زینت‌المجالس/جزء سه: فصل دو

از ویکی‌نبشته

فصل دوم در ذکر احکام غریب و عجیب که از منجمان ماهر صادر گشته

در کتب تواریخ مسطور است که مامون خوارزمشاه همواره علما و فضلا را رعایت می‌نمود و روز و شب بمصاحبت و مجالست ایشان می‌پرداخت بحسب اتفاق شیخ الرئیس ابو علی سینا و ابو علی مسکویه که او نیز از افاضل دوران بود و ابو ریحان که از مشاهیر منجمانست در صحبت مأمون خوارزمشاه اجتماع نمودند مأمون ایشان را نگاه داشته کما ینبغی بخدمت ایشان قیام نمود چون مدتی این سه فاضل یگانه در خوارزم رحل اقامت انداختند سلطان محمود غزنوی را از این حال خبر شده رسولی باستدعای ایشان نزد خوارزمشاه فرستاد و قبل از وصول رسول مأمون با آن سه عزیز گفت محمود کس بطلب شما می‌فرستد و چون من بجهة مصلحت مملکت از اشارت تجاوز نمی‌توانم نمود اگر رسول بخوارزم آید و شما در این شهر باشید ناچار امتثال مثال باید نمود، اکنون اگر میل صحبت محمود ندارید سر خود گیرید و چون شما رفته باشید مرا عذری باشد شیخ الرئیس و ابو علی مسکویه از ملاقات سلطان محمود امتناع نمودند و از خوارزم بیرون آمده راه نسا و ابیورد پیش گرفتند و چون رسول سلطان بخوارزم رسید از رفتن ایشان خبر یافت بپایه سریر سلطنت عرض نمود سلطان فرمود تا صورت ابو علی سینا را در کاغذها کشیدند و هر کاغذی را بولایتی فرستاده فرمود که هرکس مردی بدین صورت بیند بغزنین فرستد بالجمله هر دو ابو علی بابیورد رسیدند بلدی گرفته تا از راه بیابان ایشان را بعراق برد چون منزلی چند طی کردند روزی ابو علی مسکویه با شیخ الرئیس گفت من از زایجه طالع خود دیده‌ام که در این بیابان راه گم کنیم و من از غایت بی‌آبی سفر آخرت اختیار کنم و تو بمقصد رسی اما بعد از سرگردانی بسیار اتفاقا همان روز ابری سیاه ظاهر شده بادی شدید وزیدن گرفت و رعد و برق و باران عظیم روی نموده جهان را چنان تاریکی فرو گرفت که عقل دوربین در وادی اندیشه گردان شدی و جاسوس فلک از امتداد ظلمت راه گم کردی.

از سیاهی شب برنگ و بشکل شده چون ماه منخسف روزن ریخته دهر قیر بر صحرا بیخته چرخ دوده بر برزن در آن ظلمت دلیل راه گم کرده روز دیگر که دست قضا سواد طره شب را از بیاض عارض روز برگرفت.

چو صبح در بر گردون کشید کسوت نور جهان گشاد ز رخ پرده شب دیجور شعاع مهر بر اوج سپهر شد پیدا چنانکه پرتو نار کلیم از سر طور بصحرائی رسیدند که از نهیب آن ستاره بر آسمان راه گم کردی و سیاح صبا بهزار حیله جان از آن بیابان بکنار بردی

نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم نه هیچ سایر و طایر در او مگر صرصر چو شیر رایت، شیر عرین او بیدل چو شاخ آهو، شاخ درخت او بی‌بر و چون آفتاب بوسط السماء رسید از تف سموم بساط زمین چون کرهٔ اثیر تافته گشت و از شرار حرارت گوی زمین چون آهن در کورهٔ حداد تفیده شد سمندر گر برآرد سر ز آتش دوزخی بیند که تا برگردد از تف هوا درگیردش پیکر و باوجود حرارت هوا در آن بیابان قطرهٔ آب بنظر درنمی‌آمد عاقبت دلیل از تشنگی هلاک شده ابو علی مسکویه نیز برحمت خدا واصل شد و شیخ الرئیس بعد از پریشانی و مشقت بسیار بنواحی استراباد افتاد و چون بآن نواحی رسیده بواسطه وجه معاش در بازار نشسته آغاز معالجه نمود و چند علاج عالی از او صدور یافت آوازه در استرآباد افتاد که طبیبی حاذق در این شهر آمده که مانند مسیح مرده زنده می‌سازد

حکایت: آفتابهٔ نقرهٔ از منزل پادشاهی گمشده

منجمی دانا آوردند تا بعلم طالع و اسطرلاب آن را پیدا کند منجم اسطرلاب برداشته ارتفاع گرفت و بعد از ملاحظهٔ تمام گفت این آفتابه نقره را هم نقره برداشته است حاضران بخندیدند منجم بعد از تامل گفت در این خانه هیچ فضه‌نامی هست و فضه بعربی نقره است گفتند آری خادمه فضه نام هست گفت «الفضة اخذت الفضة» بعد از تفحص چنان بود که او گفته بود

حکایت: آورده‌اند که در زمان ابو معشر بلخی که استاد منجمانست

انگشتر پادشاه در حرم گم شد پادشاه بغایت غضبناک ابو معشر را طلبیده گفت ای استاد اگر این انگشتری پیدا نشود جمعی کثیر از اهل حرم بقتل رسند چه از این‌جهت ملالت بسیار دارم ارتفاعی بگیر و در طالع وقت نظر کن و نیک متوجه شو ابو معشر بعد از تامل تمام گفت این انگشتری را خداوند جل ذکره فراگرفته پادشاه و مقربان از این سخن متعجب شدند و بعضی از جهال فروخندیدند بعد از تفحص بلیغ آن انگشتری را در میان قرآن مجید یافتند

حکایت: در ولایت مصر شاعری عبد المحسن نام توطن داشت

و الحق شاعری نادر بود اما بغایت قلیل المال و پریشان‌حال بود با منجمی دوستی داشت روزی از منجم سؤال کرد که هرگز در زایجهٔ طالع من نظر کردهٔ کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی بچه طالع زادم منجم گفت آری نوبتی در آن باب تأمل نمودم چنان معلوم شد که در روز وفات تو صورتی روی نماید که در آن روز توانگر گردی و ورثهٔ تو برفاهیت روزگار گذرانند راوی گوید که عبد اللّه بن حفص که شاگرد عبد المحسن بود گوید که چون عبد المحسن وفات یافت چندان از او نماند که کفن از آن مرتب سازند من نزد منجم که دوست او بود رفته صورت حال بازگفتم در این اثنا یکی از ملازمان پادشاه آمده مرا بخانه حاکم صور که ولایتیست از ولایات مصر برد و خادمی دیدم که در پهلوی حاکم صور نشسته بود با من گفت عبد المحسن شاعر کجا است گفتم امروز برحمت خداوند تعالی پیوسته است خادم کیسه‌ای که مشتمل بود بر هزار مثقال طلا و یکدست جامه دیبا پیش من نهاده گفت امیر المؤمنین المنتصر باللّه این را بجهة آن فرستاده است پرسیدم که باعث بر این انعام چه بوده جواب داد که یکی از کنیزکان مغنیه غزلی خوانده خلیفه پرسید که قائل این ابیات کیست گفتند در مصر شاعریست عبد المحسن نام که در زاویه خمول مانده است این اشعار از اوست خلیفه این را بمن داده فرمود که چون بمصر رسی این مبلغ به عبد المحسن رسان

حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که چون سلطان محمود قاصدی بطلب ابو علی سینا

و ابو علی مسکویه و ابو ریحان منجم بخوارزم نزد مأمون خوارزمشاه ارسال داشت چنانکه سبق ذکر یافت هر دو ابو علی از قبول صحبت محمود امتناع نموده فرار کردند و ابو ریحان متوجه غزنین گشت و چون سلطان بارباب فلسفه و نجوم صفائی نداشت روزی که ابو ریحان بخدمت او رسید سلطان بجهة استنشاق هوا و تفرج کوه و صحرا بمنظری بلند برآمده بود بعد از استفسار احوال ابو ریحان یکی از ملازمان را فرمود که ابو ریحان را از آن منظر بزیر اندازد و آن شخص بموجب فرموده عمل نموده قضا را در زیر آن منظر پردهٔ بزرگ کشیده بودند و آن بر آن پرده رسیده بر زمین آمد و هیچ آزاری باو نرسید سلطان محمود از این حال واقف شده او را طلبید از او پرسید که این معنی را در زایجه طالع خود دیده بودی گفت بلی و تقویم از غلام طلبیده بسلطان نمود نوشته بود که فلان‌روز مرا از بلندیی خطری هست اما آسیبی از من نخواهد رسید سلطان از منظر فرود آمده در خانهٔ نشست که چهار در داشت در این اثنا با ابو ریحان گفت که من از کدام در بیرون خواهم رفت ابو ریحان اسطرلاب برداشته تامل نمود و رقعهٔ نوشت و در زیر نمد سلطان نهاد محمود برخاسته فرمود که جانب یمن را شکافته از آنجا بیرون رفت و چون رقعهٔ ابو ریحان بیرون آوردند نوشته بود که پادشاه از هیچیک از این ابواب بیرون نخواهد رفت بلکه طرف یمن را شکافته از آنجا بیرون خواهد رفت محمود از این حکم متعجب شده از سر ایذای ابو ریحان درگذشت

حکایت: در روضة الصفا مسطور است که در زمان واثق عباسی شش کوکب سیار

در برج دلو که از بروج آبیست قران کردند و منجمان حکم کردند که طوفانی مانند زمان نوح بوقوع خواهد انجامید خلیفه متوهم گشت از ابن عیسی منجم که در آن فن مهارتی کامل داشت پرسید که تو را در باب این قران چه حکم بخاطر رسیده ابن عیسی گفت در زمان نوح هفت کوکب در برج حوت در یک ثانیه قران کردند و اکنون شش کوکبند در یک درجه بهمرسیده‌اند و زحل با ایشان نیست گمان من اینست که این طوفان به آن مثابه نخواهد بود بلکه بخاطر من می‌رسد که بقطری از اقطار جهان که بعضی از مردم بلاد و اطراف آنجا مجتمع گشته باشند ببلیهٔ غرق مبتلا شوند اتفاقا در آن سال از حاجیان در رودخانهٔ فرود آمده بودند که هرگز کسی در آن موضع آب ندیده بود بیک ناگاه ابری پیدا شده فروبارید و سیلابی آمده حاجیان را احاطه نمود و قرب سیصد هزار نفر غریق بحر فنا گشتند و معدودی چند پناه برؤس اشجار و قلل جبال برده از آن طوفان هلاک جان بساحل نجات کشیدند

حکایت: در روضة الصفا مسطور است که در وقتی‌که امیر محمد مظفر شیراز را محاصره نمود

شیخ ابو اسحاق که پادشاه آن ولایت بود در شهر متحصن شد روزی جمعی از اعیان فارس در خدمت او نشسته بودند امیر با شیخ فرمود که ضایع عمری که صرف نجوم گردد و بیهوده روزگاری که بتحصیل ماضی مصروف من در تبریز استادی داشتم که در آن فن با خواجه نصیر الدین طوسی دم مساوات ردی و چون ملایمت طبیعت مرا در این علم ملاحظه کرد در ترغیب و تحریص من بآموختن این علم مبالغه می‌نمود من جد و جهد لا کلام مبذول می‌داشتم تا بر دقایق و حقایق این شیوه مطلع گشتم و در اوقات حکومت هرگاه که مهم من باندک توجهی روی باستقامت خواست آورد با خود می‌اندیشیدم که تسکین باید ورزید که نحس ناظر است و فلان سعد از عاشر ساقط و اهمال در حرب محمد مظفر و عقد مصالحه با او چند نوبت بواسطهٔ اوضاع فلکی بود.

هرکه از اوضاع معلومات داند خیر و شر سفله طبعست و بداختر گر همه بو معشر است و در زایجهٔ طالع امسال چنان بنظر رسیده که شخصی که در قرنها مماثل او فلک پیاده سواری در میدان جلادت و سخاوت نیاورده عرضه هلاک خواهد شد و در ضمیر کثیر رسوخ یافت که آن شخص منم و اکنون معلوم شد که ما صدق آن مفهوم خواجه حاجی قوام الدین بوده و بعد از ادای این کلمات امیر شیخ این ابیات بر زبان راند:

نیک و بد از ستاره چون آید که خود از نیک و بد زبون آید گر ستاره سعادتی دادی کیقباد از منجمی زادی