفت تو سزاوار به هر نیکوئی و احسانی و من آنچه میخواستم از سر آن در گذشتم فغفور گفت تو در این احسان زیان نکنی اسکندر را بقصر خویش فرود آورده مجموع عساکر او را ضیافت نمود و خوانی مرصع در زیر سراپردهای که از اطلس سرخ دوخته بودند نهاده طبقهای زرین بر آن خوان چیده مجموع آن ظروف را بجواهر آبدار آراسته اسکندر را بر سر آن خوان نشاندند فغفور او را صلا زده گفت ای پادشاه از این جواهر زواهر تناول فرمای اسکندر گفت این جمادی چند است و غذای روح را نشاید شاه چین بر زبان راند که پس غذای ملک چه چیز است اسکندر فرمود که نان فغفور گفت ای ملک در روم این نان بدست نمیآمد که بجهة تحصیل آن احتمال اینهمه زحمت و مشقت کردهٔ بولایت چین آمدهٔ اسکندر گفت اگر مرا در این سفر هیچ فایدهٔ نرسد موعظهٔ تو کافیست و علی الفور از ولایت چین کوچ کرده متوجه روم شد
حکایت: آوردهاند که یکی از حکمای معتبر در غاری مقام کرده
غذا از گیاه مهیا میساخت و لباس خود از حشیش میپرداخت در آن اثنا پادشاه آن ملک را علتی حادث شده وزیر خود را بطلب حکیم فرستاد وزیر بخدمت حکمت پناهی آمده او را استدعا نمود حکیم جواب داد که من پروای اختلاط خلایق ندارم لاجرم در کنج عزلت نشستهام و دامن از صحبت پادشاه و گدا چیده وزیر هرچند مبالغه نمود مقبول نیفتاد و از روی خشم گفت اگر خدمت ملوک اختیار مینمودی ترا گیاه روزی نمیشد حکیم بخندید و گفت اگر تو گیاه میتوانستی خورد بخدمت ملوک گرفتار نمیگشتی
بدست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
حکایت: یکی از اصحاب نعمت و ارباب ثروت وفات یافته
از وی دختری ماند که صلاحیت و عفت را با حسن صورت جمع داشت و هرچند علمای بصره او را خطبه مینمودند بمناکحت هیچکس تن در نمیداد روزی دختر با خود اندیشید که چون خداوند جل ذکره نهایت نعمت بمن ارزانی داشته و در طبیعت من میل شهوت نیست بهتر آنکه زن مالک دینار شوم تا در ظل صلاحیت او آسوده بمانم و این سخن را با مالک دینار در میان آورده مالک گفت ای خواهر تو میدانی که من دنیا را سه طلاق داده باشم باز رجوع نتوان کرد.