زینتالمجالس/جزء دو: فصل چهار
فصل چهارم از جزو دوم:
- در بیان تدبیرات ارباب دولت و دفع اعدا و اتفاقات حسنه که در آن باب روی نموده
آوردهاند که چون عبد اللّه بن عامر که از قبل عثمان بن عفان حاکم عراق و خراسان بود بهوس تسخیر نیشابور متوجه آن صوب گردید و مدتی نیشابور را محاصره نموده صورت فتح و ظفر در آینهٔ مراد جلوهگر نیامد تدبیری بر خاطرش عکس انداخته رسولی نزد والی نیشابور فرستاده پیغام داد که من بجهة مصلحتی که روی نموده میخواهم که بطرف سرخس روم و احمال و اثقال خویش را بشما میسپارم بشرطی که در امانت من خیانت نکنید چه بردن آنها بواسطه عدم شتران متعذر است و چون شما شرط امانت در اموال من بجا آورید من نیز محاربهٔ شما را در توقف اندازم اهل شهر ملتمس عبد اللّه را مبذول داشتند و عبد اللّه صندوقهای بزرگ داشت که از فارس بدست او افتاده بود فرمود تا هر صندوقی را مبارزی نامدار مسلح و مکمل مسکن کرد و در صندوقها را قفل کرده بر شتران بست و با جمعی از معتمدان بدرون حصار فرستاده چون نیمی از شب بگذشت معتمدان ابواب صنادیق را بگشادند دلاوران عرب بیرون آمده تیغ در اهل حصار نهاده غلغلهٔ تکبیر بفلک اثیر رسانیدند شهریان بدفع ایشان مشغول شدند از محافظت بروج و باره غافل ماندند و عبد اللّه عامر که مترصد فرصت بود چون آواز تکبیر مسلمانان بلند شد و دیگران از بیرون شنیدند دیوار حصار شکافته بشهر درآمده و بدین حیله نیشابور را در حوزهٔ تسخیر درآورد
حکایت: آوردهاند که در قدیم الایام اعراب را پادشاهی بود موسوم بخذیمة الابرش
و دار الملک او شهر حیره بود که داخل سواد عراقست و خذیمه پادشاهی بود بکمال حشمت و مکنت و کثرت لشکر آراسته روزی با خذیمه گفتند که سرور بنی لحم پسری عدینام دارد که نقاش قضا بقلم قدرت صورتی چنان بر صفحهٔ کاینات نکشیده. یوسف نبوده چون وی در نیکوئی مکمل نقاش، نقش آخر بهتر کشد ز اول
و چون خذیمة الابرش این سخن استماع نمود هوای وصال آن غنچه دهن دلش را بشکفانید و علی الفور بپدر عدی پیغام داد که شنیدم که فرزندی بدین صفت داری وظیفه آنکه او را بپایه سریر فرستی تا در ظل رعایت و عنایت ما پرورش یابد که او را بفرزندی خود قبول کردیم و چون آن پیغام رسید اعیان قبیلهٔ خود را جمع کرده با ایشان قرعه مشورت را در میان انداخت و مثال خذیمة الابرش را بر ایشان خواند اقارب و عشایر او گفتند که خذیمه پادشاهیست بکثرت اتباع و حشم موصوف و بنفاذ امر و خزاین معروف اگر خلاف امر او کنیم لشکر بدین جانب کشد و ما را طاقت مقاومت او نباشد آخر الامر به تسلیم عدی رضا دادند و خذیمه اموال موفور و خزاین نامحصور فرستاد و عدی را نزد خویش برد و چون خذیمه عدی را بدید در تعظیم و تکریم او کوشیده وی را ساقی خود گردانید و بعد از مدتی عدی خواهر خذیمه را دیده دلش مایل او گردید و در حین مستی از خذیمه التماس نمود که خواهر خود را بوی دهد و خذیمه زبان بقبول ملتمس عدی گشوده همان لحظه عدی آن سیمبر را در کنار گرفت و چون خذیمه روز دیگر هشیار شد و از آن مواصلت خبردار گشت بقتل عدی اشارت فرمود عدی این معنی را دانسته بتک پای بیرون رفته بمیان قبیله و عشیرت خود شتافت و خواهر خذیمه از عدی حامله گشته بعد از انقضای زمان حمل پسری آورد بغایت شبیه بعدی خذیمه او را عمرو نام نهاده چون بسن رشد رسید محبت عدی را بر او انداخته بتربیتش پرداخت و او را ولیعهد ساخت در این اثنا میان ملک جزیره و خذیمة الابرش نزاعی روی نمود خذیمه بدان جانب لشکر کشیده ملک جزیره را بقتل آورد و بعد از قتل او ارکان دولت و مملکت دختر ملک جزیره را که به زبا ملقب بود پادشاه کردند و در خدمتش کمر بستند و زبا در غایت حسن و ملاحت و نهایت کیاست و فراست بود چون امر سلطنت باو رسید اطراف مملکت مضبوط گردانیده سپاهی و رعیت را به عدل و داد نوید داد و در استحکام حصاری که مرکز دولت بود سعی بلیغ نمود و چون از این امر فراغت یافت با خود گفت اگر تغافل نمایم و طلب خون پدر نکنم و این کار را در حیز تاخیر اندازم این عار در صفحهٔ روزگار در خاندان ما باقی ماند سوگند خورد که تا خون پدر نخواهد نوره بر موضع مخصوص ننهد پس اندیشه نمود که اگر لشکر کشم همانا بمحاربه و مجادله کار میسر نگردد چه خذیمة الابرش مردی شجاع و دلیر است و سپاه بسیار و توابع بیشمار دارد بهتر آنکه دست در دامن حیله و تدبیر زنم و علی الفور بخذیمه ارسال داشت مضمون آنکه هرچند در عالم کون و فساد ظهور مییابد بارادهٔ قادر مختار و قضای حضرت آفریدگار است و هیچکس از دام قضا رهائی ندارد. در کوی قضا نه رهگذر میدانم
- نه سر قضا و نه قدر میدانم
- دانم که کس از قضا نیارد جستن
- از سر قضا همین قدر میدانم
آنچه بپدر من رسید از قضای آسمانی بود اگر پادشاه مرا در حبالهٔ نکاح خویش درآورد تا هر دو مملکت یکی گردد از رای صواب دور نباشد هرچند زن مردانه باشد او را از شوهری که کفو اوست ناچار است و شخصی که کفو من تواند بود توئی و چون نامه زبا بخذیمه رسید بنابر آنکه صفت لطافت و ملاحت و حسن و صباحت او کرة بعد اخری مسموع او گشته بمناکحت او رضا داد وزرای خذیمه گفتند ای ملک این حسن اتفاقیست که هیچیک از ملوک را میسر نشده همانا اقبال ملک این اندیشه در دل زبا انداخته و خذیمه را چند وزیر بود یکی که بکمال عقل و جمال تدبیر محلی بود و موسوم بود بقصیر بن اللحمی بر زبان آورد که زبا در این باب تدبیری اندیشیده و مکری کرده میخواهد که انتقام پدر کشد و الا اراده این معنی بغایت از وی دور است خذیمه گفت معلوم است که از زنی چه آید هرچند که دلیر و صاحب تدبیر باشد اسیر شوهر است و من هرگز از این مواصلت سرباز نزنم و جمعی را فرستاده زبا را خطبه نمود زبا پیغام داد که پادشاه میداند که من در میان پادشاهان جهان شهرتی دارم اگر خود بخدمت تو آیم سلاطین زمان زبان بسرزنش و ملامت من بگشایند که بسبب افراط شهوت بخانهٔ شوهر رفت و چون هر دو بحقیقت یکی شده اگر پادشاه تجشم فرموده این مملکت را بیمن قدوم مزین سازد بمصلحت اقرب باشد خذیمه عزیمت سفر کرد قصیر گفت بر دشمنان دیرینه اعتماد نمودن و بمنزل ایشان رفتن خلاف رای رزین و عقل دوربین سلاطین است و عقلا گفتهاند افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست خذیمه نصیحت وزیر مشفق نشنیده با قومی از سپاه متوجه حصار زبا شد و چون بآن نواحی رسید زبا لشکری آراسته باستقبال او فرستاد چون قصیر آن سپاه از دور بدید با خذیمه گفت مصلحت ملک در آنست که معاودت نماید که این لشکر آراسته علامت غدر است خذیمه التفاتی بسخن وزیر نکرد وزیر گفت چون سخن من در تو اثر نمیکند من باری از این ورطهٔ هایل جان بساحل نجات نمیبرم و اسب برانگیخته مراجعت نمود خذیمه چون بلشکر زبا رسید او را شکاریوار در میان گرفته بحصار بردند و چون در آن مدت موی زهار زبا دراز شده بود چون خذیمه را بدید بند ازار گشوده موی زهار خود را باو نموده گفت کسی را که موی زهار این مقدار باشد چگونه شوهر کند و فرمود تا فصاد هر دو دست خذیمه را رک گشوده گذاشت تا هر خونی که در بدن وی بود در طشت ریخت خذیمه عروس حیات را وداع کرده دست در آغوش خاک کرد چون این خبر بقصیر رسید عمرو بن عدی را که خواهرزادهٔ خذیمه بود بر سریر سلطنت نشانده قواعد مملکت را برای صاحب خویش استحکام داد و با عمرو گفت اگر ما از زبا انتقام نکشیم بحقیقت از زنی کمتر باشیم و لشکر بولایت او بردن از طریق حزم دور است چه او حصاری دارد بغایت مستحکم و تسخیر آن بمحاربه بغایت دشوار است صواب آنست که مرا در حضور اکابر و اعیان معاتب سازی و حکم کنی تا مرا صد چوب بزنند و بقطع گوش و بینی من امر نمائی عمرو بن عدی گفت چنان کنم روز دیگر بار داد و ارکان دولت را جمع کرده گفت چنان بمن رسانیدهاند که میان زبا و قصیر مراسلات و مکاتبات بوده خذیمه را برفتن آن ولایت قصیر تحریص نموده من میخواهم که او را بقصاص خال خود بقتل آورم پس جلاد را فرمود که قصیر را در عقابین کشیده پنجاه تازیانه بزد و سیاف را فرمود که اول بینی او را قطع کن آنگاه او را بحبس بر تا روزی که مجموع رعایا و کافه مجتمع کردند او را سیاست نمایم سیاف بموجب فرموده بتقدیم رسانیده شبی قصیر از حبس گریخته بولایت جزیره رفت و خود را بزبا رسانیده معروض داشت که عمرو بن عدی مرا بمحبت تو متهم داشته در میان مردم بیعزت کرد و بقطع بینی که اعظم محاسن صورت آدمیست فرمانداده خواست که مرا بقتل آورد فرصت یافته از او گریختم و بخدمت تو آمدم زبا قصیر را بانواع تربیت مخصوص گردانیده وزارت خود را بر او عرض کرد قصیر گفت صاحب وزارت باید که بجمال ظاهر آراسته باشد و مرا نقصانی هست از من وزارت نیاید اما مرا در تجارت بصارتی کاملست اگر پادشاه فرمان دهد تا از خزانه سرمایه بمن دهند تا بروم روم و بجهة وی متاعهای نفیس بیاورم مناسب باشد زبا این رای را پسندیده از خزانه مالی خطیر بقصیر داده و قصیر از آنجا بروم رفته پارهٔ از مال خود بآن منضم ساخته و امتعه نفیس خریداری نموده در مدت سه ماه مراجعت نمود و چندان ظرایف اقمشه و نفایس امتعه بزبا عرض کرد که زبا در تعجب افتاد، زیرا که آنهمه سود در حوصله او نمیگنجید لاجرم بر آن امر حریص شده بار دیگر مبلغی خطیر بقصیر داده و قصیر از آنجا بروم رفته نزد عمرو بن عدی رفته گفت تا چهار صد شتر مهیا ساخت و بر هر شتری دو صندوق مرتب داد و در هر صندوقی مبارزی نامدار با شمشیری آبدار نشانده بر شتران بار کرد چون بنزدیک قلعه رسیدند زبا بر بام قصر خود برآمده بود و بر گرانباری شتران نظر میکرد و این ابیات میگفت:
- یا للجمال مشیها وئیدا أ حجرا تحمل ام حدیدا
- ام حرفا مابادا سدیدا ام بالرجال درعا قعودا
یعنی چه شده است ای شتران که بغایت گران بارید یا سنگ بار کردهاند بآنها یا آهن یا روی یا مردم در صنادیق و زره پوشند و زبا راهی از حصار بصحرا باز کرده بود که اگر وقتی کار بر اهل حصار دشوار شود از آن راه بیرون رود و قصیر این معنی را دانسته شتران را بدرون قلعه برده صنادیق را بخزانه کشید و چون شب قصیر عمرو بن عدی را بر سر آن راه برد و بازداشت آنگاه بر صندوقها برگشاده دلاوران از آنجا بیرون آمدند و تیغها در اهل حصار نهادند و کار بربا سخت شده خواست که از راه نقب بیرون رود چون بسر نقب رسید عمرو بن عدی را با تیغ کشیده آنجا دید و زبا صورت عمرو را کشیده بر کاغذی پیوسته نگاه میداشت؛ چون او را بدید بشناخت انگشتری که در انگشت داشت قدری زهر در زیر نگین آن تعبیه کرده انگشتری را در دهان نهاده بمکید و همان لحظه وفات یافت و آن مملکت نیز بر عمرو بن عدی مسلم شد
حکایت: چون عبد اللّه بن عامر بر ولایت نیشابور مسلط گشت
و آن را تسخیر نمود چنانچه سبق ذکر یافت و اکثر بلاد خراسان را در تحت تصرف آورده و ارادهٔ حج اسلام کرد و قیس بن ابراهیم را حاکم نیشابور ساخت و احنف بن قیس را بطالقان ارسال داشت و عبد الرحمن سمره را بجانب سیستان نامزد کرد تا بار دیگر اهالی آن ولایت را باطاعت و انقیاد دعوت کند و در غیبت او عبد اللّه بن قارن نامی از سپهسالاران عجم لشکری جمع آورده از کوهپایه عراق روی به نیشابور نهاد قیس بن ابراهیم عبد اللّه بن حازم را طلبیده با وی در دفع آن سپاه مشورت کرد عبد اللّه گفت صواب آنست که شهر و سپاه را بمن سپاری و خود بتعجیل از عقب عبد اللّه ابن عامر رفته از وی مدد طلبی و مراد ابن حازم از این سخن آن بود که بعد از غیبت قیس لشکر بدفع خصم کشد و آن فتح بنام او برآید و قیس بر این مکیدت اطلاع نیافته بقول ابن حازم عمل نموده طریقه حزم فروگذاشت و بعد از ذهاب قیس قارن لشکر به نیشابور کشید و عبد اللّه بن حازم از شهر بیرون آمده بعد از اندک مسافتی نزول نموده چون شب شد فرمود که هریک از لشکریان دو شمع روشن کردند و بهیأت اجتماعی سوار شده روی بخصم آوردند چون حشم قارن آن شمعها را بدیدند بغایت هراسان شدند در این اثنا قارن بایشان گفت مهیا باشید که سپاه خصم رسید گفتند ما را قوت مقاومت این طایفه نیست چه ما روشنی دوازده هزار شمع میبینیم یقین ماست که آن شمعها را در پیش مهتران سپاه میبرند هر گاه رؤسای لشکر دوازده هزار باشد سایر لشکر از حیز احصا بیرون خواهند بود رعبی قوی در دل جیوش مستولی شده روی بانهزام نهاده و سپاه عبد اللّه تیغ انتقام از نیام کشیده دمار از روزگار آن قوم خاکسار برآوردند و اموال و اولاد ایشان را بغنیمت و اسیری گرفتند و چون صبح صادق طلوع نمود و اعاظم و اتباع او بقتل آمده بقیة السیف بعضی اسیر شده و برخی منهزم گشتند و ابن حازم به نیشابور مراجعت نموده فتحنامه مشتمل بر صورت واقعه نزد عثمان بن عفان بمدینه فرستاد و چون مکتوب او بعثمان رسید او را بمزید عنایت سرافراز ساخته امارت نیشابور را باو داد و آن شغل تا زمان خلافت شاه مردان علی بن ابی طالب علیه السّلام باو متعلق بود
حکایت: از مأمون روایت کردهاند که گفت هیچکس مرا چنان فریب نداد که آن زال هزار دینار از ما ببرد
و آنچنان بود که چون من از خراسان ببغداد آمدم ابراهیم بن مهدی که عم من بود و دعوی خلافت میکرد پنهان شد و هرچند او را طلب کردم نیافتم روزی زنی سیاه آمده گفت سخنی در خدمت امیر دارم که بخلوت توان گفت من مجلس خالی ساختم آن زن گفت اگر عم تو ابراهیم ابن مهدیرا بتو نمایم مرا چه دهی گفتم هزار دینار یکی از حجاب ایستاده بود گفتم هزار دینار بوی دهید زن گفت هرگاه که ابراهیم را بوی نمایم زر تسلیم من کند آن حاجب را گفتم همراه این زن برو و این هزار دینار بستان چون ابراهیم را بتو نماید زر بوی ده و ابراهیم را نزد من آور حاجب حکایت کند که آن زن مرا در کوچهای بغداد بسیار بگردانید و نماز شام در مسجدی فرود آمد مسجدی دیدم بغایت خوش و خرم گفتم با من بگوی گفت غلام را بگوی تا اسب را بمنزل برد پس مرا در خانه آورد و صندوقی در آنجا دیدم مرا گفت در این صندوق رو تا کسی ترا نهبیند من بروم و ابراهیم را باینجا بیاورم و بدست تو دهم چه ابراهیم تا کس نفرستد و تفحص نکند که در خانه کسی نیست بمنزل مردم نرود و من در رفتن صندوق آهستگی میکردم گفت اگر باین صندوق درنیائی بازگردم و با خلیفه بگویم که بفرموده من عمل نمینماید پس بناچار در آن صندوق درآمدم پیرهزن سر آن را بسته مقفل ساخت و حمال حاضر کرده آن صندوق را بر سر وی نهاده بیرون برد و من ندانستم که بکجا میبرد بعد از لحظهٔ مرا بخانهٔ درآورد و سر صندوق را باز کرده مرا از آنجا بیرون آورد خانهٔ دیدم خوش و خرم مجلسی آراسته و مطربان در سماع ابراهیم بن مهدی در صدر مجلس نشسته من پیش رفتم و خدمت کردم ابراهیم گفت بیا و بنشین چون بنشستم از حال امیر المؤمنین پرسید آن زن با من گفت که من از عهدهٔ خویش بیرون آمدم زر بمن تسلیم کن حاجب گفت زر باو تسلیم کردم ابراهیم گفت در شراب با ما موافقت کن و من ترسیدم که اگر لجاج ورزم ضرری بجان من رسد آنگاه پیالهای پیاپی بمن دادند تا مست و خراب گشتم پس مرا در همان صندوق کردند و در چارسوی بغداد گذاشتند عسسان رسیده صندوقی دیدند سربسته و صاحب حاضر نه صندوق گشوده مرا دیدند مامون گفت عسسان حاجب را نزد من آوردند و او صورت حال من اوله الی آخره حکایت کرد و بهیچ نوع ندانست که کدام محله بود و از آن زن اثری بدید نیامد تا وقتیکه ابراهیم بخدمت مامون آمد صورت حال از او پرسیده گفت وجوه اخراجات متعذر شده بود بدان حیله دیناری چند بدست آوردم
حکایت: در عهد عمر بن الخطاب هرمزان را که حاکم اهواز بود
و ملوک عجم او را رخصت داده بودند که تاج مرصع بر سر نهاده بر تخت نشیند سپاه عرب در اثناء محاربه او را گرفته بمدینه آوردند عمر بسیاست او حکم کرد هرمزان گفت اگر مرا سیاست خواهی کرد بفرمای تا مرا آب دهند عمر فرمود تا آب در کاسه چوبین کرده آوردند هرمزان گفت مرا چندان امان ده که از شرب فارغ گردم عمر گفت ترا امان دادم و چون نظر هرمز بر آن کاسهٔ چوبین افتاد گفت اگر از تشنگی بمیرم هرگز از مثل این ظرف آب نخورم عمر گفت تا قدحی از آبگینه پر کرده بدست هرمز دادند دست او آغاز لرزیدن کرده عمر گفت مترس و آب بخور که تا آب خوری ترا امان دادم هرمز آن قدح آب بر خاک ریخت پرسیدند که چرا چنین کردی گفت امان حاصل کردم در این چند روز آب نخورم و اگر مرا ایمن گردانی سخنی دارم در خدمت عرض کنم گفت بگوی و مترس که تا حجت خود نگوئی ترا نکشم هرمزان گفت دو بار مرا امان دادی و از تو نسزد که خلاف عهد نمائی عمر گفت مرا بفریفتی و هرمزان چون امان یافت مسلمان شد
حکایت: آوردهاند که نوبتی اسکندر رومی قلعهای از قلاع را محاصره نموده
و آن قلعه بر زیر کوهی واقع شده بود که پیک تندرو خیال تا بذروهٔ آن رسیدی پایش آبله کردی و سیاح و هم تا بقلهٔ آن برآمدی صد جا منزل ساختی.
ز سنگانداز او سنگی که جستی پس از قرنی سر کیوان شکستی و چون مدتی اسکندر بر در آن حصار نشست و فتحی روی ننمود و سپاهیان از طول مکث به تنگ آمدند تدبیری بر آینهٔ ضمیر جهانگشا منعکس گشته از در حصار برخاست و جمعی از تجار را متاعهای نفیس که اهل آن قلعه بدان محتاج بودند داده فرمود که بقلعه روند و آنها را فروخته در عوض غله بستانند و غلهها را در انبارها کرده شبی آتش در انبارها زده فرار نمایند سوداگران بموجب فرموده عمل نموده چون غلات اهل حصار سوخته شد اسکندر علی الفور بمحاصره قلعه شتافته حصاریان از عدم قوت بیقوت شدند و قلعه را تسلیم کردند
حکایت: در تاریخ ملوک عجم مذکور است که نوبتی جواهر بسیار از خزانهٔ قباد ناپدید شد
و هیچکس ندانست که این عمل از که سرزده است قباد اندیشه کرد که اگر مجموع خزانهداران را درلت و شکنجه کشد شاید که از یک نفر آن خیانت صادر شده باشد و آن عمل از مقتضای عدالت دور باشد در این باب تأمل کرده یکی از خزانهداران را طلبیده که بر او اعتماد کلی داشت گفت شمشیر مرصع چنان از خانه بیرون بر که کسی بر آن وقوف نیابد و در آن موضع پنهان کن و چون بتفحص و تجسس مشغول گردم و از تو طلب شمشیر نمایم انکار نمای و بر آن انکار اصرار کن و خاطر جمع دار که انعامی کرامند بتو خواهم داد آن مرد بموجب فرموده پادشاه عمل نمود و چون خزانهداران کمر شمشیر را گم یافتند خصومت میان ایشان قایم شده صورت حال را بر رأی قباد عرض کردند پادشاه گفت من آن گمشده را پیدا کنم بعد از لحظهٔ که تأمل کرد شخص مذکور را طلب نموده گفت تو آن را از خرانه بردهٔ آن مرد انکار کرد قباد گفت اگر برده و بازآوری خلاص یابی و الا بفرمایم تا ترا در دار کشند و همچنان بر سخن خود مصر بود پادشاه بسیاست او حکم فرمود چون وی را پای دار آوردند بر زبان آورد که مرا نزد پادشاه برید چون او را بازگردانید گفت اگر مرا امان دهی کمر شمشیر را تسلیم نمایم قباد او را ایمن ساخته وی کمر شمشیر را حاضر ساخت و چون جماعتی که جواهر برده بودند مشاهده کردند با خود گفتند چون پادشاه میداند که دزدیده و که دارد بهتر آنکه ما جواهر را بخزانه بریم تا شرمنده نگردیم و چون آنچه برده بودند بازآوردند قباد ایشان را از خزانهداری عزل نموده مردم امین نصب کرد
حکایت: در تاریخ آل عباس مسطور است که در آنوقت که هرثمة بن اعین بالتماس حسن بن سهل بمحاربهٔ ابو السرایا شتافت
و از آب فرات عبور نموده در آن موضع نظر کرد دید که معرکهٔ کارزار بغایت تنگ است چه از پیش بیشه بود و از پس آب از اندیشه با خود گفت در این موضع اگر من ظفر یابم پیش نتوانم رفت که بیشه مانع است و اگر هزیمت بر سپاهی افتد بواسطه آب فرات که در عقب است یکی جان از معرکه بیرون نتواند برد و چون خصم در مقابل بود فرصت مراجعت نیافت و بناچار صف کارزار بیاراست و سواری را فرمود که چون دو لشکر در مقابل هم بایستد باید که از طرفی در تازی و این نامه که بتو میدهم بدست من دهی و چون عساکر بهم نزدیک شدند آن سوار رسیده آن کاغذ پاره بدست هرثمه داد هرثمه در آن کاغذ پاره نظر کرده آب از دیده روان ساخت و علی الفور بابو السرایا پیغام داد که سواری آمده و نامهٔ آورده که خلیفه وفات یافت و چون محاربه من بفرمان او بود او درگذشت و خصومت از میان بر خاست اکنون صلاح در آنست که محاربه را موقوف سازیم و فردا با یکدیگر مشورت کرده در مصالحه سخن گوئیم و چون ابو السرایا خبر فوت مأمون شنید و سخن مصالحه استماع نمود گمان برد که هرثمه با او بیعت خواهد کرد بقبول ملتمس او زبان گشوده عنان بگردانید و هرثمه از آب عبور نموده کس نزد ابو السرایا فرستاد که امیر زنده است و باعث بر این حیله آن بود که موضع اول مناسب جنگ نبود اکنون پیش آی تا دستبرد مردان ملاحظه کنی ابو السرایا چون این سخن بشنید خود را ملامت بسیار کرد و چون چاره نداشت بقدم محاربه پیش رفته انهزام یافت
حکایت: آوردهاند که محمد بن قاسم بن زین العابدین در جوزجانات ظهور کرده
آن مملکت را تصرف نموده معتصم عباسی عبد اللّه بن طاهر را بمحاربهٔ او نامزد کرد عبد اللّه با محمد حرب کرده او را اسیر و دستگیر ساخت و در چاه زندان حبس نمود چنانکه از سرما بیم آن بود که هلاک شود و عبد اللّه فرمود تا او را از چاه بیرون آورده در خانهای کردند و موکلان بر او گماشت محمد نمدی طلبید که بآن دفع سرما کند چون نمد نزد وی بردند آن را پارهپاره کرده رسنی از آن ترتیب داده روز جشنی که موکلان بتفرج رفته بودند فرصت یافته رسن مذکور را بر وزن انداخت و چوبی که بر سر آن ریسمان تعبیه کرده بود بر دریچه بند شد محمد از آن روزن بیرون رفت و از بام روزن خود را بباغ انداخت و جمعی از سرهنگان که در آن بستان خفته بودند از وی پرسیدند که تو کیستی گفت از محافظان کبوترانم و کبوتری گم شده است بجستجوی آن مشغولم و اکنون از تردد کوفته شدهام ساعتی نزد شما میخفتم بعد از آنکه صبح میشود باز به تجسس کبوتر میروم پس لحظهای که نزد ایشان خفته چون اثر صبح بردمید روی براه نهاد
حکایت: آوردهاند که مستعین عباسی ولایت طبرستان را بعبد اللّه بن طاهر داد
و او جابرنامی را از قبل خود به آن ولایت فرستاده در سرحد آن ولایت مرغزاریست بغایت وسیع و عریض و مقرر چنان بوده که بعضی از آن مرغزار را عمال دیوان مزروع میکردهاند و برخی برعیت می- گذاشتند و چون جابر بامارت آن ولایت رفت مجموع آن ولایت را دیوانی کرد و هرچند که رعایا تظلم کردند بسخن ایشان التفات ننمود ارباب طبرستان نزد پسر رستم که کلانتر ایشان بود رفته از جابر حکایت کردند پسر رستم جابر را دیده او را نصیحت کرد که حقوق رعیت را بایشان گذار جابر بر آن حرکت اصرار نموده رعایا اتفاق نموده قصد قتل جابر کردند و او فرار نموده بجرجان شتافت و به سلیمان بن محمد بن طاهر که از قبل عبد اللّه امیر آن ولایت بود ملحق گشت و چون اهل طبرستان دانستند که فتنه انگیختهاند در تدارک آن سعی نموده از دیالمه مدد خواستند و گروهی از آن طایفه بمدد ایشان متوجه گشتند باتفاق حسن بن زید علوی را که از قریهٔ از قرای طبرستان ساکن بود طلبیده با وی بیعت کردند عبد اللّه بن طاهر از این حال خبر یافته فرمان داد تا سلیمان بن محمد از جرجان لشکر به طبرستان کشد حسن بن زید نیز لشکری تدارک کرده باستقبال سلیمان شتافت و از هر دو طرف خلقی عظیم بقتل آمدند و چون غالب ممیز نشد روز دیگر که طاوس زرین بال خورشید از آشیان مشرق پرواز نمود حسن ابن زید پسران رستم را فرمود که در قلب توقف نمایند و بنفس خود با فوجی از مبارزان در عقب کوهی که سپاه او در پایان آن صف کشیده بودند بیرون رفته بیک ناگاه بشهر آمل رفت و آن بلده را گرفته مسخر ساخت و چون سلیمان بن محمد از عقب او با لشکر خروج کرده آمل را گرفتند خایف شده گفت من در میان دو لشکر دشمن چگونه اقامت نمایم فی الفور روی بهرات نهاد
حکایت: در کتب تواریخ مسطور است و در مؤلفات افاضل مذکور که یعقوب بن لیث رویگر بچهٔ بود
اما همت عالی او افلاک را در زیر پای خود تصور مینمود:
کار نه این گنبد گردون کند هرچه کند همت مردان کند و چون بسن رشد رسید هرچه از رویگری بدست آوردی بضیافت جمعی از جوانان صرف نمودی لاجرم طایفهٔ از جوانان جلد غاشیه از ملازمتش بر دوش گرفتند و بجهة معاش بصحرا رفته و بقطع طریق اشتغال نمودند اما یعقوب در آن کار شرط مروت بجا آورده هرگز مال کسی را بالتمام نبردی و چون بر کاروانی استیلا یافتی بجز پنج- یک چیزی نگرفتی و کاروانیان را بدرقه شده از مواضع مخوف بگذرانیدی تا دیگری مال ایشان نبرد در این اثنا کاروانی از بصره و اهواز عزیمت ملتان کرده چون باصفهان رسیدند کس نزد حاکم سیستان درهم بن نصر بن لیث بن نصر سیار که بتغلب در آن ولایت استیلا یافته بود فرستاده بدرقه طلبیدند درهم پنجاه سوار از معارف مبارزان ببدرقه ایشان نامزد کرد یعقوب از این حال خبر یافته مردم خود را فرمود تا یکیک و دودو بر باطی که بر سر راه بود رفتند و چون سواران بدرقه بدانجا رسیدند رفقای یعقوب بقدم ملازمت پیش رفته نوکر آن طایفه شدند و یعقوب خود نیز ملازمت سواری اختیار کرد و چون شب شد امرای سیستان مشگهای شراب که همراه آورده بودند سرباز کرده قدحی چند درکشیدند و بعد از نیم شب بخواب مستی فرورفتند یعقوب فرمود تا پیادگان دست یکانیکان آن طایفه بر کتف بستند و اسب و سلاح آنها را تصرف کرده چون روز شد یعقوب آن جماعت را در رباط گذاشته تغاری آب و سفرهٔ نان پیش ایشان گذاشته و در رباط را استوار بسته متوجه کاروان گشت و چون بایشان رسید مردم یعقوب آواز دادند که الحکم للّه و لا حکم الا اللّه و این کلمه شعار ایشان بود چون اهل قافله استماع این سخن نمودند دل از مال و جان بر داشتند و یعقوب فرمود که سلاح بیندازید مجموع بفرموده عمل نموده یعقوب قافله- سالار را طلبیده گفت هرکه پنج هزار دینار دارد جدا کند کاروانیان منت دانسته مال خطیر بدست یعقوب آمده آن قافله را بدرقه گشته بسیستان رسانید.
حکایت: آوردهاند که نوبتی یعقوب نقبی بخزانهٔ حاکم سیستان درهم زده
در آنجا درآمد و اموال و نقود بسیار در هم بسته در وقتیکه ارادهٔ بیرون رفتن داشت چیزی سفید و شفاف بنظرش درآمد پنداشت که گوهری گرانمایه است آن را برداشته جهة امتحان زبان بر آن زد نمک نیشابور بود یعقوب را رعایت حق نمک بر اخذ اموال غالب آمده آنچه برداشته بود بگذاشت و از نقب بیرون رفت روز دیگر که خزانهدار بخزانه درآمده نقب زده و اموال را درهم بسته دید حیران بماند و چون تفحص نمود هیچ نبرده بودند حیرتش زیاد شد این سخن بعرض درهم رسانیدند درهم فرمان داد تا منادی کردند که هرکه این کار کرده در امانست باید که بیخوف و ترس بملازمت ما آید تا بانواع الطاف مخصوص گردد یعقوب ببارگاه درهم آمد ملک از سبب نابردن اموال پرسید یعقوب راستی در میان آورده درهم را از حسن اعتقاد او خوش آمده در پی ترقی یعقوب بود تا بدرجهٔ امارت رسید و چون او مردی بود شجاع و صاحب رای صایب اکثر حشم و طبقات سپاه محبت او میورزیدند و بعد از آنکه عبد اللّه بن طاهر درهم را بحیله نزد خود طلبیده بند کرده ببغداد فرستاد، برادر درهم صالح بن نصر قایممقام او شد اما یعقوب استیلای عام یافته و صالح را مهمی از پیش نمیرفت لاجرم با فوجی از حشم بکابل گریخته پناه بزینل پادشاه آن ولایت برد و چون یعقوب را بیمنازعتی مملکت سیستان مسلم شد اطراف ولایت را ضبط نموده بهر چند روز ناحیهٔ از نواحی کابل را میتاخت و قتل و غارت میکرد زینل بجهة دفع یعقوب و اعانت صالح بن نصر سپاهی فراهم آورد که فضای زمین از کثرت ایشان چون حلقهٔ انگشتر تنک مینمود متوجه سیستان شد و یعقوب نیز باحضار عساکر فرمانداده سه هزار سوار در شمار آمد و با آن جماعت باستقبال زینل شتافته چون به بست رسید اهل آن ولایت باستهزا گفتند یعقوب میخواهد که با این لشکر بمحاربه زینل قیام نماید هیهات پشه ضعیف نهاد در پیش تندباد چگونه تواند ایستاد و خاشاک در گذر سیلاب چگونه اقامت تواند نمود یعقوب دست در دامن حیله و تدبیر زده کس نزد زینل فرستاد که بنده را چه حد آنکه با پادشاه طریق مجادله و مقاتله پویم اگر بصریح بگویم که ارادهٔ خدمت دارم شاید که این جماعت مرا بقتل آورند لاجرم با ایشان میگویم که با پادشاه کابل محاربه خواهم نمود و چون بسپاه ملک رسم ببهانهٔ بخدمت پیوندم و بالضرورت این جماعت نیز گردن بچنبر اطاعت در آورند زینل این پیغام شنیده خاطر از جانب یعقوب جمع کرده ترک احتیاط نمود و پیغامهای دلپذیر به یعقوب ارسال داشته او را بعواطف پادشاهانه امیدوار ساخت و یعقوب رسولان متواتر فرستاده با سپاه خود میگفت که این طایفه را برسالت میفرستم زینل صالح بن نصر را که بمقدمه فرستاده بود طلبیده چون یعقوب بنزدیک رسید دو سپاه در برابر هم صف کشیدند یعقوب فرمود تا سیستانیان زره را در زیر جامه پوشیده شمشیرها در زیر بغل گرفتند و سنان نیز بر فتراک بستند و از عقب میکشیدند تا لشکریان زینل تصور نمایند که ایشان سلاح همراه ندارند و کس نزد زینل فرستاد که اینک من بملازمت میرسم زینل بر قاعدهٔ معهود بر تخت نشسته و جمعی آن تخت برداشتند و یعقوب با فوج خود آهسته میراند تا برابر زینل آمده سر فرود آورد و لشکریان کابل که بر گرد تخت صف کشیده بودند از یک جانب راه دادند تا یعقوب پیش رفته پایه تخت را بوسه دهد در این اثنا یعقوب بسپاه خود اشاره کرد که کار را آماده باشید و خود نیز از عقب برآمده در تاخت و چنان بر سینه زینل زد که از پشت سرش بیرون آمد و سیستانیان نیزهها ربوده تیغها کشیدند و چون سپاه زینل بامید آنکه یعقوب مطاوعت نموده استعداد حرب تمام بجا نیاورده بودند و معذلک پادشاه خود را کشته یافتند روی بفرار آوردند و اموال موفور و غنایم نامحصور بدست یعقوب افتاد و این حکایت را بنوعی دیگر در بعضی تواریخ آوردهاند حاصل که چون یعقوب بر زینل استیلا یافته اموال بسیار بدست آورد و حشم و سپاه از هر طرف بدو پیوستند یعقوب قویحال شده بر ولایت خراسان لشکر کشید فراه را مسخر ساخت و محمد بن عبد اللّه طاهر که امیر خراسان بود مردی عشرتدوست بود و از صحبت زنان و شرب مدام بامور مملکت نمی- پرداخت امرای خراسان چون حال بدین منوال بدیدند به یعقوب پیغام دادند که ما مملکت را بتو مسلم میداریم مشروط بآنکه با ما مصالحه کنی یعقوب بقبول این سخن اقبال نموده محمد بن عبد اللّه طاهر منشور حکومت سجستان و کرمان نزد او فرستاده یعقوب بکرمان رفته در آن ولایت قحطی عظیم روی نمود بنابراین سپاه را متفرق گردانید در این اثنا خبر رسید که قاسمنامی که امارت هرات متعلق باو بود لشکری بفراه کشیده و چون لشکر یعقوب متفرق بودند حیرت و فکرت بر وی استیلا یافته روزی در این اندیشه بر منظری بلند نشسته بود ناگاه جمازه سواری دید که از راه سیستان میآید فرمود که بنگرید تا چه کس است و چه خبر دارد و چون نزدیک رسید معلوم شد که جعلان غلام یعقوبست که امیر مملکت فراه بود جعلان بپای منظر رسیده فرود آمد و ببالا رفته سر قاسم را در پیش یعقوب بر زمین نهاده یعقوب بغایت خرم شده از صورت حال پرسید جعلان گفت چون قاسم ما را محاصره کرد و مدت دربندان بتطویل کشید و نزدیک به آن رسید که مخالفت در میان مردم ما پدید آید من رسولی نزد قاسم فرستاده پیغام دادم که زمان محاصره امتداد یافت و غرض جانبین بوصول نهپیوست اکنون صلاح در آنست که فردا با چند سوار نزدیک حصار آئی و من نیز با چند سوار بیرون آمده در مقابل یکدیگر ایستاده سخن مصالحه مشافهه بگوئیم و اگر در حضور من عهد کنی که ملتمسات مرا باجابت مقرون سازی حصار را تسلیم تو کنم قاسم بر این سخن فریفته شده روز دیگر با پنجاه سوار مبارز بیرون آمد من نیز با پنجاه دلاور نامی از حصار بیرون شتافتم و چون نظرم باو افتاد با یاران خود گفتم که بهیأت اجتماعی حمله کنید و باید که مطمح نظر شما قاسم باشد و سعی کنید که او را بقتل رسانید پس حمله کردم و بقاسم رسیدم و با نیزه او را از پشت اسب انداخته سر بریدم و چون سپاه سردار را کشته دیدند روی بهزیمت نهادند و در رسانیدن این بشارت هیچکس را اولی و احق از خود نیافتم لاجرم حصار را بمعتمدی سپرده بخدمت آمدم یعقوب او را خلعتی فاخر داده بازگردانید و چون یعقوب ولایت کرمان را ضبط گردانیده بقصد تسخیر فارس روان شد و علی بن الحسین که از قبل المستعین باللّه حاکم آن دیار بود از توجه یعقوب خبر یافته حاکم اهواز ایاس بن قیس را بمدد خواست ایاس با لشکری جرار بفارس آمده از آب عبور نموده روی بکرمان نهاد و یعقوب بر سبیل استعجال طی مسافت کرده شبها راه میپیمود و روزها بر شعاب جبال پنهان میبود تا بیک ناگاه بر سر ایاس رسیده و چون سپاه اهواز استعداد حرب پیدا نکرده بودند و صفوف ترتیب نداده روی بانهزام نهادند و ایاس اسیر شده و یعقوب باصطخر فارس درآمده اموال و خزاین را در تصرف آورد و هفت روز در آن بلد مقام کرده بحفر خندق و استحکام حصار امر کرد و چنان بمردم نمود که در این زمستان باصطخر خواهد بود علی بن الحسین این خبر شنیده خاطر جمع کرده گفت چون یعقوب در اصطخر قایم شد بتأنی در دفع او باید کوشید و بعد از یک هفته یعقوب امرای خویش را طلبیده فرمود که سپاه را مستعد سازند که در اول شب بر در شهر حاضر باشند وقت نماز یعقوب از اصطخر بیرون آمده ایلغار کرده نزدیک بصبح بر در شیراز رسید و چون علی بن حسین از وصول یعقوب خبر یافته بناکام با جیشی که داشت بیرون آمد و یعقوب با مردم خود گفت که این جماعت بیاستعدادتر از سپاه ایاسند حمله کنید که شیراز را مسخر کنیم و بنفس خود حمله آورده سپاه سیستان بهیأت اجتماعی بر لشکر شیراز تاختند و اقدام شیرازیان متزلزل شد هم در حملهٔ اول پشت بدادند علی بن حسین اسیر شده یعقوب بر شیراز درآمد و لشکر را از غارت منع کرده خزاین و دفاین علی و اتباع او را تصرف نمود گویند هزار و چهار صد خروار از اوانی زرین و سیمین بدست یعقوب افتاد و باقی اشیا را بر این قیاس باید کرد و یعقوب ده روز در شیراز مقام کرده بکرمان مراجعت نمود و اموالی که آنجا داشت جمع کرده با علی بن حسین و ایاس بن قیس بسیستان برد و چون این خبر بسامره رسید المستعین مقتول شده بود و معتز بخلافت نشسته یعقوب تحف و هدایا نزد معتز فرستاده بجهة او معتز تشریف و انعام بسیار فرستاد یعقوب بدان سبب بر طاهریان دلیر شده ایشان را برانداخت و تمام خراسان را در تصرف آورد
حکایت: آوردهاند که لحم و حدیش دو قبیله بودند در قدیم الایام
و مردی ظالم بر ایشان حاکم بود علموقنام و یکی بدیهای او نسبت برعایا آن بود که مقرر نموده بود که هر دختری که بشوهر دهند باید که اول پیش او برند تا ازاله بکارت نماید آنگاه بخانه شوهر رود چون مدتی بر این گذشت مردی که او را اسود بن زرقان میگفتند و از مهتر آن دو قبیله بود جوانان آن دو قبیله را جمع کرده گفت آنچه ما را پیشآمده سگان بآن مصابرت ننمایند اکنون مرا اعانت نمائید تا شر این مرد را از شما دفع کنم گفتند آنچه فرمائی بجان فرمان بریم گفت من علموق را بضیافت خواهم طلبید و چون او و اتباعش بوثاق من آیند شما باید که زره در زیر جامه بپوشید و شمشیرها در زیر بساط پنهان کنید و مترصد باشید چون علموق را بضیافت خواهم طلبید و بقتل آورم شما اتباع او را بکشید بر این جمله عمل نمودند یکی از متابعان علموق از آن ورطهٔ هایله جان بساحل نجات برده و آن شخص موسوم براسخ بن مره بود نزد تبع پادشاه یمن رفته و بر زبان آورد که اهل قبیله بر حرکتی چنان اقدام نمودند تبع لشکر جمع کرده روی بیمامه آورد تبع را گفتند در یمامه زنیست زرقانام که از سی فرسنک هرچه واقع میشود میبیند و چون ما را بیند اهل یمامه را خبر دهد تا استعداد نمایند و قلاع را استحکام دهند و غرض ما بحصول نپیوندد تبع گفت علاج این کار سهلست آنگاه فرمودند هر سواری درختی از زمین بر کندند و با شاخ و برک در دست گرفته طی مسافت بدان جانب مینمودند و اهل یمامه هر روز زرقا را بر بام قلعه میفرستادند تا دیدهبانی کند روزی زرقا گفت درختان می- بینم که حرکت بجانب ما میکنند اهل قبیله با وی گفتند که خیالی بنظرت درآمده و الا درخت در این حوالی و نواحی نیست روز دیگر زرقا را بر بام قلعه کردند زرقا بعد از امعان نظر گفت ای یاران درختان بسیار بنظر من میآید که از پس سواران میآیند ارباب قبیله سخن زرقا را اعتباری نکردند و گفتند در این حدود درخت نمیباشد شاید که زرقا را غلطی حسی روی نموده باشد روز سوم تبع دررسید و تیغ در ایشان نهاده حصار یمامه را مسخر کرده فرمود تا هر دو دیدهٔ زرقا را از حدقه بیرون کردند و چون بموجب فرموده عمل نمودند پنداشتی که گوشت او را بسرمه ممزوج کردهاند صورت حال از وی سؤال کردند جواب داد که از ابتداء تولد تا آن روز روزی دو نوبت سرمه در چشم کشیدهام
حکایت: در تاریخ یمن مسطور است که بعد از فوت الاصفر مردی که از خاندان ملک نبود استیلا یافته
جور پیش گرفت از آن جمله هر دختری صاحب جمال که بشوهر میدادند مقرر بود که اول نزد او میبردند تا بازالهٔ بکارتش قیام مینمود و بعد از سه روز بخانه شوهرش میفرستاد و هر پسری نیکو منظر که در دیار یمن گمان میبرد او را بعنف از پدرش میگرفت و قصری داشت بسه طبقه چون پسر را نزد او آوردندی درهای کوشک را استوار کردندی و چون آن مدبر از کار خویش فراغت یافتی سر از دریچهٔ کوشک بیرون کرده مسواک کردی و ملازمان بدانستندی که او کار خود ساخته است در قصر باز کردندی و پسر را بیرون بردندی نوبتی گفتند که در شهر صنعا جوانیست از ابنای ملوک حمیر ذونواسنام که صباحت و ملاحت با هم جمع کرده است و چون در مجلس نشیند ماهی است ناکاسته و چون در رفتار آید سرویست آراسته
- گر صورتی چنان بقیامت درآورند
- عاشق هزار عذر بگوید گناه را
آن ظالم صفت حسن ذو نواس را شنیده دل از دست بداد و ذو نواس را فرمود تا عوانان بیاورند چون بطلب ذو نواس رفتند ذو نواس جز اطاعت چاره ندید خنجری آبگون مانند قطرهٔ آب در ساق موزه نهاده روان شد و چون او را بقصر برده درها ببستند آن فاجر دست بجانب ذو نواس دراز کرده او را پیش خود کشید تا از لبان چون شکرش قوت جان کشد ذو نواس خنجر از موزه بیرون کشیده و چنان بر شکمش زد که از مهرهٔ پشتش سر بدر کرد و بضرب خنجر سرش از پیکر بدن جدا کرده مسواک بر دهانش نهاده بر دریچه بگذاشت و چون اتباع او پادشاه خود را کشته دیدند ذو نواس که وارث ملک بود همه کمر اطاعتش بر میان بستند و ذو نواس ملت یهود اختیار کرده اهل نجران را که ملت عیسی داشتند جمع کرده فرمود تا آتشی بلند افروختند و هرکه از دین مسیح تبرا نمینمود او را در آتش میانداخت سرور نصارا که نجران نام داشت و اسم اعظم آموخته بود گویند عبد اللّه از استاد خویش که از استادان حواریان التماس نمود که اسم اعظم بدو آموزند وی دراینباب اهمال مینمود عبد اللّه شنیده بود که اسم اعظم در آتش نسوزد پس در انجیل هرجا که نام خدا بود جدا نوشته همه را در آتش انداخت
و در روضة الصفا مسطور است که در عهد عمر بن خطاب شخصی در یمن قبری میکند
ناگاه جوانی در میان خاک بنظر او درآمد که دستی بر سر خود نهاده بود چون دست آن را از آن موضع برداشت خون در سیلان آمد آن مرد متحیر شده اهل یمن را اخبار نمود ایشان بعد از مشاهدهٔ صورت غریب رقعه مشتمل بر آن حال در قلم آورده بمدینه فرستادند عمر بر آن مضمون اطلاع یافته با حضرت علی مرتضی علیه السّلام نقل کرد شاه ولایت پناه فرمود که آن عبد اللّه نامی است که ذو نواس عمود بر سر او زده و وی را در آتش انداخته و چون قیصر بر این معنی وقوف یافت کس نزد نجاشی پادشاه حبشه فرستاد که او نیز ملت مسیح داشت و پیغام داد که ولایت یمن بتو نزدیکتر است باید که انتقام نصاری از ذو نواس بکشی نجاشی ازباط نامی را با سپاه فراوان بیمن فرستاد و چون ازباط بیمن رسید ذو نواس امرای دولت را طلبیده گفت این سپاه زیاده از آنست که ما طاقت مقاومت داشته باشیم من حیلهٔ خواهم کرد باید که شما مترصد باشید تا هر فوجی از لشکر حبشه که بولایتی از ولایت یمن روند ایشان را ناگاه گرفته بقتل آورید و فوج بزرک را پیشنهاد همت من سازید و چون ازباط بعدن رسید ذو نواس استقبال کرده گفت مطیع و منقادم اینک مملکت یمن پیش تست بهر طریقی که خاطرخواه تو باشد سلوک نمای ازباط مبتهج و مسرور در شهر عدن نزول نموده لشکریان را بضبط سایر ولایات نامزد کرد و امرای حمیر که منتهز فرصت بودند از کمینگاه بیرون آمده هر فوجی که بایشان بازخورد از دست تیغشان جان نبرد ازباط چون این خبر شنید متوهم شده روی بفرار آورد و چون خبر هزیمت ازباط بنجاشی رسید ابرهه را با لشکر موفور بیمن فرستاده ذو نواس تاب مقاومت نیاورده روی بفرار آورد ابرهه او را تعاقب نموده ذو نواس اسب در دریا انداخت و فرس پارهٔ شنا کرده عاقبت با ذو نواس غریق بحر فنا شد و ابرهه بیمن استیلا یافته بعد از اندک فرصتی هوای استقلال نموده عصیان با نجاشی اظهار کرده نجاشی ازباط را فرستاده تا او را بپایهٔ سریر رساند ازباط بیمن آمد ابرهه او را استقبال کرده گفت بچه مهم رنجه شدهای ازباط جواب داد که آمدهام تا ترا بحضرت نجاشی برم ابرهه بر زبان آورد که اگر نیایم گفت با تو محاربه کنم گفت فردا محاربه کنیم اگر غالب آئی هرچه خواهی چنان کن پس روز دیگر هر دو سردار مستعد پیکار شدند ابرهه غلامی عفوطنام داشت که مبارزی بیعدیل بود با وی گفت فردا در گوشهٔ معرکه کمین کن چون من از پیش ازباط فرار نمایم و او مرا تعاقب نماید تو کمین بگشای و کار او بساز چون ابرهه در مقابل ازباط که شجاعی صاحب وجود بود تیغی حواله ابرهه کرده و مغفر او را بریده بابروی ابرهه رسیده بشکافت از اینجهت بابرهة الاشرم ملقب شد و ابرهه روی بفرار آورده و ازباط او را تعاقب نموده عفوط کمین بگشاد تیغی چنان بر گردن ازباط زد که سرش ده گام دور بیفتاد و چون خبر قتل ازباط بنجاشی رسید سوگند خورد که تا خاک یمن بزیر قدم درنیاورم و موی سر ابرهه بدست نگیرم و خونش نریزم مراجعت ننمایم و لشکر جمع کرده عزیمت یمن نمود ابرهه چون طاقت مقاومت پادشاه حبشه نداشت خرواری از خاک یمن بار کرد و فصد کرده خون خود را در شیشه کرد و قدری از موی خویش با این اشیا ضم کرد و عفوط را گردن زده سر وی را برسولی سپرد و عرضه داشتی نوشت مشتمل بر اطاعت و انقیاد و فروماندگی در قلم آورد که چون حضرت پادشاه سوگند خوردهاند که تا قدم در خاک یمن ننهد و موی سر بنده را گرفته خون نریزد معاودت ننماید بنده قدری از خاک یمن و موی سر خود و خون خویش را ارسال داشتم تا بمقتضای سوگند خویش عمل فرمایند و چون این بنده را اینقدر خطا نیست که پادشاه بنفس خود حرکت نماید و ازباط را این غلام کشته بود و این معنی نه بفرمودهٔ من عمل آمد لاجرم سر او را بخدمت فرستادم نجاشی آن سخنان را شنیده و آن اشیا را دیده قلم عفو بر جریدهٔ جریمهٔ ابرهه کشید
حکایت: آوردهاند که چون یعقوب بن لیث خراسان و کرمان و همدان و فارس و اهواز و خوزستان را در تصرف آورد
خلیفه بغداد معتمد عباسی و برادرش موفق بن متوکل که راتق و فاتق مهمات خلافت بود و وزیر خلیفه عبد اللّه بن یحیی همت بر دفع یعقوب مقصور گردانیدند یعقوب از این حال مخبر شده خواست که معتمد را بگیرد و دیگری را خلیفه سازد بر این نیت عزیمت بغداد کرده ارکان دولت یعقوب شرط نصیحت بجای آورده گفتند رفتن ببغداد مصلحت نیست و با خلیفه محاربه کردن لایق دولت نه یعقوب التفات باین سخن نکرده چون خبر توجه یعقوب ببغداد رسید خلیفه با وزیر خود گفت که معارف خراسان که از حج آمدهاند ایشان را طلب نمای و با ایشان بگوی که خلیفه نسبت به یعقوب خوب نکرد که بیالتفاتی آغاز نهاد این خبر به یعقوب رسیده با خود گفت که این سخن دلالت بر ضعف بغدادیان میکند بنابراین مهم خلیفه را سهل انگاشته احتیاطی که در سایر حروب مینمود ترک نمود و چون یعقوب بقصر شیرین رسید با خود گفت که این سخن دلالت بر ضعف بغدادیانست معتمد بسبب جاسوسان معلوم نمود که یعقوب از کدام راه خواهد آمد فرمود تا در آن راه نهری عظیم کندند و اندک آبی در آن نهر جاری ساختند چنانکه گذار از آن ممکن بود تا چون یعقوب و لشکری از آن گذر کنند بند را بگشایند تا آن نهر غرقاب گردد و معتمد هفتصد غلام گروههانداز داشت که بضرب گروهه موی را میشکافتند فرمود تا گروههای آهنین ترتیب دادند و کس نزد یعقوب فرستادند که تو آمدهٔ تا با خلیفه ملاقات کنی فردا باید که بدیر عاقول آئی تا جمعیت رو نماید یعقوب را این سخن موافق افتاده با خود گفت چندانکه خلیفه را در صحرا بهبینم فی الفور او را بگیرم و کار بمراد من شود معتمد برادر خود موفق را در مقدمه روان کرده و موسی بن بوقا را در میسره و داود روائی را جناح مهیا کرد و خود در دیر عاقول در قلب بایستاد و با یعقوب گفتند که خلیفه منتظر تست از خدم و حشم جدا شده بر لب حوض عاقول ایستاده است باید که تو نیز با خواص خود بیائی چون یعقوب این خبر شنید با فوجی از خواص دلاوران که با ایشان اعتمادی داشت روان شده با خود گفت این غلامی چند را چه قدرت باشد که در مقابل من توانند ایستاد ایشان را چنان بگیرم که باز تیهورا و چون یعقوب نزدیک رسید محمد بن کثیر و حسن بن ابراهیم که قبل از آن برسالت بغداد آمده بود و او را در جوار سیما فرود آمده دید که سیما بجای معتمد ایستاده نزد یعقوب رفته گفت بغدادیان حیله کردهاند و سیما بجای خلیفه ایستاده یعقوب گفت همین معنی میبایست پس با پانصد سوار که همه در آهن غرق بودند در نهر راند و چون عبور کرد گماشتگان خلیفه فی الفور بند را بگشادند نهر غرقابی گشت و غلامان سپاه یعقوب را بگروهه گرفتند و هر گروهه که بر اسب رسیده آن اسب رم کرده روی بهزیمت میآورد چند اسب و سوار کور کردند و سپاه بغداد از کمین بیرون آمدند بر ایشان تاختند و یعقوب را مجال ستیز نماند روی بگریز آورد و چون بلب جوی آمد دید که گریز ممکن نیست آخر یعقوب جان بهزار حیله بکنار کشید آوردهاند که چون سلطان غیاث الدین بارای هند کرت دویم مصاف کرد این معنی بر آینهٔ ضمیر عکسپذیر شده بود که در وقت مصاف اسبان مبارزان سپاه ظفر پناه از فیلان میرمند و این صورت موجب شکست میگردد و چون تقارب فریقین روی نمود چنانکه در شب هر دو سپاه آتشهای خصم خود را میدیدند سلطان فرمود تا هیزم بسیار جمع کرده در شبی آتش موفور برافروختند تا هندوان چون شعلهٔ نار بینند گمان برند که سپاه اسلام در موضع خود قرار دارند و سلطان مبارزان عساکر را فرمان داد تا برهیونان بادرفتار سوار شدند تا صباح قطع مسافت کرده نزدیک بروز از پشت سر سپاه رای درآمده خود را بر بنه و خزانهٔ او زد و آن جماعت را دوانیده بر قلب کوفت ورای اراده کرد که عنان بازگرداند اما نتوانست که پیلان را در ضبط آورده صفوف را ترتیب دهد بناچار از معرکهٔ کارزار فرار نموده دلاوران او را تعاقب کرده رای در پنجهٔ تقدیر اسیر و دستگیر گردید سپاه اسلام آن مملکت را که بقنوح معروفست مسخر گردانیدند
حکایت: در تاریخ هند مسطور است که چون فور بعد از پدر بر تخت سلطنت نشست
شوکت و عظمت او بیش از سلاطین ماضی شد و اکثر ملوک هند سر بر خط فرمان او نهاده رقبه در ربقهٔ اطاعتش آوردند و او را چند وزیر بود از جملهٔ وزرا یکی در غایت فراست و کیاست بود و در جزئیات و کلیات مشار الیه رای شده بود و دست دیگران را بچوب بسته سایر وزرا در دفع او اندیشها کرده شبها بروز آوردند عاقبت مثالی از زبان پدر که قبل از این قضیه به بیست سال مرده بود در قلم آوردند و خط او را تقلید نمودند مضمون آنکه فرزند عزیزم فور بداند که مرا در این موضع که محمل خاموشانست و مقام مدهوشان از تنهائی وحشت تمام است و چون با وزیر اعظم همیشه مؤانستی داشتم التماس آنکه فرزند او را بجانب ما فرستد تا بصحبت فیض لزوم او محنت تنهائی مرتفع گردد و رقعه را بیکی از خواص نزدیک رای دادند تا وقت خواب آن را بر بالین پادشاه نهد آن شخص بفرموده عمل نموده روز دیگر که فور از خواب برخاست رقعه را بر بالین خود دید چون نظر کرد خط پدر خویش بود وزیر را طلب نموده گفت ترا استعداد سفر آن جهان باید کرد وزیر خرمی و بشاشت کرده دانست که این معنی نتیجهٔ تزویر حساد است فرمود تا در صحرائی هیزم بسیار جمع کردند و جمعی از نقاب چابکدست را فرمود تا از خانه او نقبی زنند چنانچه از میان آن هیزمها بیرون آمد آنگه فرمود تا آن هیزمها را سر نقب آوردند و بر گرد آن سوراخ چیده آتش زدند وزیر با پادشاه و ارکان دولت بکنار آتش آمده و فور باو پیغامها داد که چون بخدمت پدرم رسی این سخنان بدو رسان و وزیر بکنار آتش آمده خیز کرد و خود را در میان سوراخ انداخت و بنقب فرورفت و سر این سوراخ را استوار ساخته بخانه رفت و مدت چهار ماه متواری بود بعد از آن بخدمت پادشاه رفته رقعهٔ نزد او برد که خطرای مرده را تقلید نموده بود مضمون آنکه چون در امور تأمل نمودم دانستم که در ملک بیوجود وزیر اختلال راه مییابد او را نزد تو فرستادم اما میخواهم که فلان را از براهمه و اعیان نزد ما فرستی که مرا بصحبت ایشان مؤانست بود و در مملکت خللی راه نیابد فور برهمنان را حاضر کرده فرمان ملک مستوفی را بدیشان رسانید ایشان متحیر شده دانستند که آن حیله وزیر است اما مجال عذر نواشتند بالضروره بآتش عناد سوختند و سر «من حفر بئرا لاخیه وقع فیه» بوقوع انجامید
تو چاهی کندهٔ در ره که خلقی را دراندازی نمیترسی از آن روزی که خود را در میان بینی
حکایت: در روضة الصفا مسطور است که چون سلطان محمود ولایت سومنات را که اکنون بدکن اشتهار دارد مسخر ساخت
و خواست که یکی از امرای خراسان را بحکومت آن ولایت تعیین کند ارکان دولت معروض داشتند که این مملکت از دار الملک بغایت دور است و معلوم نیست که دیگر سلطان را در این دیار گذر افتد صواب آنست که یکی از مردم این سرزمین را حاکم ساخته خراج بر او نهد سلطان با دولتخواهان آنجائی مشورت کرد که لایق این منصب که تواند بود جمعی گفتند که در این دیار کسی با دابشلیمان برابری نتواند کرد اکنون جوانیست از آن طایفه در کسوت براهمه بریاضت مشغول اگر سلطان او را تربیت نموده این ملک را بر او سپارد بجای خود است و برخی بر این سخن انکار کرده بر زبان آوردند که دابشلیم مرتاض درشتخوی و بدعهد است و چند نوبت بر اقربای خود خروج کرده مقهور و منکوب گشت و از روی ضرورت ریاضت اختیار کرده اگر سلطان فلان دابشلیم که در ولایت سراندیب حاکم است طلبیده این ولایت او را دهد وی مردی صحیح العهد است و خراجی که بر ذمت گیرد البته برساند سلطان گفت اگر او بخدمت آمده این استدعا مینمود مقبول میافتاد و لیکن مملکتی بدین وسعت را به مردمی که بالفعل در ولایتی پادشاه باشند و هرگز ما را خدمتی نکرده باشند دادن از رای دوربین سلاطین مستبعد است و دابشلیم مرتاض را طلبیده آن مملکت را بدو سپرده دابشلیم خراج را متقبل شده بعرض رسانید که چون من هنوز استعدادی ندارم و مردم این ولایت مع ذلک هواخواهان آندابشلیماند احتمال دارد که در غیبت پادشاه او بر من مستولی گردد اگر سلطان شر او را از من دفع کند مزید الطاف باشد سلطان فرمود که ما به نیت غزا سه سالست که از خانهٔ خود بیرون آمدهایم گو سه سال و شش ماه باشد و متوجه ولایت دابشلیم شد اهل سومنات دابشلیم مرتاض را ملامت کردند که خوب نکردی که باستیصال بیگناهی سلطان را تحریص کردی بالجمله سلطان محمود بسراندیب رفته آن دابشلیم را اسیر کرده بدین دابشلیم سپرد، وی عرض کرد که در مذهب ما قتل پادشاه جایز نیست و طریقهٔ محافظت پادشاه اسیر آنست که در زیر تخت خود خانهٔ ترتیب دهیم و پادشاه اسیر را به آن خانه کرده بر سریر نشانند و روزی یک نوبت خانی ملون بآنجا فرستند تا زمان حیات یکی از این دو پادشاه غالب یا مغلوب بسر آید و چون مرا هنوز استطاعت آن نیست که او را بدین نوع نگاه دارم اگر پادشاه او را بغزنین برد و چون مرا مکنتی حاصل شود خصم مرا بمن سپارد از کرم پادشاه بعید نباشد محمود او را بغزنین برده بعد از مدتی دابشلیم مرتاض رسولان بطلب او فرستاده تحف و هدایای بسیار بجهة سلطان و ارکان دولت ارسال داشت سلطان خواست که آن جوان را بوی ندهد چه این معنی که جوانی بدست خصم سپردن از مقتضای مروت دور بود اما ارکان دولت که از دابشلیم مرتاض تحفها گرفته بودند عرض کردند که دربارهٔ کافری این اندیشه نباید کرد و دیگر آنکه شاید که دابشلیم مرتاض بدین جهت برنجد و اظهار عصیان کند سلطان او را برسولان دابشلیم مرتاض سپرده چون رسولان نزدیک بدار الملک رسیدند دابشلیم مرتاض بنابر رسم معهود هند که هرگاه دشمنی را قریب بدار الملک میآوردند پادشاه و امرا و ارکان دولت او را استقبال نموده از یک منزل راه طشت و آفتابهٔ خاصه را بر سر او نهاده تا زندان معهود میدوانیدند باستقبال بیرون آمده و چون آن جوان را دیرتر میآوردند ساعتی به هر طرف تاخته شکار کرد و چون روز گرم شد در پای درختی فرود آمده رومال سرخی بر روی پوشانیده بخفت قضا را جانوری سخت چنگال آن رومال را گوشت پارهٔ تصور کرده از هوا درآمده مخلب در آن رومال زده از اثر ناخن او یک چشم دابشلیم مرتاض کور گشت و چون هندیان معیوب را بسلطنت موسوم نمیسازند غلغله در میان سپاه افتاده در این اثنا آن جوان را رسانیدند و باتفاق او را پادشاه کرده طشت و آفتابه را بر سر دابشلیم مرتاض نهاده وی را تا زندان معهود بدوانیدند
حکایت: آوردهاند که نوبتی سلطان محمود بجهة حاکم کرمان تحفهٔ چند فرستاده
و جمعی از دزدان بلوچ که حدود ایشان بهشتاد نفر میرسید و قلعهٔ در آن راه داشتند رسول را گرفته آن اموال را غارت کردند و قبل از آن چند نوبت کاروانها زده بودند و چون این خبر بسلطان رسید؛ از راه بست عزیمت خوارزم کرد و چون به بست رسید و پسرش سلطان مسعود که حاکم هرات بود بخدمت پدر آمده سلطان قطعا با او التفات ننمود مسعود زمین بوسیده معروض داشت که از بنده چه گناه صادر شده که سبب رنجش پادشاه شده سلطان گفت گناه از این بدتر چه باشد که دزدان راهها میزنند و تو از این غافلی مسعود گفت بنده در هرات مینشینم اگر شخصی در بیابان حمص راه زند مرا چه گناه سلطان گفت عذر تو مسموع نمیدارم اگر مجموع دزدان را زنده یا کشته نزد من نیاری هرگز از تو راضی نشوم مسعود با دویست غلام مبارز روی در آن دیار نهاده چون بقلعهٔ دزدان نزدیک رسید، پنجاه سوار را باوضاع تجار ساخته ایشان را در پیش انداختند و خود با صد و پنجاه سوار آهستهآهسته از بیراه روان شده چون دزدان آن طایفه را دیده ایشان را کاروان تصور کرده بهیأت اجتماعی بیرون آمدند و چون بغلامان رسیدند ایشان عنان گردانیده روی بکوه نهادند دزدان ایشان را تعاقب نموده بایشان رسیده جنک درپیوستند و غلامان مرتبه بمرتبه خود را بکوه میکشیدند دزدان نزدیک شد که ظفر یابند سلطان مسعود با آن صد و پنجاه سوار چون برق خاطف از دامن آن کوه تاخته دزدان را در میان گرفته نگذاشت که متنفس بیرون رود و همه را گرفته چهل نفر را کشته باقی را زنده نزد پدر برد و سلطان بسیاست ایشان حکم کرده دیگر کسی آن راه را نزد
حکایت: آوردهاند که در ولایت آذربایجان زرگری و نجاری بودند که با یکدیگر دوستی داشتند
بعد از مدتی هر دو تنگدست شده بجانب روم رفتند و بکلیسائی درآمده بریاضت و مجاهدت چندگاهی گذرانیده چنانچه نصاری بایشان اعتقاد تمام بهم رسانیده بانفاس تبرک میجستند نوبتی پادشاه آن دیار را مهمی پیش آمده ساکنان کلیسا را طلب کرد زرگر و نجار تخلف نمودند و ایشان چون بر این دو کس اعتماد تمام داشتند در کلیسا را نهبستند بعد از غیبت کشیشان بتی را که از طلای احمر بود و مقدار دوازده هزار مثقال بود دزدیده در موضعی دفن کردند چون کشیشان از پیش پادشاه مراجعت نمودند صنم اعظم را گم یافتند غلغله در میان ایشان افتاده هرکسی را بآن تهمت میگرفتند و بنابر اعتقادی که بزرگر و نجار داشتند بایشان گمان نبردند اما سخن غیبت صنم را با ایشان در میان نهادند ایشان گفتند کسیرا قدرت نباشد که صنم اعظم را تواند دزدید اما شما در خدمت او تقصیر مینمودید و او را تنها میگذاشتید لاجرم خشم کرده و بآسمان رفت آن ابلهان ایشان را تصدیق نمودند پس زرگر و نجار گفتند صلاح ما نیست که در میان شما بمانیم زیرا که صنم اعظم از شما رنجیده است استعداد سفر کرده روی بوطن نهادند و زر را بیرون بردند و چون بدیار خود رسیدند نجار با زرگر گفت که زرها را تو نگهدار و مرتبه بمرتبه در وجه خرج الیوم ما مصروف میدار و چون اندک مدتی از این قضیه بگذشت زرگر طمع در آن طلاها کرده با نجار گفت زرها باتمام رسید نجار مردی بغایت عاقل بود دانست که بنزاع آن نقد بدست نتوان آورد لاجرم با زرگر گفت سخن تو راستست و زر برای نثار دوستانست و در ازدیاد محبت کوشیده و در خانه خود زیرزمینی کنده و صورت زرگر را از چوب تراشیده و دو خرس بچه بدست آورد و هر روز که خرسبچگان گرسنه شدندی نجار طعمهٔ آنها بر کف دست آن صورت میبست تا خرسبچگان گوشت از کف دست آن صورت میربودند بنابرین آن خرسبچگان همه روز نظر بسوی آن صورت داشتند روزی نجار زرگر را بضیافت آورد زرگر و پسر خورد خود را همراه آورد و در وقت بیرون رفتن نجار هر دو پسر زرگر را گرفته در گوشهٔ پنهان کرد و چون زرگر بمنزل خود رسید پسران را ندیده مضطرب شده و بخانهٔ نجار آمده پسران را طلبیده نجار گفت ایشان در عقب تو بودند و زرگر هرچند در آن باب مبالغه نموده در انکار نجار اصرار نموده عاقبت زرگر سراسیمه شده بخانهٔ قاضی رفت و نجار را طلبیده دعوی پسران کرد نجار گفت ایها القاضی پسران زرگر خرس شدهاند قاضی گفت ای مرد چرا محال میگوئی نمیدانی که در ملت پیغمبر ما مسخ نسخ گشته نجار بر زبان آورد که التماس دارم که بوثاق بنده درآئید و مشاهده فرمائید که من اولاد زرگر را که خرس شدهاند حاضر سازم اگر پسر او باشند پدر خود را از بیگانه بازشناسند پس قاضی و عدول محکمه بخانهٔ نجار رفتند و نجار صورت زرگر را مخفی ساخته خرسبچهها را بخدمت قاضی آورد چون چشم خرسبچها بزرگر افتاد آن صورت را تصور کرده بجانب او شتافتند و خود را در وی مالیدند و دستش را بوی میکردند نجار گفت صدق سخن من ظاهر شد قاضی دانست که در این قضیه سری هست لاجرم هیچ نگفته از خانهٔ نجار بیرون آمد زرگر چون حال چنان دید آهسته در گوش نجار گفت که حصهٔ تو از آن طلاها باقی مانده است نجار گفت اولاد تو نیز زنده است حصه مرا تسلیم من نما تا فرزندان ترا حاضر سازم زرگر بالضروره حصه نجار را داده پسران خود را بستد
حکایت: در تواریخ مسطور است که چون سلیمان بن عبد الملک برادر خود مسلمه را بغزای روم فرستاد
مسلمه قلعهٔ محاصره نموده مدتی فتح میسر نشد نوبتی مسلمه سگی سیاه بینشان را دید که بر سر حصار ایستاده بعد از لحظهٔ همان سگ را دید که در لشکرگاه میگردید گفت البته راهی بقلعه خواهد بود فرمود تا تفحص نمودند هیچ راهی نیافتند مسلمه فرمود تا پوست بزغاله پر از ارزن کرده آن را بروغن بیالودند و در لشکرگاه انداختند آن سگ آن پوست را کشیده بجانب نقب برد و ارزن در راه ریخته میشد صباح مسلمه بآن نشانی پی برد در نقب برده حصار را مسخر ساخت.