پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء دو: فصل یک

از ویکی‌نبشته

جزو دوم از اجزای عشره زینة المجالس

و آن مشتمل است بر ده فصل فصل اول در توقیعات ملوک و سلاطین فصل دوم در فواید تدبیرات صایب که از ملوک صدور یافته فصل سوم در فراست و کیاست فصل چهارم در حیلهای خداوندان دولت و غیرهم فصل پنجم در کفایت وزرا و حسن سلوک آن طایفه فصل ششم در مواعظ حکما نسبت بملوک و خلفا فصل هفتم در جوابهای شافی که خداوندان عقول وافی گفته‌اند فصل هشتم در لطایف سخنان زیرکان و حسن تدبیرات ایشان فصل نهم در لطایف حکایات قضات و علما فصل دهم در نوادر احوال دبیران و کفایت ایشان

فصل اول در توقیعات ملوک و سلاطین و احکامی که از ایشان صادر شده

حکایت: آورده‌اند که چون بطلیموس پادشاه ولایت روم گشت

و چمن‌م‌وبوزرمنآ را از خار و خاشاک مخالفان مصفی گردانید عزم تسخیر دمشق کرد و چون ارباب شام می‌دانستند که تاب مقاومت بطلیموس ندارند با یکدیگر در آن باب مشورت نمودند و عرضه داشتی باو نوشتند اما اهل دمشق همیشه از این جهة خاطر مشوش بودند و چون عرضه داشت باو بطلیموس رسید آن را مطالعه نموده دید که نوشته‌اند که ما بندگان از افعال قدیم نادم گشته رقبه در ربقهٔ مطاوعت قیصر آورده‌ایم و منتظر فرمان نشسته بطلیموس به پشت نامهٔ ایشان نوشت که بطلیموس خردمند نباشد اگر خود را بدین سخن غرور دهد و بسخن شیرین دشمنان فریفته گردد چه دشمنی در دل اعدا چون آتش در خاکستر پنهانست و مرد نادان باشد که چون خاکستر بیند گستاخ بر آن دست دراز کند تا دستش بسوزد

حکایت: آورده‌اند که چون اسکندر قصد مملکت دارا کرد

در آن باب با ارکان دولت مشورت نمود و احتیاط بسیار می‌کرد یکی از اعیان گفت که او را چندان مرد نباشد که پادشاه در قضیهٔ او این‌همه احتیاط نماید اسکندر جواب داد که شیر در گرفتن روباه همان احتیاط نماید که در صید گور و چون هر دو لشکر بهم رسیدند حسب الجیش با اسکندر نوشت که لشکر دارا بسیار است اسکندر بر پشت رقعه نوشت که قصاب باید که از کثرت گوسفند نیندیشد

حکایت: آورده‌اند که چون در زمان نوشیروان

حاکم ری عرضه داشتی بکسری نوشت که جماعتی بی‌سبب از من رنجیده‌اند تا بخلاف راستی سخنی چند معروض رای عالی گردانند اگر پادشاه صواب بیند موافقت ایشان را مدافعت و بسخن ایشان التفات نفرماید کسری بر پشت رقعه توقیع فرمود که ستم کردن بر رعیت شیوهٔ ما نیست و شنیدن مظلمهٔ رعایا از عادات پسندیدهٔ ملوک است و تفحص سخن ایشان بر ما واجبست اگر از ما ترسانی بر رعیت ستم مکن و همچنین روایت کرده‌اند که در زمان دولت نوشیروان در ملک یمن قحطی رو نموده اهل آنجا روزگار بر ایشان تلخ گشته و بعد از آن پیش نعمان بن منذر آمدند که حاکم سواد عراق عرب بود و صورت حیرت و بیچارگی خود را بر مرآت ضمیر وی جلو دادند و نعمان عرضه داشت بکسری فرستاده مضمون آنکه بر ضمیر منیر خورشید تاثیر پوشیده نماند که در یمن قحط و غلا بمرتبهٔ اعلا رسیده و آن ولایت روی بخرابی نهاده و نوع انسان را از ماکولات ناچار است و پادشاه در این دیار غله بسیار دارد اگر در باب این مستمندان مرحمتی فرماید تا بندگان آزاد آن را بنده گرداند از کمال محاسن شیم آن حضرت بدیع نباشد کسری در پشت عریضه نوشت و توقیع فرمود که ما این مکرمت را غنیمت میدانیم و نعمت از رعیت دریغ نمی‌داریم و بیچارگان را در مقام ضرورت دستگیریم پس فرمود که پنجساله خراج از ایشان وضع کردند و غله یک‌ساله به آن جماعت دادند

حکایت: آورده‌اند که چون عمر بن سعد در عهد مروان وفات یافت

هشتاد هزار دینار از وی بازماند صاحب‌خبران عرض کردند که عمر وفات یافت و از او این مبلغ مانده آن اموال را بخزانه باید سپرد یا نی مروان بر پشت نامه نوشت که «هذا قلیل بمن یضد الینا» یعنی این اند کیست کسی که خدمت ما کرده باشد باید که بوارثش گذارند و همچنین شخصی عرضه داشتی بمعتصم داد مضمون آنکه فلان‌کس از معارف وفات یافته و وارث او منحصر است در پسری صغیر و اموال بینهایت گذاشته اگر فرمان دهد تا کفاف طفل را جدا کنند و باقی را بخزانه برند تا خزانهٔ عامره را توفیری حاصل آید دور نیست معتصم در عقب رقعهٔ او نوشت که «فاما المیت فرحمه اللّه و اما المال فثمره اللّه و اما الیتیم فانتا به اللّه و اما الساعی فلعنه اللّه» یعنی متوفی را خدا بیامرزد و مال او را خدا زیادت کند و طفل او را به نیابت بپروراند و غماز بلعنت خدا گرفتار گردد

حکایت: از عبد اللّه بن یحیی ابن خاقان مرویست که

گفت چون من بمنصب وزارت رسیدم روزی در خدمت متوکل بتماشای صحرا رفتم او بر لب آبی فرود آمده گفت عرضهای ارباب حاجات را بمن عرض کن من اول عرضه داشت اهل مکه را باو خواندم دوات و قلم طلبیده بر پشت آن توقیع نمود که رعایت ساکنان حرم و مجاوران بیت اللّه بر ما واجبست فرمودیم تا صد هزار دینار باهل مدینه دهند و بعد از آن قصه کوتوالان حصارهای سرحد را عرض کردم توقیع نمود که محافظت ثغور آن لوازم ملک دارائیست و آبادانی ثغور بحصارهائیست که بسرحد متعلق است فرمودیم که تا صد هزار دینار بجهة ما یحتاج حصارها برسانند آنگاه عرضه داشت بنو هاشم عرض نمودم که ایشان چیزی طلبیده بودند توقیع کرد که رعایا نوشته بودند که مال بسیار نزد ما باقی مانده و ما از ادای آن عاجزیم و امیدوار بعاطفت امیر می‌باشیم که در حق ما نظری فرماید بر پشت رقعه توقیع فرمود که بقایای رعایا را بی‌باقی بخشیدیم باید که مستقبل بادای خراج کما ینبغی اقدام نمایند آنگاه گفت تمام قضیه‌ها را بجهة امروز نگاه داشته بودی گفتم مدتی بود که این عریضها بمن رسیده است و فرصتی میحستم که عرض نمایم تا حاجت خلق برآید و بر امیر دشوار نباشد

حکایت: آورده‌اند که در میان دو کس از ارکان دولت نصر بن احمد سامانی

بجهة معامله اختلاف افتاده با یکدیگر خصومت آغاز کردند و قضات در فیصل مهم ایشان عاجز گشتند امرا عرضه داشتی نوشته از پادشاه التماس کردند که میان ایشان بنفس خود محاکمه نماید امیر نصر در پشت رقعهٔ ایشان نوشت که هر حکمی از من صدور یابد یقین است که باعث رضای یکی و ناخشنودی دیگری خواهد بود شما صدوق عدل را حکم سازید و بموجب راستی و انصاف در میان خود حکم کنید تا خصومت از میان برخیزد راوی گوید که چون آن دو امیر قصه خواندند ترک لجاج و عناد کرده بطریقی که مطابق نفس الامر بود عمل نمودند

حکایت: آورده‌اند که در زمان سلطنت طمغاج خان کودکی

صاحب‌جمال را بدزدی گرفته نزد خان بردند از موقف سلطنت حکم بقطع ید او صادر شد ارکان دولت را بآن پسر رحم آمده باتفاق زبان بشفاعت گشوده گفتند که حیف باشد که چنین دستی انقطاع یابد سیاست را بمرحمت بدل فرماید و در کلام مجید وارد شده «وَ لاٰ تَأْخُذْکُمْ بِهِمٰا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اَللّٰهِ» جواب داد که در نیکوئی دست دزد نباید نگریست بلکه در دل صاحب مال باید نظر کرد اسم طمغاج خان ابراهیم بن حسین است گویند نوبتی در سمرقند قصری می‌ساخت که تا قصر هفت طبقهٔ سپهر را بنا کرده‌اند دیدهٔ روزگار مثل آن ندیده و عمارتی بنظر درنیاورده و در آن ایام بنفس خود بر سر عمارت ایستاده مزدوران را کار فرمودی نوبتی فرمود که معمار دراز عمر می‌باشد یعنی نام او بوسیلهٔ بناها باقی ماند چه باوجود این‌همه مکنت و حشمت و بسطت مملکت و نفاد فرمان و ابهت و خزاین و دفاین بیغایت از اسکندر مناره‌ای ماند و از کسری ایوانی روزی بر سر عمارت ایستاده بود روستائی دادخواست خان گفت برو که داد نماند روستائی بر زبان آورد که کرا دادی که نماند خان دستارچه بر روی نهاده بگریست و گفت راست گفتی با آنکه به هیچکس ندادیم آنگاه قصه او را بگوش گرفت و روستائی او را بروشنائی عدل رسانید

حکایت: در زمان سلطان تکین تاش الب‌ارسلان بن اتسز

ریاست رایکان را که از عمال طوس است بشخصی دادند و رئیس قدیم بختیارنام را عزل کردند بختیار بخوارزم رفته قصه خود را نوشته به الب‌ارسلان داد مضمون آنکه بختیار که رئیس رایکان بود بحضرت پادشاه جهان‌پناه عرضه می‌دارد که ریاست رایکان را که ابا عن جد از او بود اکنون بندهٔ کمترین را از آن شغل عزل فرموده‌اند اگر بار دیگر منصب بنده را فرمان دهد از کمال کرم پادشاه بعید نباشد پادشاه بر پشت رقعه نوشت که بختیار را اگر بخت یار بودی پیش از این بخدمت ما آمدی تا ریاست رایکان از دست ندادی

حکایت: آورده‌اند که نوبتی از دانشمندی غریب جریمهٔ در سمرقند ظاهر شد

سلطان سمرقند او را گرفته خواست که بقتل رساند جمعی از ندما گفتند که اگرچه بسبب این گناه استحقاق قتل پیدا کرده اما چون مردی غریب است او را صد چوب بزنند صدر جهان عبد العزیز عمر بخاری که از اکابر عصر و سرور ارباب عمایم بود گفت اگر پادشاه چوبی را بهزار درم بفروشد خزانه را توفیری حاصل آید و آبروی غریب فاضل ریخته نگردد و صد هزار درم داده آن شخص را خلاص گردانید گویند که نوبتی شحنهٔ بخارا مردی را به تهمتی گرفته از وی کلی بستد بیچاره پیش صدر جان رفته تظلم نمود صدر جان در آن باب عذری گفت وی بار دیگر سخن خود را مکرر کرد صدر جهان فرمود که‌ای شیخ چند دردسر دهی آن مرد گفت چون تو سری دردسر کجا برم صدر جهان از سخن او شکفته‌شده سرهنگان را فرمود تا شحنه را گرفته مال از او استرداد نمودند و بصاحبش دادند

حکایت: از شعبی منقولست که گفت نوبتی نزد عبد الملک مروان می‌رفتم

در راه ترسائی بمن رسید عرضه داشتی بمن داده گفت ای جوانمرد این امانت را بعبد الملک ده و اگر ندهی بر سر تربت محمد (ص) رفته از تو شکایت کنم چون بخدمت عبد الملک رفتم سخن ترسا را عرض کردم عبد الملک قصهٔ او را خواند در آنجا نوشته بود که مردی را والی ما گردانیده‌ای که پیه ما را سوخت و گوشت ما را گداخت و پوست ما را خورد عبد الملک از فصاحت ترسا متعجب شده بر پشت رقعهٔ او توقیع فرمود که اگر رضای شما بعزل اوست او را معزول ساختم ترسا گفت بعزل او راضی نیستم عبد الملک باحضار او اشارت کرده از وی پرسید که چرا بعزل او همداستان نگشتی ترسا جواب داد که چون دیگری بولایت فرستی عمر باید که تا او را بشناسیم و او نیز تا مانند این عامل اسباب تجمل بهم نرساند از پا ننشیند و اگر این صورت دست دهد از پا در آئیم لیکن می‌خواهیم که خلیفه باو نویسد که خود سیر شدی دیگران را گرسنه مگذار و سیرت قبیح را تغییر دادهٔ عدل و انصاف پیشه کن عبد الملک گفت ای شعبی کمال زیرکی در این مرد مجتمع است آنگاه او را خلعتی فاخر داده بر نهج مذکور به آن ولایت نوشت

حکایت: نوبتی دیگر از فضلای خراسان بسبب حاجتی

که او را واقع شده بود عرضه داشتی بعمرو بن لیث داده و در صدر رقعه نوشته بود که زندگانی امیر هزار سال ممتد باد عمرو در عقب رقعه توقیع نمود که نزد بزرگان باید که محال نگوئید تو نوشته‌ای که هزار سال زندگانی پادشاه دراز باد و این محالست و ما باقی کلمات را بر این قیاس کردیم چون آن فاضل بر نوشته عمرو اطلاع یافت نزد او رفته گفت امیر جواب توقیع خود بشنود بر رأی منیر مخفی نماند که حیات آدمی منحصر در بقای بدن نیست بلکه بقای نام نیکو نیز حیاتست.

زنده است نام فرخ نوشیروان بعدل گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند آورده‌اند که چون عمرو بن لیث صفار به نیشابور آمد لشکریان او در منازل رعایا نزول کردند و بدین سبب ایذای تمام بخلق رسید ابو نصر مرادی که از معارف امرای عمرو بود روایت کرده که عورتی علویه که در جوار من بود مرا معرفتی بحال او حاصل گشته بود نزد من آمده گفت عرضه داشتی بامیر نوشته‌ام می‌خواهم که باو رسانی گفتم خود بامیر ده که من در آن اثنا کلمهٔ بگویم علویه آن رقعه بدست عمرو داد مضمون آنکه من زنی‌ام از بنات سادات و در خطهٔ نیشابور چهار خانه دارم و چون دختران خورد دارم از مرحمت پادشاه امیدوارم که در یکی از منازل لشکریان نزول ننمایند و سه خانهٔ دیگر از ایشان باشد عمرو در پشت رقعه نوشت که اهل نیشابور باید که در زحمتی که از لشکریان بایشان می‌رسد صبر کنند که سپاهیان از سیستان خانه با خود نتوانند آورد ابو نصر گوید که من با یاری که در پهلوی من ایستاده بود گفتم که این عورت قرآن از حفظ دارد و در حسب و نسب و عصمت درجهٔ وی عالیست عمرو از سخن من در خشم شده با آن زن گفت ای سرپوشیده مگر در قرآن نخواندهٔ که «إِنَ اَلْمُلُوکَ إِذٰا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوهٰا وَ جَعَلُوا أَعِزَةَ أَهْلِهٰا أَذِلَةً وَ کَذٰلِکَ یَفْعَلُونَ» گفت این آیه خوانده‌ام اما امیر آیهٔ اول را فراموش کرده «فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خٰاوِیَةً بِمٰا ظَلَمُوا» عمرو بن لیث از استماع این آیه گریان شده گفت این زن سخنی مردانه گفت و فی الفور حکم کرد که سپاهیان از شهر بیرون آمده در صحرا خیمه زدند.