پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء سه: فصل سه

از ویکی‌نبشته

فصل سوم از جزو سوم ذکر مجملی از احوال شعرا و اشعاری که در زبان ایشان جاری گشته

ابو العتاهیه از فحول شعرای ما تقدم بوده اشعار عذب و نفیس بسیار دارد، چون دید که در بازار روزگار شعر کساد گشت زبان از گفتن شعر دربست و در پس زانوی خاموشی نشست مهدی عباسی او را طلبیده گفت چرا ترک شعر گفتن کردهٔ جواب داد که شرط کرده‌ام که دیگر فکر شعر نکنم زیرا که شرکاء بد پیدا کرده‌ام.

شعر در نفس خویش هم بد نیست ناله من ز خست شرکاست مهدی فرمود تا او را محبوس ساختند از ابو العتاهیه منقولست که گفت چون مرا در زندان موحش مظلم آوردند از وحشت آن مکان و دهشت آن موضع عقل از آشیانه دماغ من پرواز کرده پس موضعی طلبیدم که آنجا نشینم و رفیقی که بمحاورت او مؤانستی حاصل کنم و در زاویه‌ای از زوایای زندان پیری دیدم نظیف سیمای پاکیزه لباس آثار تفکر در جبین او واضح و ظاهر و علامات تأمل و تغییر در بشرهٔ او لایح قصد صحبت او کردم و بی‌آنکه سلام بر وی کنم در پهلوی او بنشستم خواستم که ابتدا بسخن کنم زبان برگشاد و این دو بیت گفت:

تعودت من الصبر حتی القیه و اسلمنی عین القری فی الصبر طال عمری و صرفی یا بنی من الناس و اتقی بحسن صنع اللّه من حیث لا ادری و تفسیر این ابیات اینست:

چو ناامید از خلقم شدم واثق بلطف حق که چشم بخت من یابد ز لطفش باز بینائی چون این ابیات از او استماع نمودم اضطراب من کمتر شده التماس نمودم که نوبتی دیگر این ابیات را اعاده فرمای پیر گفت ای اسماعیل در عقل و ادب تو نقصانی ظاهر می‌شود چه در اول ملاقات با من سلام نکردی و سنتی که در میان اسلام معهود است بجا نیاوردی و چون شعر از من شنیدی مانند شخصی که با کسی دوستی قدیم داشته و دارد فی الحال بر زبان آوردی که آن ابیات را اعاده نمای گفتم آنچه تقریر نمودی حق و صدقست اما معذور دار که وحشت این منزل و دهشت این مکان عنان فضل از دست شما گرفته است اگر خود هفت سبع از بر بخوانی چه آشفتی الف بی می ندانی تبسمی کرده گفت جرم تو سهل است و گناه تو بیش از این نیست که ترک شعر گفتن کردهٔ چون قطعهٔ در سلک نظم انتظام دهی خلاصی یابی کار من دشوار است که همین ساعت مرا خواهند طلبید و باحضار علی بن عیسی بن زید بن حسین و برادرش موسی که جگرگوشگان رسول و روشنی چشم بتولند مثال خواهند داد و اگر ایشان را دلالت کنم کشته شوند و فردای قیامت در مجمع اکبر خون ایشان از من طلبند و من تاب خصمی محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله ندارم و اگر این جماعت را بایشان ندهم کشته شوم و با وجود این حالت من از تو سزاوارترم به تحیر و این‌همه صبر و سکون مرا مشاهده می‌کنی پس آن ابیات را اعاده کرده من یاد گرفتم و گفتم چون میان ما آشنائی واقع شد بگوی که نام و نسب تو چیست گفت من علی بن زیدم تا ما در این حکایت بودیم جماعتی آمده ما را بخدمت مهدی بردند چون نظر او بر پیر افتاد از او پرسید که عیسی کجا است جواب داد که مرا معلوم نیست چه در آن عهد که او متواری شد من در زندان بودم پس چگونه بر حال او وقوف داشته باشم مهدی سوگند یاد کرد که اگر مرا از مکان او خبر ندهی ترا سیاست کنم پیر گفت هرچه خواهی کن ترا بفرزند رسول خدا راهنمائی نکنم تا او را بی‌جریمه بقتل رسانی حضرت مصطفی صلی اللّه علیه و اله در عرصهٔ عرصات خون او را از من طلبد و اللّه که اگر عیسی در منزل من باشد ترا اخبار نکنم مهدی در خشم شده بقتل آن بیگناه فرمان داد آنگاه مرا مخاطب ساخته گفت چرا شعر نمیگوئی گفتم زیرا آنچه فراز آیدم پسند نباشد و آنچه پسند آیدم فراز نیاید مهدی گفت شعر میگوئی یا قتل اختیار می‌کنی گفتم شعر می‌گویم پس باتلاق من حکم کرد حکیم رودکی از اعاظم استادان قدیمست بلکه اول کسی که قصیده فارسی در سلک نظم کشیده او بود و رودکی از بلاد ماوراء النهر است و نابینا از مادر متولد شده اما حدت ذهن وجودت طبع او بمرتبهٔ بود که در هشت سالگی قرآن مجید را از حفظ نموده آغاز شعر گفتن کرده بواسطهٔ حسن صوت متوجه مطربی گشته در نواختن عود مهارتی تمام پیدا کرد و امیر نصر بمثابهٔ در رعایت او کوشید که ظاهرا هیچ پادشاه شاعری را به آن درجه رعایت ننموده گویند رودکی دویست غلام خدمتکار داشت و چهار صد شتر باردار و در ترجمهٔ یمینی مذکور است که عدد ابیات رودکی بهزار هزار و سیصد و بیست هزار می‌رسد و این قطعه از منظومات اوست:

زمانه پندی آزادوار داد مرا زمانه را چه نکو بنگری همه پند است بروز نیک کسان گفت غم مخور زنهار بسا کسان که بروز تو آرزومند است و در بسیاری از نسخ مذکور است که نوبتی امیر نصر از بخارا که دار الملک او بود بهرات رفته رحل اقامت انداخت چون زمان توقف پادشاه در آن دیار امتداد یافت ارکان دولت که مایل بسور و قصور بخارا بودند از رودکی تقبلات نمودند که بیتی چند که موجب تشوق خاطر امیر باشد بجانب بخارا در سلک نظم کشیده و در محل مناسب بآهنگ عود بآن ابیات ترنم نماید تا امیر نصر مایل دار الملک گردد، رودکی در سحری که پادشاه صبوحی کرده بود این غزل را بآهنگ عود بخواند:

آب جوی مولیان آید همی بوی یار مهربان آید همی ریگ هامون و درشتیهای آن زیر پایم پرنیان آید همی شاه ماه است و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی گویند که این ابیات در ضمیر امیر چنان تأثیر کرد بی‌موزه با کفش سوار شده یک منزلی طی مسافت نمود حکیم فرخی از مشاهیر شعرا و اکابر فضلا بود اشعار آبدارش رشگ در ثمین و مفرح خاطر حزین است در ابتدای حال در صنعت سخن و تدقیق معانی کشیده در آن شیوه از اقران درگذشت و بآخر سخن سهل ممتنع ایراد می‌نمود و در زمان یمین الدوله سلطان محمود آسایشها یافت و مال خطیر بدست آورده عزیمت سمرقند کرد و چون نزدیک به آن خطه رسید طایفهٔ از قطاع الطریق بر او زدند و مال او ببردند و تنگدست و بی‌عیش بسمرقند درآمده اظهار حال خود نکرد و با هیچکس اختلاط نفرمود و بعد از روزی چند که در سمرقند اقامت نمود بغزنین بازگردید سلطان محمود از او پرسید که‌ای فرخی در این مدت کجا بودی جواب داد که بتماشای شهر سمرقند رفته بودم اما در راه آرزوی من انقطاع یافت سلطان پرسید که سمرقند را چگونه دیدی فرخی این قطعه در بدیهه گفت:

همه نعیم سمرقند سر بسر دیدم نظاره کردم در باغ و راغ و وادی و دشت چه بود کیسه و دست من از درم خالی دلم ز بیدرمی فرش خرمی بنوشت بسی ز اهل هنر بارها ز هر شهری شنیده بودم کوثر یکی و جنت هشت هزار کوثر دیدم هزار جنت بیش ولی چه سود چو لب تشنه باز خواهم گشت چو دیده نعمت بیند بکف درم نبود سر بریده بود در میان زرین طشت سلطان فرمود تا در نسخه ثبت نمایند که چند از او برده‌اند و چون نسخه اموال تلف شده فرخی بنظر سلطان رسید فرمان داد تا از خزانه عامره آن مبلغ باو دادند حکیم فردوسی و هو ابو القاسم حسن بن علی الطوسی در کتب تواریخ مسطور است که فردوسی در اوایل حال بدهقنت مشغول بودی نوبتی عامل طوس نسبت به فردوسی و برادرش ظلمی کرده فردوسی تحمل آن تعدی ننموده متوجه غزنین شد و چون بظاهر آن بلده رسید در آن روز بحسب اتفاق عنصری و عسجدی و فرخی که از شعرای پایه سریر سلطان محمود بودند و هریک در فن خود یگانه دوران و خلاصه دور زمان خود را می‌نمودند از خدمت سلطان تخلف نموده در ظاهر غزنین بباغی رفته بشرب شراب اشتغال داشتند و چون فردوسی بباغات غزنین رسید سه کس را دید که در موضعی نشسته‌اند و جمعی از خدم در برابر ایشان کمر خدمت بسته‌اند با خود گفت این جماعت از ملازمان سلطانند پیش ایشان روم و حال خود بیان کنم شاید که فایدهٔ بر آن مترتب شود و چون بنزدیک آن مجلس رسید آن جماعت از وی متوحش شده با یکدیگر گفتند که این روستائی بوجود خود عیش ما را منغص خواهد ساخت مناسب آنست که چون پیش ما آید با او بگوئیم که ما شاعران سلطانیم و با کسی که شاعر نباشد صحبت نمی‌داریم و سه مصرع بگوئیم که مصرع رابع آن قافیه نداشته باشد و بر زبان آوریم که هرکه این رباعی را تمام کند رابع ما باشد و الا گرانی ببرد و چون فردوسی بمجلس ایشان رسید آنچه با خود مضمر ساخته بودند با او گفتند فردوسی گفت شما هریک مصرع خود را بگوئید عنصری گفت (چون عارض تو ماه نباشد روشن) فرخی گفت (همرنگ رخت گل نبود در گلشن) عسجدی بر زبان راند (مژگانت همی گذر کند از جوشن) فردوسی در بدیهه گفت (مانند سنان گیو در جنگ پشن) شعرا متعجب شده از قصهٔ گیو و حرب پشن استفسار نمودند فردوسی آن حکایت را مشروح بگفت آن روز با ایشان صحبت داشته نماز عصر باتفاق فردوسی بشهر مراجعت نمودند یاران با یکدیگر گفتند که اگر این مرد بمجلس سلطان رسد عزت و حرمت ما روی در نقصان نهد لاجرم با حجاب سلطان قرار دادند که اگر مردی باین هیأت بیاید و خواهد خود را در مجلس پادشاه اندازد، او را منع کنید و فردوسی بدین جهة مدتی خدمت سلطان نتوانست رسید تا روزی یکی از خواص سلطان فردوسی را در مسجد جامع دیده او را مردی حکیم و فاضل و خوش‌کلام یافته بمنزل خویش برد و آن شب در صحبت او بسر برده بمجلس سلطان نرفت روز دیگر سلطان محمود گفت دوش کجا بودی که بملازمت نیامدی آن شخص صورت واقعه را بیان کرده سلطان به احضار فردوسی مثال داد و فردوسی بخدمت شتافته قصیدهٔ که در مدح سلطان گفته بود بگذرانید و منظور عنایت نظر سلطان گشته محمود فرمود که مجلس ما را فردوس ساختی بدان جهت فردوسی تخلص نمود و بعد از چندگاه بنظم شاهنامه مامور شد و هزار بیت در کین خواستن سیاوش گفته بنزد سلطان برد سلطان زبان به تحسین گشوده هزار دینار باو صله داده همچنین مقرر کرد که بازای هر بیتی یک دینار زر سرخ که عبارت از یک مثقال طلا بود بفردوسی رساند و بروایتی فردوسی شاهنامه را بمدت شش سال در سلک نظم کشیده و بقولی در مدت سی سال آن کتاب باتمام رسید و سلطان خواست که بموجب وعدهٔ خود وفا کند اما جمعی از مردم دون همت بعرض رسانیدند که چون پادشاه شصت هزار مثقال طلا بشاعری دهد از این معنی خلل در امور ملک ظاهر شود چه بعد از این انعام و احسان سلطان در نظر امرا و مقربان بی‌قدر نماید آخر الامر قرار داد که شصت هزار درم نقره نزد فردوسی فرستد و آن مبلغ را بخادمی داده بخانه حکیم ارسال داشتند و چون فردوسی در حمام بود آن وجه را بدر حمام بردند و چون پرتو شعور حکیم بر تبدیل دینار طلا بدرهم افتاده، آن نقره را بسه قسم نموده قسمی بحمامی داد، قسمی بفقاعی که فقاع از او خریده بود بخشیده و قسم ثالث را به جماعتی که حامل آن وجه بودند داد و چهل بیت در مذمت سلطان گفته بجانب مازندران گریخت و بعضی از آن ابیات اینست:

ایا شاه محمود کشورگشای ز کس گر نترسی بترس از خدای که بیدین و بیکیش خواندی مرا منم شیر نرمیش خواندی مرا سر ناسزایان برافراشتن و از ایشان امید بهی داشتن سررشتهٔ خویش گم کردنست بجیب اندرون مار پروردنست ز ناپاک‌زاده مدارید امید که زنگی بشستن نگردد سفید درختی که تلخست وی را سرشت گرش در نشانی بباغ بهشت ور از جوی خلدش بهنگام آب به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب سرانجام کو بر بکار آورد همان میوهٔ تلخ بار آورد بسی سال بردم بشهنامه رنج که تا شاه بخشد مرا تاج و گنج سرانجام دست کرم برگشاد مرا جز بهای فقاعی نهاد اگر شاه را شاه بودی پدر بسر برنهادی مرا تاج زر و گر مادر شاه بانو بدی مرا سیم و زر تا بزانو بدی در بعضی تواریخ بنظر رسیده که فردوسی این ابیات را بایاز داده التماس نمود که در وقتی مناسب بسلطان رساند و چون ایاز را بفردوسی محبتی بود بعد از فرار او آن ابیات را که مشتمل بود بر اینها بدست سلطان داده گفت این امانت فردوسی است بمن داده گفت بسلطان برسان محمود تصور نمود که آن گنجنامه ایست آن را گشوده مطالعه نمود از آن عمل که با فردوسی نموده بود پشیمان گشته جمعی که او را بر این خست ترغیب نموده بودند مصادره نموده مال بسیار از ایشان گرفت و بر زبان آورد که بواسطهٔ رای منحوس شما اهانتی چنین بمن رسید بعد از مدتی از این قضیه نوبتی سلطان مکتوبی به رای هند نوشته با وزیر خود احمد بن حسن میمندی گفت که اگر رای هند جوابی بر وفق رضای ما نگوید صلاح چه باشد وزیر گفت:

اگر جز بکام من آید جواب من و گرز و میدان افراسیاب سلطان پرسید که این شعر کیست جواب داد که از نتایج طبیعت فردوسی است سلطان متأثر شده گفت ما با فردوسی خوب نکردیم و فرمود تا چهل خروار پیل طلا بجهة فردوسی بکار برند ببرند بطوس و چون اموال بدروازهٔ طوس رسانیدند تابوت فردوسی از دروازهٔ دیگر بیرون بردند آن اموال بر خواهر او عرض کردند از اخذ آن امتناع نمود بسلطان عرض کردند فرمود تا با آن وجه رباطی ساختند و جهة تیمن و تبرک چند بیت از شاهنامه ثبت افتاد:

چنان نعره‌اش کوه بشکافتی که آنجا سپاهی گذر یافتی ز هامون شب تیره بر چرخ پیر کشد رشته در چشم سوزن به تیر نمودار گفتار خود من بسم بدین داستان عبرت هر کسم چه خواهد بدانست آواز او بپوشید بر خویشتن راز او چنین گفت کی جوشن کارزار بر آسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش حکیم عسجدی اصل او از مرو است و مداح سلطان محمود بوده و چون سلطان سومنات را فتح نمود عسجدی در مدح او قصیدهٔ گفته که مطلعش اینست:

تا شاه خورده بین سفر سومنات کرد کردار خویش را علم معجزات کرد و این ابیات نیز در وصف پیل از ویست

یکی چون طور سینا بود از او آویخته ثعبان ز پشت او درفشنده کف موسای پیغمبر به پشت زنده پیلان برنشسته ناوک اندازان چو عفریتان آتشبار در کوه گران پیکر عنصری ملک الشعرای زمان خود بوده در اوایل حال خدمت نصر بن سبکتکین می‌کرد نوبتی امیر عنصری را با خود بخدمت سلطان محمود برده سلطان را صحبت او خوش افتاده او را از امیر نصر گرفته ندیم مجلس خویش ساخت و در رعایت او به اقصی الغایه کوشید چنانکه عنصری توانگرترین اهل روزگار خود گشت و پیوسته در مدح سلطان قصاید و مقطعات نظم می‌نمود از آن جمله است

تو آن شاهی که اندر شرق و در غرب جهود و گبر و ترسا و مسلمان همیگویند در تسبیح و تهلیل که یا رب عاقبت محمود گردان دقیقی معاصر امیر نوح بن عبد الملک بن نوح بوده و در مدح او اشعار نظم مینموده در تاریخ گزیده مسطور است که قریب هزار بیت از گشتاسب‌نامه شعر دقیقی است و فردوسی آن را داخل شاهنامه کرده و در آن باب گفته:

نوشتم من این نظم تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار دهان گر بماند ز خوردن تهی از آن به که ناساز خوانی نهی و در بهارستان مولانا جامی مذکور است که هشت هزار بیت بچیزی کم یا بیش از شاهنامه شعر دقیقی است اما این سخن اصلی ندارد چه حکیم فردوسی در ابتدای گشتاسب‌نامه که شروع در شعر دقیقی کرده بیان نموده که او را بخواب دیدم که مرا گفت چون سکهٔ این نقد بنام تو زدند تو نیز بخیلی مکن و ابیاتی که من گفته‌ام داخل شاهنامه ساز و در آن مبحث این ابیات از اشعار حکیم است که از زبان دقیقی گفته:

ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار و این قطعه از اشعار دقیقی است:

یاری گزیدم از همه مردم پری‌نژاد زان شد ز پیش چشم من امروز چو نپری لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل بلشکری