پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء دو: فصل پنج

از ویکی‌نبشته

فصل پنجم از جزو دوم:

در کفایت و حسن سلوک ایشان

در روضة الصفا مسطور است که رکن الدوله مملکت خود را در میان اولاد قسمت نمود. فارس را بعضد الدوله داد و اصفهان را با توابع به مؤید الدوله ری و توابع آن را بفخر- الدوله و بعد از فوت رکن الدوله مؤید الدوله باستصواب وزیر خود صاحب عباد را نزد عضد الدوله فرستاد پیغام داد که اگر رخصت باشد بنده در مملکتی که پدر نامزد من کرده دخل کنم عضد الدوله را این ادب موافق مزاج افتاده او را بعواطف و عنایات مخصوص گردانید اما فخر الدوله برادر بزرگ‌تر را وجودی ننهاده در مملکت خود مدخل نمود عضد الدوله رنجیده و مؤید الدوله را مدد کرده فرمود مملکت او را مسخر سازد و مؤید الدوله بری شتافته فخر الدوله تاب مقاومت نیاورده فرار نمود و پناه بقابوس وشمگیر پادشاه طبرستان برده مؤید الدوله لشکر بآنجا کشیده فخر الدوله و قابوس نوبتی دیگر فرار کرده بخراسان رفتند و از نوح بن منصور سامانی استمداد جستند امیر نوح موفق نامی را از امرای خود با لشکر بخراسان فرستاده فرمان داد که حاکم خراسان ابو العباس نیز با سپاه خراسان همراه فخر الدوله و قابوس بطبرستان و ری بشتابند و آن ولایت را از متغلبان بپردازند ابو العباس لشکر خراسان را جمع کرده و در مصاحبت فخر الدوله و قابوس بطبرستان شتافت و مؤید الدوله در جرجان متحصن شده خراسانیان شهر را محاصره نمودند در این اثنا روزی صاحب عبادان از جاسوسی پرسید که در لشکر خراسان چند موضع نوبت می‌زنند گفت دو موضع و بر زبان آورد که از جمله استعداد حرب ده پیل دارند صاحب عباد گفت کاش دبیر با تدبیر داشتند که از هزار پیل بهتر بود آنگاه بحیلهٔ که صاحب عباد کرد آن سپاه فراوان شکسته شد بیان این مقال آنکه صاحب عباد فرمود مبالغی زر برشوه نزد موفق که از امراء بخارا بود فرستاد و موفق در روز معرکه روی بفرار آورد و سایر عساکر دل‌شکسته شده همان طریقه مرعی داشتند

حکایت: و هم در روضة الصفا مسطور است که خواجه نظام حسن بن اسحاق در اوایل حال محرر عمید بلخ بن شاذان بود

هرگاه خواجه را جزوی از اموال جمع شدی عمید گفت حسن فربه شده است و آن اموال از او بستدی و چون چند مرتبه این معنی تکرار یافت خواجه از کمال دنائت همت و حرکات ابن شاذان رنجیده از بلخ بمرو آمد وسایط و وسایل برانگیخت و خود را بخدمت جعفر بیک سلجوقی رسانید جعفر بیک آثار کفایت و فراست در بشرهٔ خواجه مشاهده نمود و او را به پسر خود الب‌ارسلان سپرده گفت می‌باید که این مرد کاتب و منشی تو باشد چون عبد الملک از مقر خواجه خبر یافت عرضه داشتی بپایه سریر جعفر بیک ارسال داشته التماس نمود که نویسندهٔ بلخ گریخته بخدمت پیوسته است و امور محاسبات این دیار معطل مانده اگر پادشاه صلاح داند بارسال او امر فرماید جعفر بیک جواب داد که نظام الملک بخدمت الب‌ارسلان می‌باشد پس این التماس از او می‌باید کرد بالجمله بعد از فوت جعفر بیک الب‌ارسلان را سفری پیش آمده وزیر پدرش بیمار شد سلطان فرمود تا نظام الملک در خدمت باشد خواجه متحیر و پریشان‌خاطر شد زیرا که از اسباب سفر هیچ همراه نداشت از نظام الملک مرویست که گفت اگرچه می‌دانستم که در آن سفر مهم من روی در ترقی نهاد اما بر آنکه استعداد خدمت نداشتم و کسی که از او وامی توانم طلبید نمی‌شناختم متحیر فروماندم و از غایت تنگدستی به مسجدی که بر در منزل بود رفته در نماز ایستادم در این اثنا نابینائی بمسجد درآمده فریاد کرد که در این مسجد کیست و من بنابر آنکه در نماز بودم جواب ندادم نابینا گرد مسجد درآمد کسیرا ندید پیش محراب زمین را بکاوید و کوزهٔ بیرون آورد مملو از دینارهای طلا آن کوزه را در دامن ریخته ساعتی نشاط کرد و انگاه نوبتی دیگر در کوزه کرده و دیناری از گوشهٔ دستار واکرده بآن ضم نموده کوزه را در دامن ریخته باز در همان موضع کوزه را دفن نموده بیرون رفت من همان لحظه کوزه را از خاک بیرون کرده شمرده در آنجا هزار مثقال طلا بود گفتم خداوندا این وجه را بقرض برمیدارم و متقبل می‌شوم که ضعف این مبلغ طلا در ایام اقتدار بصاحبش رسانم و از آن وجه خیمه و خرگاه و سایر ما یحتاج سفر بهمرسانیده با سلطان موافقت نمودم و چون از آن سفر بازآمدم سلطان مهمات را بمن رجوع نمود و بعد از فوت عمش طغرل بیک در امر خطیر وزارت باستقلال دخل نمودم نوبتی در بازار نیشابور می‌رفتم آن نابینا را دیدم که ضعیف و نحیف شده یکی از خواص را گفتم تا او را بمنزل برد و چون از خدمت سلطان معاودت نمودم او را طلب داشته گفتم در فلان‌وقت نقود تو که در مسجد گمشده بود بدست آوردی نابینا خندان‌شده دامن مرا گرفت که اکنون بدست آوردم پرسیدم که چگونه جواب داد که من مردی گدایم آن وجه را بدریوزه بهمرسانیده بودم چون بر نقد آن اطلاع یافتم از خوف آنکه مرا مردم صاحب زر تصور ننمایند و دیگر چیزی بمن ندهند اظهار نکردم و بهیچکس نگفتم و چون این زمان از وزیر نشان آن شنودم دانستم که حال چیست خواجه بخندید و فرمود تا ده هزار مثقال طلا باو دادند و قریهٔ معموره از قرای نیشابور تسلیم نمودند و گویند که خواجه آن قریه را وقف اولاد نابینا کرد در مدت سی صد سال آن قریه در تصرف اولاد آن نابینا بماند

حکایت: در تاریخ گزیده مسطور است که سلطان ملک شاه

چون بعد از شهادت پدر خود الب‌ارسلان بسعی خواجه نظام الملک بر مسند سلطنت نشست بواسطهٔ حسن تدبیر و کفایت آن وزیر بی‌نظیر بسطت مملکتش بحدی رسید که نوبتی سلطان ملک شاه بختن رفته بود و در وقت مراجعت خواجه نظام الملک برات اجرت ملاحان آب سیحون که سنگ پشت از آن وجه حاصل می‌شود بر انطاکیه شام نوشت و ملاحان شکایت نزد سلطان بردند پادشاه از خواجه پرسید که حکمت دراین‌باب چیست جواب داد که خواستم که بعد از ما بسالها بگویند که وسعت و فسحت مملکت سلطان ملک شاه بمرتبهٔ بود که اجرت ملاحان آب سیحون را بانطاکیه شام نوشته بودند سلطان را این معنی موافق افتاده زبان بتحسین خواجهٔ نیکو رأی گشاد و خواجه بروات مجموع ملاحان را بزر نقد بخرید نقلست که سلطان ملک شاه میل تمام بسیر و شکار و تماشای بلاد و امصار داشت چنانکه در ایام سلطنت خویش دو نوبت عرصهٔ مملکت را بنظر درآورد و گویند که نوبت دویم که سلطان بقصد تماشای بلاد بولایت شام شتافت قیصر روم با چهل هزار سوار باستقبال سلطان شتافت و سلطان بنابر آنکه مهم قیصر را بغایت سهل می‌پنداشت در آن اثنا با صد سوار بشکار رفت قضا را قراول قیصر بایشان بازخورد سلطان را شکاری‌وار گرفتند پادشاه به غلامان گفت زینهار مرا تعظیم مکنید و یکی از خیل خود شمارید بالجمله رومیان سلطان را با غلامان دستگیر کردند و بنزد قیصر بردند یکی از غلامان گریخته این خبر را بخواجه نظام الملک رسانید خواجه چون این خبر را شنید فرمود تا آن غلام را بقتل آوردند و نماز شام فوجی از غلامان خود را بر در بارگاه فرود آورده آوازه درانداخت که سلطان از شکار بازآمد و روز دیگر برسم ایلچیان نزد قیصر رفت و چون قیصر کمال استقلال خواجه را می‌دانست در اثنای محاوره از او التماس مصالحه نمود خواجه زبان بمکالمه گشاده قیصر را بمصالحه امیدوار ساخت و بجهة تاکید و تمهید قواعد مصالحه جمعی از اعیان را با خواجه همراه ساخت و بر زبان آورد که دیروز از لشکریان جمعی از سپاهیان شما را گرفته‌اند بفرمایم تا ایشان را حاضر ساخته بشما سپارند خواجه بر زبان آورد که این خبر در اردوی ما نبود ظاهرا مجهولی چند خواهد بودن و چون بموجب فرمان قیصر سلطان و غلامان را حاضر ساختند خواجه روی بایشان آورد که شما ندانسته‌اید که در چنین روزها بشکار نباید رفت و ایشان را در حضور قیصر سخنان درشت گفت آنگاه قیصر را وداع کرده روی بسپاه خود نهاد و چون بمعسکر خود نزدیک شد پیاده گردید و رکاب سلطان را بوسه داده گفت بنا بمصلحت وقت آن سخنان بحضور قیصر گفتم امیدوارم که سلطان قلم عفو بر جریمهٔ من کشد سلطان خواجه را در کنار گرفت و گفت ای خواجه گنجایش دارد که از ما عذرخواهی کنی کلمات درشت تو که از روی نصیحت است طبع ما را چون شیر و شکر خوشگوار ساخت و اعیان روم که جهة مصالحه همراه بودند دانستند که آن گرفتار سلطان بوده است سر انگشت بدندان تاسف گرفتند و گفتند «النعمة مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت عرفت»

برده بودی و ودات آمده بود
خود غلط باخته‌ای کس چکند

همان لحظه به تعبیهٔ لشکر قیام نموده روی بمحاربه آورد و چون این خبر بقیصر رسید بناکام صف نبرد بیاراست زیراکه اعتماد بر مصالحه کرده استعداد محاربه نداشت بعد از محاربه عظیم سپاه روم روی بانهزام نهادند سپاه ملک شاه او را تعاقب نموده قیصر را دریافتند و او را اسیر کرده نزدیک سلطان آوردند حجاب بارگاه سلطنت گفتند که پیش سلطان زمین بوسه ده قیصر امتناع نموده گفت من نیز مانند او پادشاهم سلطان متوجه قیصر شده گفت کلمهٔ بگوی قیصر گفت اگر پادشاهی ببخش و اگر قصابی بکش و اگر تاجری بفروش ملکشاه گفت من پادشاهم قصاب و تاجر نیستم ترا بخشیدم و فرمود تا جامهٔ پادشاهانه و تاج مرصع بجهة قیصر آوردند و او را در پهلوی خود نشاند و آخر الامر مبلغی خطیر برسم خراج قبول نموده رخصت انصراف یافت و در وقت توجه بروم با نظام الملک گفت خدمتی فرمای تا در اتمام آن سعی نمایم خواجه گفت آن‌قدر زمین از استنبول بمن ده که چرم کاوی بر آن محیط تواند شد قیصر گفت این معنی بغایت سهلست بخدمتی دیگر اشاره نمای خواجه گفت مطلب من همین بیش نیست قیصر سندی در آن باب نوشته بخاتم خود مهر کرده خواجه فرمود تا وکلای او چرم کاوی را بمقراض بریدند و با قیصر گفتند که با وزیر شرط کرده‌ای در استنبول چندین زمین باو دهی که چرم کاوی بر آن محیط گردد و اکنون این چرم را بامانت فرستاده از عهدهٔ شرط خود بیرون آی و چون باستنبول رسید قاصد خواجه که چرم را بریده بود حاضر ساخت در میان شهر موضعی بود که در قدیم الایام عمارت ساخته بودند و خراب شده بود آن چرم را برگرد آن کشیده گفت پادشاه بموجب وعده این زمین را بمن دهد قیصر چون آن صورت مشاهده نمود فرمود تا آن زمین را مساحت کردند پانصد گز در پانصد گز بود از تدبیر خواجه حیران مانده آن محل را بقاصد خواجه داد خواجه فرمود تا در آن موضع رباطی و خانقاهی و مسجدی بنا کردند که طاق سپهرآسا رواق فلک‌فرسای او از غایت نزهت مثال بهشت برین و رشک نگارخانهٔ چین بود.

حبذا صورت منصور تو باغی و سرائی یا بهشتی که بدنیات فرستاده خدائی

حکایت: در کتب تواریخ مسطور است که چون معتضد عباسی قاسم بن عبد اللّه را

که گوی کفایت از ابنای زمان ربوده و برهان کیاست بخابیان نموده انوار مفاخر او بر چهرهٔ ملک تابان و اثر مآثر او بر کفایت عصر تابان بود.

برید صیت ترا دست در عنان صبا رسول حکم ترا پای در رکاب دبور بمنصب وزارت خود سرافراز گردانید نوبتی قاسم در منزل خود خلوتی کرده مجلس بزم آراست بوجود نیکورویان سر و قد گلنار خدو شاهدان ماه پیکر جوزا کمر و جامهای حریر ملون پوشیده و ساقی چون نرگس جام زرین در دست سیمین گرفته اقداح اقراح چون قمر در منازل خودگردان ساخت.

ساقی ز عکس روی تو گوئی سیاوشی است کاتش پناه ساخته از بهر امتحان بر کف نهاده لعل مئی کز شعاع آن اندیشه لاله‌زار شود دیده گلستان و آن روز داد عیش و عشرت داده صباح چون بدار الخلافه رفت معتضد با او گفت که دیروز مجلسی در کمال زینت ترتیب داده بودی بایستی که ما را نیز خبر کنی تا حریف صحبت تو باشیم گفت بندگان را چه حد آنکه این گستاخی جرئت نمایند و بعد از لحظهٔ که بمنزل خود معاودت فرمود با خود گفت که من در اخفای آن مجلس سعی موفور نمودم و با وجود آن صورت مجلس را بخلیفه رسانیدند و هرگاه که من بحرم خود کاری پوشیده کنم بامیر رسانند پس اگر در امور ملکی و مالی تغلبی و تصرفی نمایم یقین که خواهد دانست آنگاه وکیل خود را طلبیده صورت حال با او حکایت کرد گفت می‌خواهم که تحقیق نمائی که راز ما را که فاش کرده وکیل روز دیگرگاه بدرگاه وزیر رسید ساعتی با فراشان مزاح می‌نمود و بعضی از حالات وزیر را از ایشان معلوم کرد آنگاه نزد دربان رفته لحظهٔ با او به جد و هزل سخنان گفته از او نیز بعضی از احوال معلوم کرد و همچنین از هریک سخنان می‌کرد تا بمطبخ رفت و طعامی خورده از ایشان پرسید که وزیر دوش چه خورد و چه کرد و چه گفت و آن جماعت را خندانیده سخنان هزل‌آمیز بر زبان آورده بیرون آمد و همچنین خود را بر زمین می‌کشید و می‌رفت و چون قدمی چند برفت برخاست و روان گشت و بدار الخلافه شتافت خادمی بیرون آمد کاغذی و خامهٔ باو داده او هرچه از احوال وزیر معلوم کرده بود در قلم آورده باو داد و چون وکیل آن حال را مشاهده نمود روز دیگر پیش از صبح به در خانهٔ وزیر رفته فرمود که تا آن مرد را گرفته نزد وزیر بردند قاسم از او پرسید که تو کیستی گفت مرا امان ده تا حال خود بگویم وزیر گفت ترا امان دادم آن مرد گفت من فلان هاشمیم و خانهٔ من در فلان موضعست و هر ماه از دار الخلافه پنجاه مثقال طلا اجرت دارم و هر روز بگاه از خانه بیرون می‌آیم و بدین لباس بخانهٔ تو و بعضی اعیان می‌گردم و احوال ایشان معلوم کرده بخلیفه رسانم و هرگاه که ماه تمام می‌شود پنجاه مثقال طلا خلیفه بخادمی داده نزد من می‌فرستد قاسم او را حبس کرده حال با کسی نگفت و شخصی بدر خانه که وی نشان داده بود فرستاد تا بنگرد که خادم خلیفه بجهة تحقیق اخبار ما بآنجا خواهد آمد قاصد وزیر به در خانه هاشمی رفته نماز شام دید که خادم معتضد به در خانه او آمده حلقه بر در زد کنیزکی بیرون آمده گفت امروز خواجهٔ من بخانه معاودت ننموده نمیدانم که او را چه پیش آمده و بعد از روز دیگر قاصد وزیر بدار الخلافه رفت و به در خانهٔ هاشمی رفته دید که بر در سرای او ماتمی عظیم قایم و اقربای او جمع گردیده بودند و چون وزیر بدار الخلافه رفت معتضد با او گفت بجان من که هاشمی را بگذار و او را احسان کن که شرط کردم که بعد ازین با تو صاحب خبر ننگارم وزیر زمین بوسیده خدای را شکر کرد که او را نکشته بود و نسبت باو تعدی ننموده بود و چون بخانه مراجعت نمود هاشمی را تشریف فاخر داده رخصت فرمود

حکایت: آورده‌اند که موسی بن عبد الملک که وزیر متوکل بود نوبتی مبلغی خطیر برسم قرض از خزانه گرفت

و مدتی معین کرد و بعد از انقضای موعد در ادای آن تغافل آغاز نمود این سخن بمتوکل رسید فرمود که تا مثالی بنام عتاب خادم نوشتند که آن اموال از وزیر اخذ کند و اگر در ادای آن تعلل نماید او را بیحرمت کند و بشدت هرچه تمامتر مطالبه نماید عتاب آن مثال را گرفته بمنزل وزیر رفت و در آن‌وقت هوا بغایت گرم بود عتاب وزیر را دید که در بادگیر خانه نشسته و فراشان مروحها در دست گرفته او را باد می‌زدند مثال خلیفه را پیش وزیر نهاد وزیر خود را بکاری مشغول ساخته عتاب را از کثرت ماندگی خواب گرفته موسی فرمود تا مثال را پنهان کردند عتاب چند مرتبه بیدار شده با وزیر گفت من بمهمی آمده‌ام و تو خود را بکتابت مشغول کردهٔ موسی گفت بچه کار آمدهٔ گفت مثالی آورده‌ام تا از تو مال بستانم وزیر گفت ای یاران مگر این معنی را بخواب دیده کدام مثال و چه مال عتاب فریاد برآورد که و اللّه مثال مرا از من دزدیده‌اید وزیر گفت ای یاران گواه باشید که او دروغ می‌گوید اگر توقیعی یا مثالی باو داده‌اند در راه او را خواب گرفته گم کرده است عتاب بالضروره نزد عبد اللّه بن یحیی بن خاقان رفته این سخن را با وزیر گفت عبد اللّه سخن را بمتوکل رسانیده خلیفه بغایت مسرور شده بسیار بخندیدند فرمود که موسی را حاضر ساختند و با او گفت توقیع را تو دزدیده‌ای گفت بلی یا امیر نصف آن مال را نقد کرده‌ام همین لحظه بخزانه‌دار سپارم و نصف دیگر را بعد از پنج روز بخدمت می‌آورم و بدان حرف خاطر متوکل را بدست آورده تدارک آن‌همه رنجش کرد

حکایت: آورده‌اند که چون سلیمان وهب بر سریر وزارت خلیفه متمکن شد

هر عاملی را که بعملی موسوم می‌گردانید چون آن بیچاره بر سر عمل می‌رفت مردی دیگر چیزی بر آن وجه مقرر می‌افزود و سلیمان عامل اول را معزول می‌کرد و عمل بعامل ثانی می‌داد نوبتی یکی از اکابر که بلطف طبع موصوف بود او را عملی فرمود وقتی‌که بر سر عمل می‌رفت نزد وزیر آمده شرایط وداع بجای آورد گفت می‌خواهم که کلمه پوشیده عرض کنم وزیر رخصت داده این سخن در گوش وی گفت که ستور بجهة رفتن کرایه کنم یا بجهة زیستن و بازآمدن وزیر خندان شده و دیگر کسی را که عملی حواله نمودی همان سال عزل نکردی

حکایت: آورده‌اند که ابو منصور سامانی وزیر سلطان طغرل مردی بود بصفات حسنة آراسته

و بسمات سنیه پیراسته یکی از عادات حمیده‌ها آن بود که بعد از نماز بر سر سجاده نشسته اوراد خواندی تا آفتاب طلوع کردی آنگاه بخدمت سلطان شتافتی و نوبتی صبحگاهی مهمی روی نمود سلطان کسان باستدعای وزیر فرستاده وزیر چون اوراد می‌خواند بایشان التفات ننمود قاصدان بازگشته بسلطان گفتند که وزیر بفرمان پادشاه التفات نکرد آتش خشم سلطان برافروخت و چون وزیر از خاندن اوراد فارغ گشت بخدمت سلطان شتافت پادشاه بخشم بانک بر وی زده گفت چرا دیر آمدی گفت ای پادشاه من بنده خدایم و چاکر توام تا از بندگی خدا فارغ نشوم بچاکری نتوانم پرداخت سلطان از مهابت این کلمه آب در دیده بگردانید او را تحسین نموده گفت بندگی خدای را بر چاکری ما مقدم دار تا ببرکات آن اسباب ما نیز انتظام یابد

حکایت: آورده‌اند که جمعی از خصمان خواجه نظام الملک نزد ملک شاه تقریر کردند

که خواجه هوس خلاف دارد که دو هزار غلام بهادر خریده است چون این سخن بنظام الملک رسید سلطان را دعوت کرده بضیافت طلبید در اثنای آنکه نثار و پای‌انداز می‌کرد با عارض سلطان گفت دو هزار غلام مرا در جریده ممالک سلطان نویس سلطان از آن سبب پرسید خواجه عرض کرد که این غلامان را بجهة آن خریده بودم که نوبتی یکی از امرا در دیوان با من سفاهت کرد من از او شکوه کردم سلطان فرمود که باید ترا چندان غلام باشد که اگر کسی گستاخی نماید وی را ادب توانی کرد و از این معنی کمال علو خواجه بظهور پیوندد و در تاریخ یمینی مسطور است که سلطان محمود غزنوی را گفتند که حسن میمندی غلامی دارد در غایت جمال چنانکه آفتاب از رشک عارضش بر شرفهٔ زوالست

روئی چگونه روئی روئی چو آفتابی موئی چگونه موئی هر حلقه پیچ‌وتابی سلطان غلام مذکور را از خواجه طلب نمود وزیر انکار کرده گفت من چنین غلامی ندارم سلطان او را بجان و سر خود سوگند داده وزیر بر آن موجب سوگند خورد و عاقبت غلام پیدا شد سلطان از وزیر رنجیده او را عزل کرده در قلعهٔ از قلاع محبوس گردانید از ابوزرجمهر پرسیدند که لایق شغل وزارت کیست جواب داد که قابلیت این منصب کسی دارد که هفت خصلت در وجود او موجود باشد اول آنکه هشیار و بیدار باشد چنانکه در اوایل احوال خواتیم اعمال در نظر فکرت مشاهده نماید دوم بردباری و مصابرت تا پیش از فرصت شروع در امور نکند سوم دلیری که از ارتکاب خطیر نترسد چهارم جوانمردی و همت که مال عالم در نظر او قدری نداشته باشد پنجم آنکه چون او را خدمتی کنند مکافات او نماید ششم آنکه متمردان را مالش دهد و در حوادث روزگار آماده باشد چه اعتماد بر امان زمان نیست و خدا حال گردانست هفتم آنکه کار امروز بفردا نیندازد

حکایت: آورده‌اند که ابو جعفر منصور خالد بن یحیی برمکی را بسبب دروغی که از او صادر شده بود از وزارتش عزل ساخته

بفارس فرستاد و آن منصب را بابو ایوب موریانی داد و ابو جعفر پسری داشت اعرج و ضعیف و منصور او را صالح مسکین خواندی نوبتی بر زبان آورد که بجهة صالح ضیاعی باید خرید که مسکین و عاجز است تا بعد از ما اسباب معاش او منظم باشد این ایوب این سخن شنیده بعد از چندگاه دویست و پنجاه درم آورده بعرض رسانید که بجهة صالح مسکین مزرعهٔ چند خریده‌ام و این زر از حاصل آنهاست منصور خوشحال شده فرمود که این مبلغ را نیز بهای املاک مصروف دار ابو ایوب هرجا مزرعهٔ خرابی بود و صاحب از او در رنج بود مبلغی از خداوند آن برشوه گرفته بنام صالح مسکین در قلم می‌آورد تا مزارع بسیار خریده بهیچ بلکه ششصد هزار درهم از مردم برشوه ستاند و آن املاک را از سر ایشان باز کرده خراج آن خرابها از ایشان ساقط ساخت خالد برمکی صورت حال دانسته بابو جعفر پیغام فرستاد که من دروغی بجهة مصالح مسلمانان گفتم و مرا از خدمت خود محروم ساختی اما آنچه ابو ایوب در حق فرزند تو کرده مزارعی که از جهة او خریده از صد هزار دروغ بدتر است خلیفه او را ملاحظه نماید که او را هشتصد هزار درم برشوه گرفته است و خرابهٔ چند که یک دینار نفع ندارد بجهة صالح ستانده است منصور بعد از تحقیق خالد را طلبیده با ابو ایوب گفت می‌خواهم که املاک صالح را به بینم و بنظر درآورم ابو ایوب گفت می‌خواهی که املاک صالح را دیده ضیاع باید که حلال باشد دیدن آن بچه کار آید منصور بانگ بر وی زده گفت آنها را بمن باید نمود آنگاه خالد را همراه آورد بهر مزرعه که می‌رسید خالد خداوند آن را می‌آورد تا در روی ابو ایوب می‌گفت که این مزرعه را باین مبلغ بابو ایوب دادیم تا از من قبول کرده منصور در خشم شده ابو ایوب را معزول ساخته مالش را بگرفت

حکایت: علی بن ابو هاشم گفت که فضل بن سهل و حسن بن سهل را قبل از وزارت مجنون دیدم

که هر یک زنبیلی داشتند و ما یعرف ایشان در آنجا بود روزی تفحص کردم که بدانم در آن زنبیلها چیست پیراهنی و ازاری و دو موزه و اسطرلابی بود و بعد از اندک روزگاری دیدم که وزیر مامون شده بودند و هزار شتر باربنه آنها را می‌کشید

حکایت: حسن بن سهل حکایت کرد که نوبتی او را احمد بن ابی خالد برمکی برد

یحیی او را تعظیم تمام کرده از حالش پرسید و مهمات او را متقبل شده و چون احمد مراجعت نمود و مجلس خلوت گشت یحیی گفت وقتی حال پدرم بجهة عدم شغل و عمل به بینوائی رسید و دست‌تنگی بغایت انجامید و در سر کار من نیز نقدی نبود و کار بآنجا رسید که وجوه اخراجات متعذر شد غلام آمده گفت از دوش باز خدم و جواری گرسنه‌اند پدرم گفت بیکی از دو دستار مرا ببازار برده بفروش من ببازار رفته دلتنگ و پریشان‌حال سیر می‌کردم در این اثنا پدر این جوان ابو خالد را دیدم که با کوکبه عظیم از دار الخلافه بیرون آمد و او وزیر مهدی عباسی بود چون او را بدیدم خدمت کردم و اسب به پهلوی او راندم و صورت احوال پدرم را عرض کردم و تا بدر سرای با او رفاقت کردم و حکایت فروختن دستار تقریر کردم جوابی نگفت و چون وزیر بدر خانهٔ خود فرود آمد بازگشتم بغایت متغیر و پریشان‌حال و با خود گفتم آبروی خود بردی و عجز خود آشکار کردی و مع ذلک اثری بر آن مترتب نشد و بخانه رفته شرح این قضیه نزد پدرم فروخواندم گفت خوب نکردی که سر خود را فاش کردی و کمتر ضرری که بر آن مترتب شود آنست که وزیر چون ترا مفلس دانست بر تو اعتماد نکرد و ترا بعملی نفرستاد من از این جهة پریشان‌تر شدم روز دیگر یکی از جامهای خود را فروخته اسباب معاش مهیا ساختم و از غایت دلتنگی سوار شده لحظهٔ طوف بازارها می‌نمودم ناگاه شخصی بمن رسیده گفت وزیر ترا می‌طلبد چون بخدمت رفتم گفت دیروز شمهٔ از تنگدستی برادرم را نقل کردی و من نخواستم که گفتار را بر کردار مقدم سازم اکنون محقری بجهة تو مهیا ساخته ده هزار خروار غله باین دو بقال فروخته‌ام و هر دو بقال آنجا حاضر بودند و با ایشان قرار داده‌ام که شریک ایشان باشی شصت هزار درهم سود آنست سی هزار درهم از تو باشد و سی هزار از ایشان و اگر تو وقت فروختن غلات حاضر باشی تواند بود که زیاده از این مبلغ حصهٔ تو خواهد شود من او را دعا کرده با بقالان بیرون آمدم ایشان با من گفتند که تو مردی بزرگزادهٔ مناسب تو نیست که نام غله‌فروشی بر خود نهی ما سی هزار درهم از خود بتو نقد دهیم تو مهم فروختن غله بما گذار من سی هزار درم گرفته نزد پدرم بردم و صورت حال تقریر کردم آنگاه یحیی با پسر خود فضل گفت که ترا بتربیت احمد وصیت کردم زیراکه پدر او را بر من حقی چنین هست یحیی پیوسته احمد را تربیت می‌کرد تا بزرگ شده بوزارت مامون رسید

حکایت: در حبیب السیر مسطور است که فضل بن یحیی برمکی صفات حمیدهٔ سخاوت با شیمهٔ نامرضیه تکبر و نخوت جمع کرده بود

نوبتی یکی از معارف از او سؤال نمود که من این دو امر متناقض در ذات تو می‌بینم التماس دارم که تا در دفع نخوت کوشی زیرا در ذات قصوری و عیبی که هست همانست فضل گفت من این دو صفت در ذات عمارة بن حمزه دیدم و در خاطر من جای گرفته بغایت مستحسن افتاد آنگاه حکایت کرد که پدرم در ایام خلافت مهدی عامل فارس بود و مردی که وزیر دار الخلافه بود بسبب سوء مزاجی که با پدرم داشت قبل از حصول اموال ولایت پدر مرا بمحصلان غلاظ و شداد برات کرد و آن طایفه که از سوت مهابت ایشان ژاله در چشمشان اخگر گردد و آب حیات در چشمهٔ ظلمات طبیعت آذر گیرد در خانه ما آمده در طلب مال شرایط تشدد بجای آوردند و هرچه دست مکنت ما بآن می‌رسید فروخته تسلیم نمودیم هنوز هزارهزار درم باقی ماند و بر آن جهت پریشان‌خاطر شدیم که آن مبلغ خطیر را از کجا سامان دهیم روزی پدرم با من گفت پیش عمارة بن حمزه رو و سلام من بدو رسان و احوال بیان کن و وجه مذکور را از وی طلب نمای شاید مسبب الاسباب در دل او اندازد تا مهم بسازد من گفتم چگونه بجهة سرانجام این مهم کلی نزد او روم و باوجود آنکه میدانی که عداوت عماره نسبت بما در چه درجه است پدرم گفت او کریم است و کریم‌زاده هر چند دشمن بود حاجت کسی رد نکند من بموجب فرموده بخانه عماره رفتم او را دیدم که در صدر مجلس خود تکیه زده فرشهای زربفت انداخته و جمعی کثیر در خدمتش ایستاده سلام کردم بجواب من اقبال ننمود حال پدر خود عرض کردم اصلا بر من التفات نکرد من بعد از لحظه‌ای که تامل کردم از آمدن خود پشیمان شدم و خود را ملامت کردم که چرا بخانه او آمدم پس از خانه او بیرون آمدم و از غایت ملالت ساعتی در بازارها طواف نمودم تا قدری کلفت من کمتر شد آنگاه بخانه رفتم چون بدر وثاق رسیدم خرواری چند بار دیدم که بر در ایستاده‌اند از خربنده پرسیدم که این چیست جواب داد که وجهی است که از عمار طلبیده بودی من خوشحال و خرم شده پدر را از وصول آن اخبار نمودم و آن مبلغ را بمحصلان داده متوجه ولایت فارس شدیم و اموال بینهایت بحصول موصول شد و چون ببغداد مراجعت کردیم پدرم آن هزار هزار درم را بمن داد تا نزد عمار برم و چون بخانهٔ او رفتم او را بهمان طریق نشسته دیدم سلام کردم لب بجواب من نگشاد سلام پدر باو رسانیدم و گفتم آن مبلغ را آورده‌ام از استماع این سخن نایره غضبش اشتعال یافته «گفت لا بارک اللّه فیک و لا لابیک» من صراف پدر تو بودم بیرون رو از پیش من که آنچه بکسی دادم بازنستانم من آن اموال را پیش پدر آوردم پانصد هزار درم از آن وجه بمن داد من از کمال تکبر و غایت سخاوت عمار تعجبها کردم

حکایت: از محمد بن جابر منقولست که نوبتی ابن مقله در ایام وزارت خود

مرا مصادره فرمود و ضیاع و عقار من بر آن سبب در معرض تلف آمد چنانچه بخرج الیوم در ماندم جمعی از احباء من گفتند مصلحت تو آنست که خدمت وزیر را بر خود لازم سازی و از ملازمت او بهیچ شغل نپردازی باشد چنانکه بسعی او در این مهلکه افتادی باهتمام او از این بلیه خلاص یابی بموجب اشارت دوستان شب و روز در ملازمت وزیر بودم چون وزیر مرا در ایام عمل با لباسهای پاکیزه و تمام تکلف می‌دید و در این وقت بواسطه مفلسی جامهای کثیف می‌پوشیدم دانست که اگر مرا به این حال دسترس بودی به این حال راضی نگشتمی روزی از من سؤال نمود که پیش از این ترا با ملبوسات پاکیزه مشاهده می‌کردم و در پوشش شرایط تکلف بجای می‌آوردی اکنون چرا دست از خود داشتهٔ جواب دادم که‌ای خداوند روزگار دست از من برداشته است چنانچه بوجوه خرج الیوم درمانده‌ام ابن مقله قلم برداشته هزار دینار بر خزانه‌دار خود نوشت و هزار دینار بر عمال ولایات بمن داده گفت این مبلغ را بستان و اسباب خود را مرتب گردان تا در باب مهم تو فکری نمایم آن وجه را گرفته تجملات ساخته ابن مقله مهمات کلی بمن حواله نمود چنانچه در اندک روزگاری اضعاف آنچه از من گرفته بود بمن رسانید و هم محمد بن جابر گوید که در ایام بیکاری با فضل بن سهل براه می‌رفتم در آن اثنا فضل شکایت گونه از دنیا و وضع روزگار بر زبان آورده من این دو بیت بر زبان آوردم:

صبر است علاج مرد چون کار افتاد
با جور زمان دهر ندارد فریاد
گر با تو نسازد تو مشو رنجه از او
چون وقت رسد بیابی از دهر مراد

فضل این رباعی را از من یاد گرفته از یکدیگر جدا افتادیم بعد از مدتی شنیدم که او در مرو وزیر مأمون شده بخدمت او رفتم چون چشمش بر من افتاد خواند صبر است علاج مرد چون کار افتاد ما صبر کردیم تا روزگار بر سر رضا آمد و همان ساعت فرمود تا پنجاه هزار مثقال طلا بمن دادند و گفت بدین مختصر اسباب خود انتظام ده تا بجهة تو مهمی مناسب فکر کنم و بعد از روزی چند مرا عملی فرمود که از آنجا چندان مال یافتم که از جملهٔ اغنیا شدم و دیگر درویشی ندیدم این حکایت را صاحب جامع الحکایات آورده و طرفه آنکه از زمان فضل بن سهل که وزیر مامون بود و ابن مقله که وزیر الراضی باللّه است صد و بیست سال بوده است آیا این محمد بن جابر در زمان ابن مقله چند سال داشته یا صاحب جامع الحکایات در اسم غلط کرده و بر او مشتبه شده است یا آنکه محمد بن جابر بغایت معمر بوده است چنانچه در زمان ابن مقله صد و پنجاه سال تخمینا از عمر او گذشته حکایت آورده‌اند که نوبتی یحیی بن خالد برمکی در ایام وزارت با کوکبهٔ تمام از دار الخلافه می‌آمد درویشی از در سرای او برخاسته گفت خداوند تعالی وزیر را سالهای دراز بر مسند حکومت متمکن دارد من عیال‌بار و پریشانم و از کرم آن حضرت امیدوارم که بر ما بمختصری رعایت فرماید یحیی فرمود تا او را بضیافت خانه بردند و امر کرد که هرچه از طعام و شراب نزد او می‌برند پیش آن شخص بردند و هر روز هزار مثقال طلا تسلیم او نمایند چون مدت یک ماه ازین معنی بگذشت آن مرد سی هزار درم بیکجا دیده آن‌همه روز در حوصلهٔ او نگنجید آنها را برداشته بوطن خود شتافت روزی یحیی از حال او پرسید گفتند بعد از یک ماه برفت گفت بخدای که نفس من در قبضه قدرت اوست که اگر مدت العمر در خانهٔ من می‌ماند این وظیفه از وی بازنمیگرفتم و این حکایت از احیای علوم غزالی نقل افتاد.