پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء سه: فصل هشت

از ویکی‌نبشته

فصل هشتم از جزو سوم در توصیف تواضع و مکارم اخلاق و فواید حسن اتفاق

بمقتضای «الشفقة علی خلق اللّه» و بموجب «من تواضع للّه رفعه اللّه» هیچ صفتی مانند تواضع و خوشخوئی و شفقت بر بندگان خدا نیست

حکایت: آورده‌اند که امیر اسماعیل سامانی و برادر بزرگترش اسحاق با یکدیگر نشسته بودند

که یکی از علمای بخارا بمجلس امیر اسماعیل برآمد امیر او را تعظیم نموده بر دست راست خود جای داد و چون آن عالم عزم رفتن کرد امیر هفت قدم او را مشایعت نمود اسحاق با برادر گفت اگر همیشه چنین کنی که امروز بر آن اقدام نمودی از تعظیم نمودن با مردم هیبت تو در دلها کم شود و خلل در امور سلطنت تو روی نماید امیر جواب داد که فضیلت علم زیاده از آنست که در بیان آید در آن شب بخواب دید که حضرت رسالت پناه با او فرمود که یکی از علمای امت مرا گرامی داشتی و هفت قدم او را مشایعت کردی ما نیز هفتاد سال مملکت ماوراء النهر و خراسان را به هفت کس از اولاد تو ارزانی داشتیم

حکایت: محمد بن حسن شیبانی که از فضلای عصر بود بمجلس هرون الرشید آمده

و هرون از برای او قیام نمود و در پیش او بدو زانو نشست ندما گفتند این معنی هیبت سلطنت را ضرر دارد هرون جواب داد که هر هیبتی که بتواضع زایل گردد قابل زوال بود حکایت آورده‌اند که سید عالم (ص) شش درم به امیر المؤمنین علی علیه السّلام داد که بجهة وی پیراهنی خریداری نماید امام المتقین بآن مبلغ پیراهنی خریده چون حضرت رسالت را نظر بر آن پیراهن افتاد فرمود که اگر بدن من بدین پیراهن خو کند و دیگر مثل این پیراهن بهم نرسد آزرده گردم و حیا آن حضرت را منع می‌کرد که علی مرتضی را با قاله آن بیع امر فرماید لاجرم خود بنفس نفیس ببازار شتافته با یهودی که خداوند آن پیراهن بود گفت تواند بود که فسخ این بیع نمائی یهود قبول نموده آن حضرت بر سه درم پیراهن خشن خریده متوجه منزل شد در اثنای راه کنیزکی را دید که می‌گریست و جزع می‌کرد از او پرسید که سبب گریه تو چیست گفت خداوند من سبوئی داده بود که بجهة او آب برم سبو شکسته شد می‌ترسم که مرا لت کند آن سرور یک درم داده سبوئی خریده و بکنیزک داد کنیزک گفت بسبب آنکه دیر کرده‌ام می‌ترسم مرا برنجاند حضرت سید عالم صلی اللّه علیه و اله همراه کنیز بخانه رفته از صاحبش التماس نمود که او را نرنجاند و آن طایفه هنوز باسلام نیامده بودند از این تواضع حیران شده از سر بیگانگی برخاسته کلمه شهادت بر زبان راندند و آن کنیزک را آزاد کردند و آن حضرت درویشی را دید که از روی اضطراب سؤال می‌نمود آن دو درم را باو داده فرمود که نیکو چیزیست تواضع و اقتصار یعنی قناعت که ببرکت آن تنی پوشیده گشت و بندهٔ آزاد گردید و اهل ذمتی از ذل کفر بعز اسلام رسید و درویشی محظوظ شد

حکایت: آورده‌اند که مأمون با یحیی بن اکثم که قاضی القضات بود بتماشای صحرا رفته

در وقت رفتن که از کوچه باغها می‌گذشتند مأمون در سایه می‌رفت و یحیی در آفتاب و در وقت مراجعت چنان اتفاق افتاد که مأمون در آفتاب اسب می‌راند و یحیی در سایه قاضی گفت ای امیر- المؤمنین تو باینجانب توجه نمای که سایه است مأمون جواب داد که هنگام رفتن من در سایه بودم و تو در آفتاب در آمدن نیز خود در سایه اسب رانم و تو را در آفتاب گذارم از مقتضای عدالت دور باشد قاضی گفت همیشه ما در سایهٔ عنایت خلیفه‌ایم اگر لحظه‌ای در آفتاب رویم سهل باشد مأمون گفت آنچه با تو بود از تواضع بجا آوردی اما از عدالت تجاوز جایز ندارم حکایت آورده‌اند که حضرت امیر المؤمنین امام حسین علیه السّلام نوبتی براهی می‌رفت و جمعی از کودکان چیزی می‌خوردند چون آن حضرت را دیدند برخاسته گفتند یا ابن رسول اللّه التماس دارم که ما را از خاک برداری و در اکل این طعام با ما موافقت نمائی حضرت امام حسین علیه السّلام از اسب فرود آمده با ایشان طعام تناول نمود آنگاه گفت شما نیز تا بمنزل من آئید تا من نیز شما را ضیافت کنم کودکان بوثاق آن ثمره شجره نبوت شتافتند و آن حضرت ایشان را ضیافت نموده هریک را خلعتی فاخر داد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی معتصم عباسی بشکار رفته از خدم و حشم خود دور مانده

و در اثنای راه بموضعی رسید پیری را دید که پشتهٔ خار بر لاشه خری بار کرده بود و آن خر در وحل افتاده و پیر مضطرب گشته خلیفه از اسب فرود آمده و دامن بر میان زده آن خر را از وحل بیرون آورده پیر را مدد کرده آن خر را بار کرد و معتصم هرگاه بشکار رفتی هزار مثقال طلا در ترکش ریختی تا اگر در راه سایلی یا محتاجی بوی رسد آن مبلغ را بوی دهد چون پیر متوجه شهر شد خلیفه گفت ای پیر دامن بگیر پیر جواب داد که جامه من دامن ندارد خلیفه مندیلی که در میان زده بود بیرون آورده بدست پیر داد و آن زرها در آن مندیل ریخت و پیر بشهر آمده خر خود را فروخته اسبی خریده و کلبه محقر خود را فروخته خانهٔ دلگشا بیع کرد مردم باو گفتند تو باین ثروت چگونه رسیدی جواب داد که بزرگی بنظر کرم در من نگریست و این از آثار نظر اوست گفتند همان کلبه ترا کافی بود گفت بزرگان گفته‌اند که شکر نعمت منعم اظهار نعمت است اگر چنین نمی‌کردم آثار کرم خلیفه ظاهر نمی‌شد عجبست که یک‌هزار مثقال طلا پنج من شاه است هرچند طلا بیقدر باشد در ترکش ریختن و بر کمر بستن عجب می‌نماید متعرض نفهمیده که سلاطین خود ترکش بر میان نه‌بندد بلکه دیگران ترکش ایشان را بردارند و مع‌ذلک این معنی از معتصم دور نیست چه گویند قوت بازوی او بمرتبه بود که دو گوسفند را بدو دست نگاه می‌داشت تا پوست می‌کندند و مجموع سلاطین ماضی زر در ترکش میداشته‌اند و آن را کیش‌فدا میگفته‌اند چنانچه انوری گفته

کیش‌فدا برگشاد راز نهان گفتنی زهره در آن رزمگاه حقه زیور شکست شاه بدان بنگرید گفت که روز چنین مال مهاجر گرفت جیش پیمیر شکست

حکایت: سلطان سنجر سلجوقی خواجه افضل کرمانی را که از فضلای عصر بود

و از علمای دهر برسالت بجائی فرستاد و چون خواجه مراجعت نمود سلطان بنفس خود او را استقبال نمود و در اثنای راه سه نوبت سخنی در گوش خواجه گفت جواب داد که من به این معنا راضی نیستم شاگردان از خواجه سؤال نمودند که سلطان با شما چه فرمود خواجه گفت سه نوبت گفت رخصت ده تا پیاده شوم و غاشیه را بر دوش گرفته در رکاب تو بروم گفتم این معنی شکوه سلطنت را کم کند و تو اولوالامری اگر چنین امری از تو صادر شود مفضی بفساد ملک گردد

حکایت: در حبیب السیر مسطور است که نوبتی مهدی عباسی بشکار رفته

از خیل و حشم خود دور مانده ناگاه خیمهٔ سیاه بنظر او درآمد و چون خلیفه بغایت گرسنه بود متوجه آن خیمه گشت از اعرابی که صاحب آن منزل بود پرسید که میهمان می‌خواهی عرب گفت میهمان می‌خواهم اما تو بغایت جسیم و سفید و عظیم الشأنی و من چیزی که لایق تو باشد ندارم.

آمد خیالت نیمشب جا ندادم و گشتم خجل خجلت بود درویش را بیگه چو مهمان دررسد مهدی گفت هرچه داری بیاور عرب نان ذرت و قدحی شیر حاضر ساخت و مهدی آن را خورده گفت دیگر چه داری عرب کوزهٔ شراب آورده و پیاله از آن بمهدی داد خلیفه گفت می‌شناسی من کیستم عرب گفت لا و اللّه مهدی بر زبان آورد که من از خدام خاص خلیفه‌ام عرب زبان بدعای او گشوده کاسه دیگری بوی داد مهدی بعد از تجرع آن قدح گفت می‌شناسی مرا عرب بر زبان راند که تو گفتی من از خدام خلیفه‌ام مهدی گفت نی بلکه از امرای صاحب اختیار خلیفه‌ام عرب بدعای او مشغول شده گفت کلبه مرا بنور حضور خود منور ساختی و چون قدح سوم بمهدی داد گفت آیا ترا بحال من معرفتی هست عرب جواب داد که آری از امرای خلیفهٔ مهدی خود گفت من امیرالمؤمنینم عرب کوزهٔ شراب از پیش مهدی برداشت خلیفه پرسید که چرا چنین کردی گفت کاسه اول که خوردی گفتی از خدام خلیفه‌ام و من قبول کردم و در قدح دوم بر زبان راندی که از امرای اویم و من او را نیز مسلم داشتم و در پیاله سوم دعوی کردی که من خود خلیفه‌ام اگر قدحی دیگر بتو دهم خواهی گفت که من رسول رب‌العالمینم مصلحت نیست که دیگر شراب خوری مهدی بسیار بخندید و بعد از زمانی اکابر و معارف از اطراف و جوانب بدان موضع رسیده فرود آمدند و دست بر کمر زده بایستادند عرب دانست که خلیفه است خوفناک شده مهدی گفت لا بأس الیک اعرابی را همراه خود ببغداد برده روز دیگر در مجلس خلافت نشسته باحضار او فرمان داد اعرابی بآن محفل درآمده چون آن تجمل و حشمت ملاحظه نموده گفت «اشهد انک صادق و لو ادعیت الرابعة و و الخامسة» یعنی گواهی می‌دهم که تو صادقی اگرچه مرتبه چهارم و پنجم را نیز دعوی کنی که عبارت از نبوت و الوهیت است مهدی فرمود تا هزار مثقال طلا و اسبی بعرب دادند

حکایت: در کتب تواریخ آورده‌اند که روزی وقت عصر حضرت مقدس نبوی بجهة ادای نماز متوجه مسجد شد

و در اثنای راه کودکان مهاجر و انصار بازی می‌کردند چون آن سرور را دیدند سلام کردند رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله از کمال خلق کریم لحظه پیش ایشان توقف نمود چون طفلان شنیده بودند که امام حسن و امام حسین (ع) با آن سرور می‌گویند که شتر ما باش و آن حضرت بقبول ملتمس ایشان زبان می‌گشاد پنداشتند که ایشان نیز این اراده توانند نمود لاجرم گفتند «یا رسول اللّه کن جملنا» آن حضرت زمام الزام در قبضهٔ تصرف ایشان داده بعد از لحظهٔ بلال بجستجوی آن سرور آمده دید که کودکان گرد آن سرور برآمده‌اند و دست در دامان آفتاب اشراف زده‌اند بلال بانک بر ایشان زده سید عالم فرمود ای بلال بحجرهٔ ما رو و بنگر که چیزی هست که ما خود را از این طفلان باز خریم بلال جوزی چند آورده در کف مبارک سید عالم ریخت آن سرور با کودکان گفت «أ تبیعونی جملکم بهذه الجوزات؟» گفتند بلی یا رسول اللّه رسول آن کردکانها را بایشان داده فرمود «رحم اللّه اخی یوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدودة و باعونی بثمان جوزات»

حکایت: آورده‌اند که سلمان فارسی حاکم بلدهٔ از بلاد شام بود

و عادت و سیرت او بهیجوجه تبدل نشده بهمان طریق که همیشه سلوک می‌نمود در ایام امارت تحصیل معاش می‌نمود روزی در بازار می‌گذشت مردی را دید که بجهت چهار- پای خود علف خریده و کسیرا می‌جست که پی کار گیرد چون سلمان را بدید او را نشناخته به پی کار گرفت و بحمل آن حشیش تکلیف کرد سلمان آن علف را بر سر نهاده روان شد در این اثنا مردم باو رسیده گفتند ایها الامیر این علف را کجا می‌بری آن شخص چون دانست که حمال وی امیر شهر است خوفناک شده در پای سلمان افتاد و بوسه بر قدم او داده گریان شد بر زبان آورد که.

نشناختمت ز روی معنی عیبم مکن «الغریب اعمی» و خواست که آن بار را از گردن سلمان بردارد سلمان فرمود که چون از تو قبول نمودم که این بار را بخانهٔ تو رسانم از عهدهٔ عهد خود بیرون باید آمد

از عهدهٔ عهد گر برون آید مرد از هرچه گمان بری فزون آید مرد و چون بخانه آن شخص رسید گفت من از عهدهٔ عهد خود بیرون آمدم اکنون تو عهد و میثاق در میان آور که دیگر کسیرا بالاغ نگیری آن شخص از آن کار توبه کرده دیگر کسیرا به پی کار نگرفت

حکایت: نوبتی مهدی خواست که امامت خلایق نماید

شخصی از میان صفوف برآمد که‌ای امیر المؤمنین من طهارت ندارم و می‌خواهم که در عقب تو نماز بگذارم مهدی نشست و گفت چندی توقف نمایم که تو طهارت کنی.