زینتالمجالس/جزء سه: فصل نه
فصل نهم از جزو سوم در فضیلت حلم و صفت عفو که شیوه احرار و پیشهٔ ابرار است
حلم و بردباری خشم فروخردنست چنانکه غضب تحریک آن نتواند کرد و بعد از قدرت بمکافات مبادرت ننمودن قولا و فعلا و در قرآن مجید آمده که «إِنَ إِبْرٰاهِیمَ لَأَوّٰاهٌ حَلِیمٌ» و از امیر المؤمنین علی علیه السّلام منقولست که «جمال المرء فی الحلم».
در خاک بیلقان برسیدم بعابدی گفتم مرا بتربیت از جهل پاک کن گفتا برو چه خاک تحمل کن ای فقیه یا هرچه خواندهٔ همه در زیر خاک کن جمعی از سادات بنی هاشم مهمان حضرت امیر المؤمنین حسین علیه السّلام بودند مطبخی کاسهٔ آش گرم در دست داشت ناگاه از دستش خطا شده آش گرم بر سر آن حضرت ریخت چنانکه پیشانی همایونش از تپش آن آزرده گردید غلام از خوف و بیم بیهوش شده گفت «قال اللّه و الکاظمین الغیظ» آن حضرت فرمود «کظمت غیظی» غلام گفت «و العافین عن الناس» امام گفت ترا از مال خود آزاد کردم غلام گفت «و اللّه یحب المحسنین» امام فرمود چهار صد درمت بخشیدم تا بدان اسباب معیشت خود مهیا سازی و این لطف و کرم از خاندان نبوت غریب نیست «اَللّٰهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ»
حکایت: آوردهاند که مأمون ابن عروه را از عمل اهواز معزول نموده
او را در معرض خطاب و عتاب بازداشت و جرایم و تقصیرات او را تعداد مینمود احمد گفت فردای قیامت امیر المؤمنین را همچنین در معرض عتاب و خطاب خواهند داشت و افعال و جرایم او را برخواهند شمرد آیا چه چیز از این دو ترا احسن است عفو یا عقوبت مأمون گفت عفو احمد گفت پس در حق من امروز عفو کن مأمون گفت عفو کردم بر سر عمل خود رو
حکایت: آوردهاند که چون مصعب بن زبیر بر مختار ظفر یافت
حکم بر قتل او و متابعانش نموده یکی از آن طایفه گفت ایها الامیر التماس دارم که آینه برداشته در حلاوت جمال و لطافت صورت خود نظر کنی و یقین بدانی که مرا بیجرمی بقتل رسانی روز قیامت در حضور حاکم عادل در دامنت آویزم و حیف باشد که چنان رخسار زیبا و طلعت دلارا بجهة چون من گدائی معذب گردد مصعب از این سخن اندیشناک شده گفت از خون تو گذشتم آن شخص گفت حیات بیمال از مرگ بدتر است مصعب امر کرد تا هرچه از او گرفته بودند بوی دادند
حکایت: موسی بن عتبة روایت کرد که سالی که هرون الرشید بحج آمده بود
من در کعبه طواف میکردم جعفر بن یحیی را دیدم جعفر پیش من آمده گفت ای موسی چرا بخدمت خلیفه نیامدی گفتم او مرا طلب ننموده گفت من داعی اویم و ترا استدعا مینمایم روز دیگر متوجه سراپردهٔ هارون شدم هیچکس از خدام مرا منع نکرد چون بمجلس درآمدم جعفر بن یحیی گفت بیوقت آمدی چه خلیفه بغایت در غضب است زینهار که سخن درشت بر زبان رانی چون نزد هرون رسیدم مردی دیدم که با بند و زنجیر پیش او ایستاده و نطعی گسترده و سیاف حاضر شده هارون آن بیچاره را مخاطب ساخته گفت خدای مرا بکشد اگر من ترا نکشم من سلام کرده بنشستم و با خود گفتم مسلمانی کشته خواهد شد و معلوم نیست که قتل او بحق باشد بهتر آنکه در این باب کلمهٔ بگویم شاید که اثری نماید پس گفتم ای امیر در باب این شخص امر خدا و رسول را یاد کن از روی غضب گفت امر خدا و رسول چیست گفتم قوله تعالی «یٰا أَیُهَا اَلَذِینَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَکُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَنُوا أَنْ تُصِیبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلیٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِینَ» یعنی ای جماعت مسلمانان اگر فاسقی شما را خبری دهد پس تفحص کنید آن را و از روی جهل بقومی آسیب مرسانید تا پشیمان نگردید بامداد بر آنچه کردهاید «و قال رسول اللّه لا تصدقو النمام» یعنی سخنچین را تصدیق مکنید هرون گفت از این مرد عفو کردم و فرمان داد تا کتاب حدیث حاضر ساختند و سی حدیث بر من و هزار دینار در حق من انعام فرمود و من از پیش او بیرون آمده او را از وبال خون ناحق و آن مرد را از قتل و خود را از قصر خلاص ساختم
حکایت: آوردهاند که چون سفاح که اول خلفای عباسی بود بر مسند سلطنت نشسته
جهان را از لوث وجود ناپاک بنی مروان پاک ساخت بعضی از معارف و اکابر شام بکوفه آمدند که دار الخلافهٔ سفاح بود و التماس کردند که سخن خود را بعرض رسانند سفاح رخصت داده گفت شخصی از میان خویش اختیار کنید تا باصالت خویش ماجرا عرض کند شامیان پیری سالخورده و جوانی فصیح را نامزد کردند پیر گفت ای امیر انتقام کشیدن داد است اما فضل و بزرگی در عفو کردنست اکنون امیر مشاهده فرماید بذکر باقی مخصوص گردد و گناه ما شامیان بیش از آن نیست که جمعی بر ما مسلط و ما نمیدانستیم که برحقند یا بر باطل و چنانکه ما اطاعت ایشان نمودیم دیگران نیز انقیاد نمودند و اکنون آن طایفه برافتادند و ما رعیت امیریم و میان خوفورجا مانده و جمعی از عیال و اطفال ما دیدهٔ انتظار در راه دارند سفاح رقت نموده گفت بنشینید که مردم شام را گناهی نیست اگر اهل بیت را سب کردند بجهة آن مکان خود در دوزخ ساختند و اگر گناهی کردند ما عفو کردیم و ایشان را امان دادیم
حکایت: آوردهاند که شخصی از خواص اسکندر بجریمهٔ مخصوص گشته
اسکندر از ندما و معارف پرسید که جزای او چیست یکی از ارکان دولت که با آن مجرم بد بود گفت اگرچه من بجای تو نیستم او را بخشیدم
حکایت: از شعبی منقولست که گفت چون عبد الرحمن بن محمد اشعث اظهار مخالفت حجاج کرد
من باو پیوستم و در برانداختن حجاج رأیها زدم و تدبیرات کردم اما تدبیرات انسانی با تقدیرات آسمانی غالب نتوانست شد عاقبت الامر عبد الرحمن کشته شد و حجاج استیلا یافت و من از بیم سیاست مختفی شدم و چون مدتی در زاویهٔ انزوا نشستم دلتنگ شدم و بغیر از این چاره نیافتم که هم بحجاج پناه برم چون میان من و صاحب برید اخبار حجاج، مواخات قدیمی بود شبی نزد او رفتم و با او مشورت کردم وی مرا نزد حجاج رسانید چون نظر حجاج بر من افتاد گفت «أ لم نربک فینا ولیدا» ای شعبی نه تو مردی مجهول و بیمقدار بودی و من ترا از زاویهٔ خمول بعز قبول رسانیدم و درویش و بینوا بودی من تو را توانگر و رفیع القدر گردانیدم پاداش نعمت من این بود گفتم ایها الامیر بیچاره که خوف جا ندارد جز راستی او را نرهاند من مردی بیمقدار بودم و در کنج محنت نشسته تربیت امیر مرا سرافراز گردانید و بعد از فقر و فاقه و قلت مکنت ثروت یافتم در این اثنا هیبت امیر بر من اثر کرده خوفناک شدم و از بیم جان از لشکر بیرون رفته بمیان مخالفان افتادم و دیگر بیرون آمدن ممکن نبود و با وجود این حالت همیشه مکاتیب بصاحب برید مینوشتم و او را از اوضاع و احوال ابن اشعث اخبار مینمودم صاحب برید گفت راست میگوید همواره مکتوبات او که مشتمل بر دولتخواهی امیر بود بمن میرسید حجاج گفت دیروز شعبی با ما مخالفت مینمود و امروز آمده عذری سقیم ایراد مینماید اما چون بجریمهٔ خود معترفست از او عفو کردیم
حکایت: آوردهاند که هر سال سلطان ابراهیم غزنوی امام یونس سجاوندی را طلب نموده
میفرمود تا در بارگاه او وعظ میگفت و امام در اثنای موعظه سخنان بیمحابا بر زبان میآورد نوبتی خواجه مسعود وزیر سلطان بامام یونس گفت سلطان مانند آتش و دریاست که در او محابا نباشد زبان خود را نگاهدار تا آسیبی بتو نرسد بآن سخن ملتفت نشده روز دیگر بر منبر رفته با وزیر خطاب کرد که امیر غافل پیغام داده بودی که حق مگوی و مداهنه کن تا با این ظالمان بدوزخ بروی من در این باب مخالفت خواهم نمود و حق خواهم گفت تا شما با من ببهشت روید اولا این جزیها که بر سکاوند نهادهٔ ظلم است و اگر میدانی و میستانی ظلمست مستان و اگر اخذ آنها جایز میدانی ماتم ایمان خود بدار سلطان ابراهیم تمامت آن وجوه را ببخشید و تا آخر دولت خسرو ملک بر آن قرار بماند و عالمی از برکت صدق آن پادشاه در عالم راحت و رفاهت افتادند
حکایت: از عبد اللّه بن سلام مرویست که گفت با یکی از احبار یهود مصادقت میورزیدم
و میان ما و او قواعد و داد استحکام داشت و چون حضرت مقدس نبوی صلی اللّه علیه و اله بمدینه مهاجرت فرمود من بشرف ملازمت آن سرور مستسعد شده ایمان آوردم و یار من بر ملت یهود ثابت بود من بارها او را نصیحت کردم و با سلام دعوت نمودم مؤثر نیفتاد و نوبتی بمسجد نبی رفتم دوست قدیمی را دیدم که در صف مسلمانان نشسته و کمر خدمت بر میان بسته از مشاهدهٔ این صورت مبتهج و مسرور شدم و باعث بر اسلام او سؤال نمودم جواب داد که نوبتی تورات میخواندم ناگاه بذکر پیغمبر آخر الزمان رسیدم و صفات و حالات او را حفظ نمودم هر روز بمسجد میآمدم تا آثار آن را مشاهده نمایم و باندک روزی مجموع آن صفات را در او دیدم و در تورات خوانده بودم که تحمل و عفو بر خشم و غضب نبی آخر الزمان غالب باشد میخواستم تا این معنی را نیز در آن حضرت مشاهده کنم نوبتی در مسجد ایستاده بودم دیدم که اعرابی بر شتری سوار دررسید و نزد رسول اللّه سلام کرد و بر زبان آورد که من از فلان قبیلهام که اطاعت ملت تو نمودهاند و در میان ایشان قحطی عظیم روی نموده از حضرت چشم عنایت و احسان دارند رسول صلی اللّه علیه و اله با امیر المؤمنین علی گفت یا علی از فلان وجه چیزی نزد تو باقی مانده است جواب دادنی حیرت بر آن حضرت استیلا یافته پیش رفتم و گفتم یا ابا القاسم من خرمای سلف خواهم خرید اگر از فلان خرماستان خرما بمن دهی زر تسلیم کنم فرمود از موضع معین خرما نمیفروشم اما آن مقدار خرما که از من بخری بعد از انقضای موعد تسلیم نمایم من مبلغی دادم و چند وسق خرما خریدم آن سرور آن نقود را باعرابی داده چون قریب بوعده رسید روزی رسول اللّه را دیدم به تشییع جنازه بصحرا تشریف میبرد و بجهة شدت حرارت هوا در سایهٔ درختی نشسته پیش رفته دست در گریبان مبارکش زدم و گفتم ای پسر ابو طالب من شما را نیکو شناسم که چون مال مردم بستانید در ادای آن طریق مدافعت و مماطلت پیش گیرید و در مطالبت آن وام دقیقهٔ از دقایق سفاهت نامرعی نگذاشتم در این اثنا عمر بن الخطاب شمشیری در دست و بر من بانگ زد و خواست که مرا برنجاند سید عالم فرمود کهای پسر خطاب احتیاج بآن تهور نبود او را بحلیمی و کریمی ترغیب میبایست نمود و مرا بر ادای وام تحریص میبایست کرد برو و از فلان موضع این مقدار خرما تسلیم او کن و بجهة آنکه او را ترسانیدی بیست پیمانه دیگر بوی ده چون عمر خرما تسلیم من نمود با خود گفتم زهی لطف و مرحمت و زهی حلم و شفقت و همان لحظه بخدمت آن حضرت رفته ایمان آوردم
حکایت: آوردهاند که نعمان بن منذر که از ملوک عرب بمزید سیاست و مهابت ممتاز بود
نوبتی بشکار رفته از سپاه دور افتاده بعد از آنکه به هر طرف تاخته مانده شده درختی از دور بدید به آن طرف توجه نمود اعرابی دید در زیر آن درخت نشسته و پای دراز کرده سرود میگفت نعمان او را تهنیت گفته از اسب فرود آمده نزد او نشست و در اثنای سخن از او پرسید که نعمان بن منذر را میشناسی اعرابی در جواب گفت در ایام جوانی میان من و مادر او طریق تعلق و تعشق مسلوک بود و شبها تا روز با مادرش در بستر استراحت خفتهام
خوش آن شبها که سر بر آستان دلستانم بود ز خاکپای او مهر خموشی بر دهانم بود نعمان خجل گشته خاموش شد و بعد از لحظهای خدم و حشم او از اطراف و جوانب پیدا شده در برابر نعمان خدمت کردند پیر دانست که او نعمانست روی بر خاک نهاده بتضرع گفت «ایها الامیر اعف عن الشیخ الکاذب» نعمان بخندید و از سر جریمه او درگذشت
حکایت: آوردهاند که نوبتی حجاج بهنگام پیشین که حرارت مفرط بر هوا استیلا داشت
از مدینه بیرون آمده ناگاه بمزرعهٔ رسید دید که مردی دهقان تخم بر زمین میافشاند از او سؤال نمود که حجاج را میشناسی گفت بلی مردکی فاسق فاجر غدار نابکار سفاک و ظالم است گمان من آنست که بشقاوت او در روی زمین متنفسی نباشد حجاج گفت مرا میشناسی دهقان جواب داد که نی گفت من حجاجم دهقان جواب داد که تو مرا میشناسی گفت نی دهقان گفت من از مولای آل زبیرم که در سالی سه روز دیوانه میشوم و امروز از آن جمله است حجاج بخندید و تعرضی باو نرسانید
حکایت: از ابو عبد اللّه روایت کردهاند که نوبتی در مجلس مأمون بودم
سخن بذکر طعامها منجر شده مامون گفت هریسه طعامی لذیذ است خصوصا که هنگام صبح تناول نمائی قوت تمام از او حاصل شود
چشمه روغن در اطراف هریسه بامداد شیوهٔ «جَنّٰاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا اَلْأَنْهٰارُ» داشت و خوانسالار را طلبیده فرمود که فردا هریسه ترتیب نمای روز دیگر مجلس خلیفه رفتم خوانسالار انواع اطعمه حاضر ساخت الا هریسه مامون از او پرسید که هریسه بتو فرمودیم چرا نیاوردی جواب داد که فراموش کردم مرا معذور دار که از من بزرگتری رسم نسیان در جهان آورده مأمون پرسید که آن مرد که بود گفت آدم صفی علیه السّلام قوله تعالی فنسی مأمون گفت ما نیز با تو همان کنیم که خداوند تعالی با آدم کرده آنگاه گفت از خانه ما که بهشت است بیرون رو «قوله تعالی اِهْبِطُوا مِنْهٰا جَمِیعاً» ترا از خوانسالاری معزول کردم و زیاده باو عتاب نکرد حمید طوسی که از جمله جباران بود چون دید که مأمون خوانسالار را بضرب و ستم نرنجانید بخانه رفته خوانسالار خود را صد تازیانه زد خوانسالار گفت ایها الامیر از من چه گناه صدور یافته جواب داد که گناه از برای تو نیست خوانسالار خلیفه هریسه را فراموش کرد ترا تأدیب میکنم که مثل آن حرکتی نکنی
حکایت: گویند شخصی باسکندر گفت فلان دختر تو را دوست میدارد
ذو القرنین گفت با او چکنم آن شخص بر زبان آورد که بقتل او فرمان ده اسکندر جواب داد که هرکه ما را دوست دارد او را بکشیم و هرکه دشمن ما باشد بقتلش مبادرت نمائیم پس بر این تقدیر هیچکس را در روی زمین زنده نباید گذاشت
حکایت: از مردی شامی که خارجی بود منقولست که گفت نوبتی بمدینه رفتم
ناگاه جوانی دیدم زیباروی مناسب اعضا در غایت جمال بر استری نشسته از مشاهدهٔ او شکوهی در دل من افتاده از کسی پرسیدم که این کیست گفت حسین بن علی بن ابی طالب است چون نام او شنیدم از غایت عداوت او چون افعی بر خود پیچیدم و از غایت بیتابی پیش رفته گفتم تو پسر علی بن ابیطالبی فرمود بلی من زبان بطعن و سب خاندان طاهرین علیه السّلام گشودم و هرزهٔ بسیار گفتم سفاهت بینهایت کردم فرمود ظن من آنست که تو غریبی گفتم بلی فرمود خانه معین و منزل مقرر داری گفتم نی فرمود بمنزل ما فرود آی و اگر احتیاجی داشته باشی ترا معاونت نمایم و اگر بسبب مهمی آمدهٔ در اسعاف او سعی نمایم از حلاوت گفتار و مشاهدهٔ نور رخسار آن حضرت تلخی عداوت و ظلمت غوایت از دل و زبان من مرتفع شده در پایش افتادم و شیعه او شدم
حکایت: در روضة الصفا مسطور است که نوبتی انوشیروان یکی از سرهنگان خود را بسبب خیانتی از خدمت مهجور ساخت
و آن شخص مدتی در کنج انزوا بسر برده بغایت مفلس و پریشان شد و شیوهٔ اکاسره آن بود که سالی یکبار بارعام میدادند و کافه خلایق از صغیر و کبیر و غنی و فقیر در مجلس ایشان رفته طعام میخوردند و حاجات خود را بعرض میرسانیدند در روز بارعام آن سرهنگ بمحفل کسری درآمده دستار خوان پیش اعیان و اشراف میانداخت و بنابر آنکه خواص تصور میکردند که پادشاه از جریمهٔ او درگذشته او را از آن کار منع نمیکردند طبقی در این اثنا که بوزن هزار مثقال طلا بود در زیر بالاپوش خود گرفته از مجلس بیرون رفت و هیچکس بر این سر واقف نگشت الا انوشیروان چون خلایق متفرق شده خوانسالار اوانی سیمین و زرین را در حیز شمار آورده یک طبق کم یافت شاگردپیشگان و ایاغچیان را در لت کشیده آغاز تشدد نمود نوشیروان گفت دست از این بیچارگان بدار که آنکس که طبق برد بازپس نخواهد داد و آنکه دید نخواهد گفت سال دیگر باز بهنگام بارعام سرهنگ نمک بحرام بمجلس درآمده بخدمت مشغول شد انوشیروان او را طلبیده آهسته گفت که مگر وجه پار باتمام رسیده که دیگر امسال بخدمت آمدهای آن شخص روی بر زمین مالیده روی بتضرع نهاده کسری بر او ترحم فرمود همان منصب که اول داشت بدو رجوع فرمود
حکایت: نوبتی مامون در کوچهای بغداد میگشت
مردی از گوشهای بیرون آمده و عرضه داشتی بلند کرد اسب خلیفه از حرکت دست آن شخص رمیده او را بر زمین زد ملازمان خواستند که آن مرد را ادبی بلیغ کنند مأمون ایشان را منع کرده بر خواست و بر اسب سوار شد و آن مرد متظلم از بیم و خوف قالب بیجان شده دست از جان خود شسته بود مأمون رقعهٔ او را طلبیده بر دست خود بر پشت عرضه داشت او نوشت که مهم او را چنانچه دلخواه باشد بسازند در خدمت عبد الملک بن مروان بودم
چهار نوبت در اثنای محاوره از من نسبت بوی ترک ادب واقع شده اما او با من عتاب نکرد و بلطف مرا از آن بیادبی آگاه ساخت اول آنکه چون اولبار بخدمت او رسیدم گفتم من شعبیام جواب داد که اگر نشناختمی رخصت دخول ندادمی دیگر آنکه نوبتی با من سخنی میگفت گفتم چه فرمودی گفت ای شعبی ندانستهای که از ملوک و خلفا اعادهٔ سخن التماس نباید نمود دیگر آنکه نام مردی در مجلس او مذکور میشد من آن مرد را بکنیت نام بردم چون آن لفظ دلالت بر تعظیم میکرد گفت ندانستهٔ که در پیش پادشاهان تعظیم غیر نباید کرد خطای چهارم آنکه گفتم امیر المؤمنین بجهة من حدیثی نویسد گفت از جهة ما نویسند اما ما بجهة کسی ننویسیم
حکایت: در حبیب السیر مسطور است که عبد الملک بخواب دید که چهار نوبت در مسجد الحرام بول کرده
صورت واقعه را با سعید بن مسیب که از فقهای سبعه و شیعه مدینه و شاگرد امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السّلام بود تقریر کرد سعید گفت این خواب تو دلالت بر آن میکند که چهار نفر از پسران تو بدرجه سلطنت رسند عاقبت چهار پسر او ولید و سلیمان و یزید و هشام پادشاه شدند از عبد الملک مروان منقولست که گفت هرکه خواهد که یکی از اهل بهشت را ببیند در عروة بن زبیر نگرد آنگاه گفت در زمان حکومت معویه شبی من و عبد اللّه زبیر و مصعب بن زبیر در مسجد الحرام نشسته بودیم در اثنای محاوره با هم گفتیم بباید هرکدام بگوئیم که چه آرزو داریم عبد اللّه زبیر گفت تمنای من آنست که حرمین را در تصرف آورم و بر یمن نیز استیلا یافته بر مسند خلافت نشینم مصعب گفت آرزوی من آنست که عراقین و خراسان را تسخیر نمایم و سکینه بنت حسین بن علی بن ابی طالب علیه السّلام را در حباله نکاح آرم من گفتم میخواهم که مانند معویه بر جمیع بلاد اسلام مستولی شوم و عروه بن زبیر گفت من از اینها نمیخواهم مگر بهشت و رضای آفریدگار من و عبد اللّه و مصعب هر سه بتمنای خود رسیدیم شک نیست که عروه نیز بآرزو خواهد رسید.
حکایت: آوردهاند که حجاج شبها از منزل بیرون آمده
با عسسان در محلات کوفه میگشت و ببام خانهها برآمده گوش میکرد که مردم با یکدیگر چه میگویند نوبتی گوش بر روزن خانهای نهاده شنید که دو کس با یکدیگر سخنی میگویند و یکی از ایشان در باب حجاج سخت غلو میکند و دشنامهای صریح میدهد و ابواب طعن و لعن مفتوح داشته است حجاج در غضب شده علی الصباح باحضار او امر فرمود و با خواص نشسته باین بیت تکلم مینمود:
اخفض الصوت ان نطقت بلیل و التفت بالنهار قبل الکلام یعنی شب آهسته سخن گوی و در روز نیز هنگام سخن گفتن پیش و پس خود را ملاحظه کن تا بآسیب مبتلا نگردی.
لب مگشا گرچه در او نوشهاست کز پس دیوار بسی گوشها است و چون جوان را حاضر کردند حجاج دید که او لب خود میجنبانید و کلمهای میگفت پرسید که چه میگوید گفتند همان بیت میخواند حجاج خندان شده آتش غضبش که اشتعال یافته بود فرونشست و او را بخشید
حکایت: از عبد اللّه بن جعفر طیار منقولست که گفت نوبتی بمنزل معویه رفتم
چون او در حرم بود لحظهٔ توقف کردم تا بیرون آمد گریبان دریده و موی ژولیده شده چون مرا دید خجل شده آثار تغیر در بشرهٔ او ظاهر گشت گفتم میدانم که سبب این حال چیست اهل حرم ترا با کنیزی دیدهاند و باین سفاهت مبادرت نمودهاند و مرا نیز چنین حالی پیش آمده گفت حکایت کن گفتم شبی با کنیزکی وعده کردم که شب نزد تو خواهم آمد چون نیمشب شد بخاطرم رسید که زوجهام بخواب رفته برخاسته متوجه خانه کنیزک شدم اتفاقا او بیدار بود و برخاست در عقب من روان شد و چون از آمدن او اطلاع یافتم راه بگردانیدم و بجانب طویله شتافتم و چون بغایت مضطرب شده بودم بر شتری کرکین که روغن در او مالیده بودند سوار شدم و آن را برانگیختم همان لحظه زن رسیده مرا از شتر فروکشیده و گفت ای فاسق این حرکت بافعال عقلا چه نسبت دارد و نعلین از پا کشیده مرا در لت کشید و جامهام بدرید با خود گفتم زنان ضعیفنفس و بیعقلند سزاوار آنست که سفاهت ایشان را بحلم و عفو مقابله نمایم او را هیچ نگفتم معویه بخندید و بحرم رفته زن را عذرخواهی کرده سخن مرا تقریر نمود و چون بخانه رسیدم دو کنیزک دیدم هر یک بدرهٔ زر در طبقی نهاده در آمدند و گفتند خاتون ترا سلام میرساند و میگوید بسبب سخن تو خلیفه از جریمهٔ ما درگذشت و این مزد آنست
حکایت: آوردهاند که ابو جعفر منصور بغایت سفاک و بیباک و ظالم بود
و در جمع مال حریص در اثنای خطبه وعظ میگفت و میگریست و مردم را بگریه میآورد و از دنیا و جمع کردن مال مذمت مینمود و در شبها نماز بسیار میکرد و دوات و قلم و کاغذی بر سر سجاده گذاشته بود و چون سلام نماز میداد دوات و قلم برداشته هرچه از جور و قتل و ظلم و نهب خلایق بخاطرش رسیده بود بر آن کاغذ ثبت مینمود و علی الصباح از قوت بفعل میآورد و ابو الزیاد که از فحول شعرا بود در این باب قطعهای نظم کرده مضمون آنکه کار تو بآن صیاد میماند که در سرمای سخت مرغان صید کرده بود و در حین کشتن مرغان از شدت برودت آب از چشمانش میرفت چنانکه گوئی بر قتل مرغان میگرید بر منبر رفتن و گریه کردن و همان لحظه بر قتل خلایق امر کردن همین صورت دارد و چون این نظم بابو جعفر رسید ابو الزیاد را طلبیده گفت آنچه در حق ما گفتهٔ بخوان ابو الزیاد قطعه مذکور را خوانده منصور خندانشده فرمود تا او را خلعت دادند
حکایت: آوردهاند که نوبتی مهدی خلیفه بحج رفته
چون بمدینه مکرمهٔ رسید شرف زیارت سید عالم صلی اللّه علیه و اله حاصل کرده بر سر منبر رفته وعظ آغاز کرد و بعد از وعد و وعید بیان عدل و شرف خود کرده اعرابی که در آن مجلس حاضر بود از راه دهان بادی رها کرد و جمعی از عوانان خلیفه این صورت را مشاهده کرده او را گرفته نزد خلیفه بردند مهدی گفت ای مرد من پسر عم رسول خدایم و تو با من استهزا میکنی اعرابی گفت این فضیلت را هیچکس انکار نکند و مادام که خطبه و وعد و نصیحت میکردی استماع نموده تصدیق میکردم چون شروع در تزکیهٔ نفس کردی و سخن از عدالت در میان آوردی آن حرکت از من سرزد زیراکه بر جای راستان رفته زبان بدروغ گشودهای مهدی خجل شده پرسید که ترا از کجا معلوم شد که من دروغ میگویم و در دعوی خود صادق نیستم عرب گفت در عراق مزرعه نفیس داشتم وکیل تو بغصب آن مزرعه را از من گرفته من هرچند که تظلم نمودم داد نیافتم چون حال ترا با خود چنین میبینم حال دیگران را نیز با حال خود چنین قیاس میکنم مهدی گفت من خلیفه خدایم و قبض و بسط امور مسلمانان در قبضه اقتدار من است هرچه از من صدور یابد محض و عین صوابست عرب گفت ای خلیفه اگرچه آن سخن اول یک ضرطه جایزه داشت اما صله این سخن دو ضرطه است خلیفه در خنده افتاده فرمود تا حکمی نوشتند که مزرعه عرب را باو رد کنند
حکایت: آوردهاند که حاکم ماوراء النهر مردی را بند کرده
بدرگاه هارون الرشید فرستاده عرض کردند که این شخص این مملکت را بهمزده بجهة آنکه خبر فوت امیر المؤمنین را در این دیار شایع گردانیده رشید در غضب رفته از او پرسید که چه چیز ترا بر آن داشت جواب داد که از اعمال تو نسبت برعایا انواع جور و ستم بظهور میرسید و هیچکس بفریاد رعیت نمیرسید من با خود گفتم مگر خلیفه زنده نیست که این طایفه بدین مثابه دست تعدی گشودهاند و ابواب مدارا و محابا بربستهاند هرون گفت بفرمایم تا ترا هزار چوب بزنند گفت تو مرا نتوانی زد پرسید که چگونه جواب داد که بیگناهی من ترا از ایذای من مانع آید هرون او را خلعت داده حاکم ماوراء النهر را معزول ساخت و حاکمی منصف به آن دیار فرستاد
حکایت: از اصمعی منقولست که مردی پیر از بقایای خواص بنی امیه در بغداد بود
هارون الرشید او را بسبب تجربه امور و اصابت رأی و تدبیر حرمت تمام میداشت نوبتی بعد از استیصال برامکه از پیر پرسید که بنو امیه بخلافت اولی بودند یا ما پیر گفت شما هارون الرشید او را سوگند داد که مداهنه مکن پیر گفت شما در اصل و نسب بر ایشان رجحان دارید اما بنو امیه نهال که خود مینشاندند هرگز بدست خود از بن بر نمیآوردند و بنای خود را منهدم نمیساختند و شما پندارید که چون مردی کافی دانا تربیت کنید و مقالید رتق و فتق مهمات بدست او دهید چون بر او خشم گیرید باستیصال او مبادرت نمائید و دیگری را بجایش نصب کنید و مقالید رتق و فتق و کار آن مرد دانا از شخص دویم کما ینبغی برآید و هیچ خللی بامور ملک راه نیابد اما این معنی غلط محض است نه از کفایت چه عبد الملک مروان حجاج را تربیت کرده بیست سال زمام جهان را باو بازگذاشت و ولید بن عبد الملک نیز بعزل او رضا نداد و با وجود آنکه آن هر دو خلیفه دشمن جان حجاج بودند اما بجهة مصلحت ملک و بسبب آنکه برکشیده و پروردهٔ خود را مستأصل نباید ساخت او را بحال خود گذاشتند.
چوب را آب فرومینبرد دانی چیست شرمش آید ز فروبردن پروردهٔ خویش و شما را چون خشم گیرد درختی را که مدتها بتربیت آن پرداخته باشید تا بارور گشته از بن و ریشه برآورید و بجای او نهالی بنشانید و تصور شما آنست که از همان نهال همان بر توان خورد که از آن درخت کهن حاشا و کلا هرون خاموش شده پیر برخاست و بیرون رفت و رشید با من گفت ای اصمعی بشنیدی که این مرد روزگاردیده چه گفت گفتم ای امیر او خرف شده است و اختلال تمام بحال او راه یافته نمیداند که چه میگوید رشید گفت خرف توئی که میان حق و باطل فرق نمیکنی این سخنی بود که بآب زر باید نوشت و اگر قبل از این سخن از او میشنودم هرگز باستیصال برامکه نمیپرداختم اکنون این راز را پوشیده دار که اگر از دیگری بشنوم بقتل تو ملجأ شوم.