پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء سه: فصل ده

از ویکی‌نبشته

فصل دهم در بیان علو همت و فوائد که بر آن مترتب می‌گردد

محمد بن ابراهیم بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس برادرزادهٔ ابو جعفر منصور دوانیقی گفت من و هر دو پسر مهدی هرون الرشید و هادی و جمعی از اولاد عباس هر هفته نزد منصور می‌رفتیم و هرچه در تمام هفته خوانده بودیم عرض می‌کردیم آنگاه طعام می‌آوردند و بعد از طعام خوردن هریک از ما را پنج دینار و ده دینار می‌داد و بازمیگردانید جمعهٔ بدستور معهود پیش او رفتیم چون خوان حاضر کردند اچار سپندان نیز آوردند منصور اندکی از آن اچار خورد دهانش بسوخت روی بما کرده گفت هرکه از شما این پیاله اچار را تمام بخورد هزار دینار باو بدهم هرون گفت من بخورم و در آن‌وقت پنجساله بود آن قدح را گرفته بیاشامید منصور هارون را در کنار گرفته سر و روی او را بوسه داده با عبرهٔ خادم گفت هزار دینار بیاور خادم زر حاضر کرده بهارون داد و ما نیز وظیفه خود را گرفته بیرون آمدیم و لحظهٔ بازی کرده و هرون بگوشهٔ نشسته و ما را جمع کرده گفت با ما بخلافت بیعت کنید تا این زرها را بشما قسمت کنم ما جمله به بیعت او مبادرت نمودیم فرمود که تهنیت خلافت بگوئید ما همه تهنیت گفتیم مرا گفت ولایت یمن و بحرین را بتو دادم و با عیسی بن جعفر گفت ولایت بصره را بر تو مسلم داشتم و فضل بن ربیع را گفت ترا حاجب خود ساختم برو و زر بیاور و فضل برخاسته آهسته‌آهسته می‌رفت هرون گفت ای فضل این نه رفتار حاجبانست بلکه راه رفتن دزدانست و عبرهٔ خادم بجائی پنهان شده این حالات را مشاهده می‌نمود منصور را خبر داده خلیفه آمده بموضعی ایستاد که ما او را نمی‌دیدیم و مجموع حرکات هارون را می‌دید از قسمت کردن زر و گرفتن بیعت و غیر هم آنگاه منصور پیش ما آمده هارون را دوش گرفته گفت ای قرة العین من تو خلیفه جهان خواهی بود و روزگار تو بهترین دوران خواهد بود و چون هرون بر مسند خلافت نشست اول مرا حاکم بحرین و یمن ساخت و هر کرا در آن روز بکاری و عملی نصب کرده بود بوعده وفا نمود و فضل بن ربیع را اول حاجب ساخت و آخر وزارت خود را بدو تفویض کرد

حکایت: چون یعقوب لیث صفار از حد صبی به بلوغ رسید

پیری که از اقارب قریبه بود با وی گفت ای یعقوب خاطر من بجانب تو متعلق است دختری را اختیار کن و صداق معین ساز تا برای تو بخواهم یعقوب جواب داد که من عروسی را می‌خواهم که صداق وی بهمرسانیده‌ام و مهیا ساخته‌ام پیر گفت ما خود چیزی از آن نمی‌بینیم یعقوب بخانه رفته شمشیری بیرون آورده گفت ای پدر عروس مملکت را خطبه خواهم کرد:

عروس مملکت آن در کنار گیرد تنک که بوسه بر دم شمشیر آبدار دهد

حکایت: با ابو نصر قشیری گفتند که شیخ با یزید بسطامی می‌گوید

که دوش می‌خواستم تا از کرم حضرت صمدیت در خواهم تا قلم عفو و اغماض بر صحایف جرایم عباد کشد و خلق اولین و آخرین را در بحر غفران غوطه داده از چرک گناه پاک سازد و لیکن شرم داشتم که این‌قدر حاجت بآن درگاه عرض کنم ابو نصر گفت با یزید آن قرب در حضرت احدیت بعلو همت یافته

حکایت: از میمون قداح مرویست که پیش از تقلد منصب خلافت روزی اطلسی نزد عمر عبد العزیز آوردند

تا بجهة خود جامه کند آن را بهشتاد مثقال طلا قیمت کردند عمر دست در آن مالیده گفت بدن از این جامه افکار می‌شود از این نرم‌تر و بهتری پیدا کنید و در وقتی‌که زمام مهام انام در قبضهٔ اقتدار او بود نوبتی صوفی بجهة او آوردند که جامهٔ از آن ترتیب دهد از قیمة آن پرسید گفتند که بشش مثقال نقره خریده‌اند گفت این بغایت نرم است و اگر من این جامه بپوشم تن من در راحت افتد و از مشقت برهنها و گرسنها غافل مانم جامهٔ درشت‌تر برای من پیدا کنید من او را از حال آن اطلس خبردار نمودم متبسم شده گفت آن روز در طلب ملک بودم و بی‌تحمل آن ملک دنیا میسر نگردد و امروز در طلب ملک آخرتم و این مملکت بتحمل مشقت بدست می‌آید

حکایت: آورده‌اند که نعمان بن عبد اللّه که ملازم فضل بن یحیی برمکی بود

در مجلسی زبان بمکارم و مآثر وجود و مفاخر فضل گشوده می‌گفت فلان را صد هزار بخشید و فلان را دویست هزار انعام فرمود صالح بن جذیمه انصاری انکار کرده گفت اگر این معنی را مشاهده ننمایم هرگز قبول نکنم که شخصی این‌همه مال تواند بخشید نعمان سخن صالح را بفضل رسانید اتفاقا روزی از محلی صد هزار درم بجهة فضل آوردند فرمود تا آن نقود را پهن کرده نطعها بز بر آن گستردند و همان روز صالح بخانهٔ فضل آمده فضل ندما را فرمود تا آن نطع را از روی زر دور کردند و فرمود که این زرها را بردارید ایشان قصد زر کردند با صالح گفت تو نیز از این زر چندانکه می‌توانی ببر صالح حیران مانده از غایت استعجاب دست بزر نمی‌کرد فضل گفت هیچ غلامی داری گفت نی فضل دو غلام را طلبیده فرمود تا دو بدرهٔ زر کرده برداشته همراه صالح بخانه او بردند صالح گفت من هرگز این تعقل نکرده بودم که شخصی را این‌همه همت باشد

حکایت: آورده‌اند که نوبتی هرون الرشید قرآن می‌خواند

بدین آیه رسید که «أَ لَیْسَ لِی مُلْکُ مِصْرَ وَ هٰذِهِ اَلْأَنْهٰارُ تَجْرِی مِنْ تَحْتِی» حقتعالی که علام الغیوبست اخبار می‌فرماید که فرعون لعین فخر کرد بسلطنت مصر هارون حاجب را طلبیده گفت در بغداد تفحص نمای و خسیس‌ترین و لئیم‌ترین خلایق را نزد من آر حاجب شرط تجسس بجا آورد ناگاه مردی را دید در خرابه بخاک نشسته و سگی چند نزد او حلقه زده ایستاده بودند با خود گفت از این شخص خسیس‌تری در جهان نخواهد بود چه بمصاحبت کلاب راضی شده او را نزد هرون آورد هرون الرشید از وی پرسید که چه نام داری جواب داد که طولون سؤال نمود که پیشه تو چیست گفت سگبانی گفت ترا بامارت ولایت مصر می‌فرستم توانی که از عهدهٔ ضبط آن بیرون آئی بر زبان راند که دراین‌باب از خود به تقصیر راضی نخواهم شد خلیفه فرمود تا تشریفی فاخر در او پوشیدند و مهمات او را ساخته بطرف مصرش فرستادند ندما از این معنی متعجب شده از سبب این سؤال نمودند رشید گفت چون فرعون بملک مصر می‌نازید و بآن مفاخرت و مباهات مینموده من آن ملک را بخسیس‌ترین رعایای خود دادم تا مردمان بدانند که ملک در حضرت خداوند عز و علا قیمتی ندارد بالجمله طولون بمصر رسیده بتلقین ارکان دولت ارتکاب امور خطیر نموده مدتی مدید حکومت کرد از او پسری متولد شد احمد نام بغایت جواد و عالی همت بود آورده‌اند که احمد بن طولون هر روز جامهٔ می‌پوشید که قیمة آن پانصد مثقال طلا بود و نماز شام آن جامه را می‌بخشید و چون جامه بخشیدن او از حد اعتدال تجاوز نمود وکلاء او همان جامه‌ها را که احمد بخشیده بود بقیمت مناسب می‌خریدند و باز بجهة او می‌آوردند چون احمد از این حال خبر یافت آن جامها را در وقت بخشیدن بخاتم خود مهر می‌کرد تا دیگر آن جامها بجهت او نتوانند آورد.

حکایت: آورده‌اند که چون آوازهٔ سخاوت و جود حاتم طائی با قطاع و ارباع جهان رسیده

وصیت مکارم او مسموع اقاصی و ادانی گشت قیصر روم بجهة امتحان کس نزد حاتم فرستاده از او صد شتر سرخ موی طلبیده حاتم در قبیلهٔ خود منادی کرد که هرکه شتری سرخ‌موی داشته باشد بیاورد و بهر قیمت که خواهد بمن بفروشد تا سال دیگر بها تسلیم کنم مردم قبیله طی شتران سرخ‌موی که داشتند نزد حاتم برده باو فروختند حاتم آنها را تسلیم فرستادهٔ قیصر کرد و چون رسول بپایه سریر هرقل رسید قیصر گفت ما این اعرابی را امتحان کردیم و او خود را در ورطه وام انداخت آنگاه شتران را از اقمشه نفیسه بار کرده نزد حاتم بردند و چون آنها باو رسید منادی کرد که هرکه شتری بمن داده باشد بیاید و شتر خود را با بار بستاند رسولان قیصر از این معنی متعجب شدند و مردم قبیله آمدند و شتران خود را با بار می‌بردند

حکایت: در حبیب السیر مسطور است که جمعی از قبیله بنی شیبان حکایت کردند

که ما بسفری می‌رفتیم ناگاه بسر قبر حاتم رسیدیم یکی از رفقای ما که ابو البختری نام داشت هر لحظه بسر قبر حاتم می‌رفت و می‌گفت ما را ضیافت نمای ما او را از آن ابرام منع می‌کردیم و شبانگاه که محل کوچ کردن شده شتر ابو البختری از جای نمی‌جنبید گفتیم اینک حاتم ما را ضیافت کرده شتر را کشته ساختیم و ابو البختری ردیف یکی از یاران شده چون بقبیله طی رسیدیم عدی بن حاتم را دیدیم که مهار اشتری در دست گرفته می‌آمد و نعره می‌زد که ابو البختری در میان شما کیست ما اشاره باو کردیم شتر را تسلیم وی نمود و گفت دوشینه پدر خود را بخواب دیدم که فرمود شتر ابو البختری را بجهة یارانش کشته ضیافت نمودم فردا شتری عوض بوی بده

حکایت: آورده‌اند که روزی عمارة بن حمزه که در علو همت ضرب المثل بود

در مجلس ابو منصور نشسته بود شخصی برخاسته گفت ای امیر عماره مزرعه مرا بغصب تصرف نموده منصور گفت یا عماره برخیز و در پهلوی خصم خود بنشین تا جواب دعوی او بگوئی عماره گفت اگر آن مزرعه از منست باو بخشیدم و از اینجا برنمی‌خیزم و جاه خود را بمزرعهٔ نمی‌فروشم اهل مجلس از علو همت او تعجب نمودند نوبتی منصور با حرم خود نشسته بود از علو همت عماره سخنی چند می‌گفت و زنش آن معنی را انکار می‌کرد منصور گفت اگر می‌خواهی صدق سخن بر تو ظاهر شود او را امتحان کن آنگاه عماره را طلبیده زوجهٔ منصور در پس پرده نشسته خادمی بیرون شد و حمایلی مرصع بیرون آورد که قیمة آن هزارهزار مثقال طلا بود پیش عماره نهاده گفت که فرزند تو می‌گوید که این حمایل بچند می‌ارزد عماره گفت چون بشرف مساس ایشان مشرف شده عقل از تقویم آن عاجز است منصور گفت من این را بصد هزار دینار خریده‌ام عماره گفت بیشتر می‌ارزد و منکوحهٔ منصور گفت این خادمه و این عقد را بتو بخشیدم عماره بدان التفات نکرد و در وقت بازگشتن حمایل را بجا گذاشته بیرون رفت منصور با زوجه گفت ملاحظه نمودی که همت او تا چه درجه است زن جواب داد که شاید آن را فراموش کرده باشد منصور گفت امتحان این نیز سهل است خادم را گفت این حمایل را نزد عماره برو بگو که دخترت ترا سلام می‌رساند که من عقد را بتو بخشیدم همانا آن را فراموش کردهٔ چون خادم حمایل را نزد عماره برده پیغام رسانید عماره گفت ای خادم من این حمایل را بتو بخشیدم منصور گفت که علو همت و کمال سخاوت عماره را دانستی تا چه حد است پس بخادم مبلغی داده حمایل را از او بازگرفتند.