پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء دو: فصل نه

از ویکی‌نبشته

فصل نهم از جزو دویم: در بیان نوادر حکایات دبیران و کفایت مهمات ایشان

از عمرو بن مسعده مرویست که گفت نوبتی مامون فرمود که باهواز روم و حساب جمع و خرج آن ولایت را مشاهده نمایم و محصولات را ریع گیرم و اراضی را مساحت نمایم و در آن باب دفتری منقح مرتب دارم و من در زورق نشستم و چون فصل تابستان بود بجهة من در کشتی عریشی ترتیب داده بودند و من در آن عریش نشستم و زورق مانند باد بر روی آب روان شد چون مسافتی طی شد ناگاه آوازی بسمع من رسید که شخصی می‌گفت ای کشتی‌بانان حسبة للّه بر من رحم کنید و مرا بیش از این در بیشه مگذارید فرمود تا کشتی بازداشتند پیری را دیدم بر کنار دجله ایستاده و حرارت آفتاب بمرتبهٔ در او اثر کرده که عقل از دماغش رفته فرمودم تا او را بزورق درآوردند و لحظهٔ در عریش او را جای دادم چندانکه بهوش آمد طعام حاضر کردند و بادبی تمام تناول نمود چون خوان برداشتند با خود گفتم که شاید حرمت من بدارد و از عریش پیر بیرون رفته همانجا قرار گرفت من می‌خواستم که باستراحت مشغول گردم از او پرسیدم که‌ای شیخ چه صنعت داری گفت جولاهم با خود گفتم که بجولاهگان می‌ماند پیر روی بمن آورده گفت التماس دارم که مرا از حرفه خود اعلام دهی من از این سخن برنجیدم و گفتم این شخص احمق است چه با وجود آنکه خدم و حشم و تجمل و مکنت مرا ملاحظه می‌نماید از حرفه من می‌پرسد گفتم مردی دبیرم گفت دبیر بر پنج قسمست تو از کدامی چون لفظ تقسیم از او استماع نمودم گفتم این مرد نه جولاه است راست بنشستم و گفتم انواع دبیر و اقسام نویسندگی را تقریر فرمای گفت اول کاتب خراج است دوم کاتب احکام سوم کاتب معونه چهارم کاتب رسالت پنجم کاتب جیش که آن را عارض گویند مسود اوراق گوید که این نوع را در این زمان لشکرنویس گویند و هریک باید که در دفن خویش مهارتی کامل و بصارتی تمام داشته باشند اما کاتب احکام باید که دقایق علوم شریعت و رموز و اشارات را معلوم و مقرر باشد کاتب معونه باید که مقادیر در احکام قصاصها و روشنی حکایات اخراجات و مجازات هریک نیکو بداند و کاتب جیش باید که بر اسالیب لغت عرب و اصطلاحات و امثال و اشعار وقوفی تمام داشته باشد و در تطویل و ایجاز قادر باشد اگر خواهد یک معنی موجز را در چند طومار کاغذ نویسد و اگر خواهد فصول و معانی بسیار را در لفظ اندک بیان نماید و مدعای مطول را در کلام موجز در قلم آورد و با وجود این‌همه فضایل بخط خوب از اقران ممتاز و مستثنی باشد تو از این پنج قسم کدامی گفت کاتب رسایلم گفت دعوی را برهانی باید اگر یکی از دوستان تو مادر ترا در غیبت تو در تحت زوجیت آورد بر تو لازم گردد که رقعهٔ باو نویسی تهنیت خواهی نوشت یا با او عتاب خواهی کرد بگوی که آن مکتوب بچه اسلوب خواهی نوشت عمرو گفت فکر بسیار کردم اما عبارتی که مناسب باشد بخواطرم نیامد که لایق باشد پیر گفت معلوم شد که در این شیوه مهارتی نداری گفتم من دبیر خراجم گفت اگر خلیفه بفرماید که ولایتی مساحت کن تا خراج بر ایشان مقرر دارم چگونه در این شروع کنی گفتم این سهلست اگر زمین مربع باشد یک عرض را بر یک طول ضرب کنم و اگر مثلث باشد نصف قاعده را در عرض ضرب کنم تکسیر حاصل گردد و اگر مدور باشد قطر او را مربع کنم و نصف از وی کم کنم تکسیر بحصول پیوندد دبیر گفت اگر مدور و قطر و محیط آن معلوم نباشد یا مثلث مختلف الاضلاع یا مستدیر القاعده باشد چکنی فرو ماندم گفت کاتب خراج هم نیستی گفتم کاتب احکامم گفت اگر مردی وفات یابد و از او دو زن حامله بماند یکی بنده و دیگری حره از او دختری آورد و از بنده پسری حره پسر را بدزدد و دختر را بجای او بگذارد و بجهة میراث هر دو بقاضی آیند و در پسر دعوی کنند قاضی حکم ایشان را چه منوال نویسد و تو سجل و محضر بر چه وجه نویسی گفتم از این دقیقه خبر ندارم زیراکه من کاتب جیش و عارض لشکرم گفت اگر دو مرد در جمیع اوصاف و هیئات و شکل و اسم و نسبت مساوی و مقابل باشند چنانکه فرق میان ایشان نتوان کرد مگر بدشواری و تفاوت میان ایشان همین باشد که یکی را لب زیر شکافته باشد و یکی را لب بالا و مواجب هر دو مختلف باشد اسامی ایشان را بچه طریق در دفترنویسی که فارق باشد میان هر دو گفتم چون میان ایشان امری مباین نیست فرق کردن دشوار است و من کاتب معونتم پیر گفت اگر دو نفر سر یکدیگر را شکسته بدیوان آیند یکی گوید که او سر مرا شکسته و زخم چنان باشد که استخوان سرش نمایان باشد چنانکه او را موضحه خوانند و زخم دیگری باستخوان نرسیده باشد و آن را مامومه گویند و حکم آن از تو پرسند که دیت هریک چند است چگوئی گفتم من این مسئله نشنیده‌ام پیر گفت ای بزرک بحرفتی انتساب مینمائی که هیچ قسم از اقسام آن را نمیدانی گفتم تو باری مسئولات خود را جواب گوی تا معلوم گردد که این سخنان را از روی علم گفتی پیر زبان گشوده گفت آنکه تهنیت نکاح مادر نویسد چنین در قلم آورد که آنچه از خیر و شر و نفع و ضرر و درشتی و نرمی و سردی و گرمی در عالم کون و فساد ظاهر شود همه بتقدیر علیم حکیم است و آنچه در جریدهٔ لوح تقدیر مرقوم گردیده عباد را جز تسلیم چاره نیست.اگر محول حال جهانیان نه قضا است چرا

مجاری احوال برخلاف رضا است
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه تصور ماست

لا راد لقضائه و لا مانع لحکمه یفعل اللّه ما یشاء و یحکم ما یرید و اما تکسیر مثلث مختلف الاضلاع قائمة الدایره و مستدیر القاعده و مدوری که قطر و محیط آن ظاهر نشود اصول آنها ظاهر باید کرد و فروع از آن استنباط باید نمود اما حکومت میان مادر پسر و مادر دختر چنان باید کرد که شیر هر دو زن باید دوشید و بترازو باید سنجید شیر هرکدام که گرانتر باشد مادر پسر باشد اما لشکری که لب اسفل او شکافته باشد او را اعلم نویسند و آن را که لب بالا شکافته بود آن را افلح اما مامومه باید که ثلث موضحه دهد و ثلث دیگر دیت موضحه بجهة زخم مامومه ساقط گردد چه موضحه دوچندان زخم مامومه است و چون پیر از تقریر این فصل دلپذیر فارغ گشت گفتم باوجود این‌همه علم و فضل خود را چرا جولاهه گفتی گفت من مردی دبیر می‌باشم و در این فن مهارتی تمام دارم اما روزگار ناساز خاک تفرقه بر فرق عمل من پاشیده مدتی معطل ماندم و مخدومی که لایق باشد نیافتم اسبابی که داشتم در معرض بیع درآوردم و متاعی چند که لایق بصره بود خریدم و در بغداد در زورق نشسته قصد تجارت کردم چون بدین موضع رسیدم طایفهٔ از دزدان بمن زدند و مال من ببردند آفریدگار بر من ببخشود و مرا سعادت خدمت خداوند روزی کرد عمرو بن مسعده گوید او را تشریفی دادم و پنج هزار درم نقد بوی رسانیدم و چون ببصره رسید تمامت آن کار که مرا بر آن فرستاده بودند بوی حواله کردم و او در آن مهمات آثار کفایتها باظهار رسانید و دخلی نیکو گرفت و اسباب او منتظم شد. تا عاقلان را معلوم شود که علم اگرچه دیر ثمره دهد اما هرآینه بی‌ثمره نباشد و هنر اگرچه زود اثر خود ظاهر نکند عاقبت نفع رساند:

وجود مردم دانا بسان زر طلا است که هرکجا که رود قدر و قیمتش دانند

حکایت: در تواریخ مسطور است که در ایام سلطنت سنجر رومیان بمیافارقین آمده تمامت آن ولایت را خراب کردند و قرب پنجاه هزار مرد و زن مسلمان را اسیر نمودند و بروم بردند آن بیچارگان عرضه داشتی بپایهٔ سریر سنجر ارسال داشتند مضمون آنکه در زمان سلاطین ماضی مسلمانان از باس و سطوت کفار در مهد امن‌وامان بودند و اکنون در زمان جهانبانی سلطان قرب پنجاه هزار مسلمان اسیر کفارند و بر ضمیر پادشاه پوشیده نخواهد بود که اگر در عرصهٔ مملکت ضعیفی یک شب از ظلم ظالمی قوی‌دست ناخوش خسبد روز قیامت پادشاه روزگار را بآن مؤاخذت خواهند نمود سلطان از باده و نالهٔ چنگ و رباب و غرور شیطان بحال مسلمانان نمی‌پردازد فریاد از سلطان سنجر بلند شد که اسلام را رونقی نمانده است و کار عالم و عالمیان پریشان شده است چون نامه بسلطان رسید عزم ضبط ماوراء النهر داشت و کنار رود جیحون مضرب خیام ظفر انجام گشته بود دبیر خود را طلبیده گفت مکتوبی در کمال تهدید و وعید بقیصر نویسد و عزم فرموده که بطرف روم حرکت فرماید صورت مثال سلطان سنجر بقیصر روم نوشت که حمد و سپاس بیقیاس که قدم شهسوار عقل بسرحد عدّ و احصای آن نرسد و چشم وهم دوربین صورت حصر و شمار آن در آئینهٔ خیال بخواب نه‌بیند مالک الملکی را که وجوب وجود او از سمت بدایت منزه است و کمال ذات او از نقص نهایت مقدس ذات بیچونش از نسبت زمان و مکان بری و متعالی و صفات پاکش از شائبه تشبیه و تمثیل عاری و خالی.

کاف کن در مشیتش چه بکشت صنع نیرنک هر دو عالم زد روح راقبهٔ مقدس بست طبع راخر که مجسم زد

و تسلیمات طیبات و صلات بلانهایات بر مرقد منور و مرقد مطهر خورشید فلک رسالت و ماه آسمان جلالت مشتری سعادت قطب گردون سیادت نتیجهٔ مقدمات آفرینش خلاصه ارباب دانش و بینش صدر جریدهٔ رسالت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و آله و آل و اولاد و احباب او باد.

انبیا گرچه محتشم بودند هریکی صفر این رقم بودند گرچه بیش‌اند بیش از این چه غمست بیشی صفر بیشی رقم است و بعد بسمع ما رسانیدند که ملک المسیح قیصر ببلاد اسلام آمده دست تعدی و تسلط گشوده جمعی از مسلمانان باسیری برده اموال آن طایفه را تاراج کرده و در عواقب این کار و نهایت این کردار نظر ننموده و بغرور شیطان فریفته شده همانا که بر او پوشیده نیست که در عهد سید المرسلین بفرمان رب العالمین چون اظهار دین مبین کردند خداوند جل ذکره ملت قویم و شریعت مستقیم را نصرت فرمود تا باندک زمانی صیت اسلام بمشرق و مغرب رسانید و در زمان خلفای راشدین آثار آن بدیار روم رسیده رومیان دستبرد غازیان اسلام را مشاهده نمودند و عجز و اضطرار خویش را ملاحظه فرمودند چه بکرات و مرات عساکر بیشمار بعدد قطرات امطار جمع کرده بمقابله و مقاتله مسلمانان آمدند و با قبح وجهی روی بفرار آوردند «یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اَللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ اَللّٰهُ مُتِمُ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ اَلْکٰافِرُونَ» و در عهد پدر ما الب‌ارسلان و ملکشاه نور اللّه مرقد هما لشکر کشیده و مآل حال خویش را بنظر امعان درآوردند و هنوز آثار و آلایش خونهای رومیان بر قبضهای تیغ و سرهای سنان بندگان ما باقیست للّه الحمد که امروز بسطت مملکت و کثرت عساکر و اسباب و حشمت و مکنت ما زیاده از جد و پدر است و آلات و ادوات حرب و شدت طعن و ضرب بیشتر از پیشتر است و از شرق تا غرب عالم در قبضهٔ اقتدار فرزندان نامدار و امرای عالی‌مقدار است و بحکم آنکه دیار خراسان اقلیم چهارم و بهترین ربع مسکون است مرکز دولت و مسکن سعادت گشته دیار ترکستان و عراق و فارس و کرمان و مصر و شام را باولاد سپهر رکاب و امرای کامیاب تفویض نموده‌ایم چون در این وقت نامهٔ اسیران اسلام از آن اقلیم بما رسیده است رایت خورشید- سای و اعلام عالم‌آرای ما متوجه دیار مشرق بود چه حاکم ماوراء لوای عزیمت بصوب آخرت برافراشته بود و رعایای آن دیار از کنار جیحون تا اقصای چین معطل و مهمل مانده بودند و محتاج رحمت و عاطفت ما گشته لاجرم عزیمت پادشاهانه بدان تصمیم یافته بود که آن ولایت از شعاع چتر خورشید پیکر روشنی پذیرد و نایبی در آن مملکت تعیین فرمائیم و بنفس همایون امور جمهور را نظام و انتظام دهیم چون استغاثهٔ اسیران بسمع اشرف ما رسید فرمودیم تا دهلیز سراپرده عالی بسمت روم زنند و عزم جزم کردیم که بر آن سمت نهضت نموده تا دار الملک‌م‌وبوزرمنآ در جائی توقف ننمائیم و آن مملکت را زیر و زبر گردانم اکنون اگر قیصر اسیران را باحسن وجهی بازنگرداند و آنچه از دیار اسلام برده بایشان نرساند فرمان دهیم که فرزند اعز قلیج ارسلان از دیار مصر و شام که وهم ستاره از احصای آن عاجز ماند و سپاهی جرار که در تصور عقل هیچ محاسب نیاید.

همه گردنکشان گردافکن همه نیزه‌زنان تیغ‌گذار خوب دانند حرب را تدبیر نیک بینند جنگ را هنجار و ولد عالی‌مقدار مسعود از عراق و فارس و آذربایجان و شروان و عراق عرب و کرمان با لشکری بعدد ثوابت و سیار و سپاهی مرادف قطرات امطار.

همه سپر تن و شمشیر دست و تیر انگشت همه سپه‌شکن و دیوبند و شیر شکار و حکام دیار ترکستان و ماوراء النهر و امراء هندوستان و بلاد عمان متوجه روم گشته بسم اسبان عالم نورد باد رفتار خاک‌م‌وبوزرمنآ را بکره اثیر رسانند و همچنین فرمان فرمایم تا در اقطار و امصار دیار مذکوره هرجا ترسائی بینند بضرب تیغ آبدار دمار از نهادش برآورند و اموال و اسبابش را در حیطهٔ تصرف و تملک آورند و هر دیر و معبد و کلیسیائی که در آن ولایت باشد با خاک یکسان ساخته پایگاه ستوران و مزبلهٔ غریبان سازند و بعد از آن رایات همایون را از عقب اولاد و امرا بجانب دیار نصارا حرکت دهیم چنانکه گوی زمین مانند کره سیماب از سم ستوران بلرزه آید و فضای هوا از کثرت سنان نیزها تنگ گردد و قسطنطنیه را بعد از تسخیر دار الملک سازیم و معابد و کلیساها را خراب ساخته بجای آن مساجد و خوانق بنیاد نهیم و یک ترسا در روی زمین زنده نگذاریم و چون این مکتوب بقیصر رسید اندیشه‌مند گشته اسیران را با اموال ایشان بولایت اسلام فرستاد

حکایت: آورده‌اند که در زمان معتصم عباسی یکی از نویسندگان بسبب عطلت و بیکاری پریشانحال و قلیل المال گشته

عرضه داشتی در قلم آورد مضمون آنکه مردی دبیر و کافی و جلدم اگر امیر مرا شغلی فرماید کفایت خویش بر ارباب دیوان ظاهر سازم و نان پارهٔ بجهة عیال بدست آورم معتصم از ابرام آن شخص به تنگ آمد فرمود که عملی بجهة او مقرر دارید که نفعی در آن نباشد اصحاب دیوان عرض کردند که صحن مسجد جامع بصره فرش ندارد و در فصل زمستان زمین آن گل می‌شود مثالی باید نوشت تا او ببصره رفته آن مسجد را فرش اندازد و آن شخص مثال مذکور را گرفته روی به بصره نهاد و در اثنای راه سنگی ملون پاکیزه بدست آورده با خود ببصره برد و چون بشهر نزدیک رسید غلامی که داشت از پیش فرستاد تا مردم شهر استقبال نمودند و معارف بصره متحیر ماندند که آیا بچه مهم آمده چون صورت ملاقات دست داد پرسیدند که بچه مهم رنجه شدهٔ دبیر فرمان خلیفه بیرون آورده ارباب بصره گفتند این مهم چندان نبود که توقیع بجهت آن باید نوشت دبیر آن سنگ را از آستین بیرون آورده گفت فرمان چنانست که مسجد را بچنین سنگ‌فرش اندازند بصریان متفکر شده بر زبان آوردند که امثال این سنگ چگونه بدست توان آورد دبیر در آن باب مبالغه از حد گذرانیده عاقبت بر آن قرار دادند که ده هزار درم باو دهند و مسجد را به هر سنگی که ممکن باشد و بسهولت بدست آید فرش اندازند دبیر آن نقد را گرفته ببغداد آمد و برهگذر معتصم ایستاد چون کوکبه خلیفه رسید دبیر خدمت کرده گفت اموالی که حاصل شده بکه سپارم معتصم گفت که او را چه شغل داده‌اید گفتند فرش انداختن مسجد بصره خلیفه گفت مردی که از شغلی چنین که یک فلس از آن متصور نیست ده هزار درهم حاصل کرده است و اوقات خود گذرانیده حیف است که بیکار باشد اعمال خطیر باو رجوع نمائید

حکایت: آورده‌اند که مردی از ابنای انصار نزد احمد بن ابو خالد وزیر مامون آمده

سخن در باب مهم خود تقریر می‌نمود احمد از کلمات او در خشم شده او را برنجانید و سخنان درشت گفت انصاری بر زبان راند که‌ای وزیر بدان که خدای تعالی ترا چیزی داده است که حضرت مصطفی را نداده بود احمد متعجب شده گفت کفر میگوئی خداوند مرا چه داده است که به آن حضرت نداده بود انصاری بر زبان آورد که ترا خوی بد داده است و آن حضرت را نداده بود که «انک لعلی خلق عظیم» احمد بن خالد بخندید و او را تشریف داده مهمات او را بحسب دلخواه ساخت

حکایت: آورده‌اند که ابو هریره گفت نوبتی در مجلس معویه نشسته بودم

اعرابی درآمد و چون خوان حاضر کردند اعرابی بره بریان کرده که برخوان بود بقوت از هم برمیکند و معویه از آن حرکت بر خود پیچیده عاقبت بیطاقت شده گفت یا اخا العرب مگر مادر این بره ترا شاخ زده که عداوت با آن داری عرب گفت مگر مادر این بره ترا شیر داده است که شفقتی چنین دربارهٔ او داری معویه خجل شده بعد از لحظهٔ موئی در لقمهٔ اعرابی دیده گفت آن موی را از لقمهٔ خود جدا کن تا در روده تو نه‌پیچد اعرابی لقمه انداخته گفت نان بخیلی که از دور موی در لقمه بیند حرام است معویه دیگر بار خجل و منفعل شده از وی عذر خواست اما عرب طعام نخورده بیرون رفت

حکایت: خواجه غیاث الدین محمد رشیدی وزیر سلطان ابو سعید خدابنده بود

و چون شهرت داشت که پدران او از نسل بنی اسرائیل بودند و دین موسی داشتند روزی خواجهٔ مذکور بحشمت و تجمل تمام بر تخت روانی نشسته بود چهار پسر صاحب جمال آن را برداشته بودند و از موضعی بموضعی دیگر می‌بردند یکی از علماء خوش‌طبع در گذرگاه ایستاده بود چون آن مشاهده نمود این آیه بر زبان راند که «بَقِیَةٌ مِمّٰا تَرَکَ آلُ مُوسیٰ وَ آلُ هٰارُونَ تَحْمِلُهُ اَلْمَلاٰئِکَةُ»

حکایت: آورده‌اند که نوبتی معتصم بر منظری نشسته بود

نظر می‌انداخت ناگاه پیری را دید که سبوئی آب بر دوش گرفته بود و کوزهٔ در دست پیش مردم می‌داشت خلیفه را بر حال او رحم آمده او را طلب کرده پرسید که چند سال داری گفت هفتاد و پنج سال معتصم گفت از تو سؤالی خواهم کرد باید که جوابی مطابق واقع بگوئی آنگاه پرسید که چگونه است که امثال شما صعالیک درازعمر می‌باشید و ملوک و سلاطین کوتاه‌عمر و کم‌سال جواب داد که ما رزق خود را از گنج‌خانه بی‌منتهای الهی بتدریج می‌گیریم لاجرم تا روزی ما تمام نشود عمر ما باتمام نیاید و ملوک و سلاطین رزق خود را از خزانهٔ الهی بیکبار می‌ستانند لاجرم کم- بقا باشند معتصم فرمان داد تا سیصد درم باو دادند سقای حرم شد از پیش خلیفه بیرون آمد بعد از هفته معتصم بر همان منظر نشسته بود کودکی دید که همان سبو بر دوش دارد و گرد دار الخلافه می‌گردد و ملازمان را آب می‌دهد حال پیر از او پرسید گفت وفات یافت و من پسر اویم معتصم گفت راست می‌گفت آن پیر چون روزی خود را بیکبار یافت عمرش بآخر رسید

حکایت: آورده‌اند که هرون الرشید روزی بشکار می‌رفت

پیری را دید که درخت گردکان می‌کشت هارون از حرص او عجب داشته پیش او رفت و گفت ای پیر ترا چند سال است گفت چهارده سال فضل بن ربیع بانگ بر وی زده گفت در خدمت امیر المؤمنین چرا نااندیشیده سخن میگوئی گفت نااندیشیده نمی‌گویم اما عاقلان میدانند که عمری که در زمان بنی امیه گذشته آن را در حساب عمر نتوان شمرد و همچنین در زمان سفاح و منصور بواسطهٔ خونریزش بسیار و ترس بیم بیشمار که بر خلایق مستولی بود داخل زندگانی نتوان گرفت و آنچه از عمر حساب توان کرد چهارده سالست دوازده سال در زمان خلافت مهدی و دو سال در دولت امیر المؤمنین هرون را این سخن خوش آمده هزار دینار باو انعام فرمود چه رسم وی چنان بود که هر شخصی که او را بسخنی خوشحال سازد هزار دینار باو دهد آنگاه از پیر پرسید که این درخت کی ببر آید گفت بیست سال دیگر خلیفه پرسید که پس بچه کار تو آید پیر گفت: کشتند و خوردیم کاریم و خورند هرون گفت احسنت و هزار دینار دیگر باو بخشید پیر گفت عجب حالیست که هر درختی که از این نوع بکارند بعد از بیست سال از آن برخورند و من امروز کشتم بمدد آفتاب عنایت امیر المؤمنین هم امروز از آن برخوردم هارون فرمود تا هزار دینار به پیر دادند و اسب رانده روان شد با فضل گفت اگر با این پیر مکالمه نمودمی زر بسیار بستدی

حکایت: گویند نوبتی مردی از شعبی مسئله سؤال نمود

جواب داد نمیدانم سایل گفت شرم نداری که بجهل اعتراف می‌کنی شعبی گفت چرا شرم دارم از گفتن کلمهٔ که ملائکه بآن تکلم نمودند که چون خداوند جل ذکره از ایشان اسماء پرسید گفتند «سُبْحٰانَکَ لاٰ عِلْمَ لَنٰا إِلاّٰ مٰا عَلَمْتَنٰا»

حکایت: نوبتی یکی از سلاطین مسئله‌ای

از عبد اللّه مبارک پرسید و چون عبد اللّه جواب گفت او را بر جنیبت خاصه سوار ساخته بمنزل فرستاد و در اثناء راه عبد اللّه علوی را مست مشاهده نمود که در خلاب افتاده لباس او بگل آلوده شده چون علوی عبد اللّه را بر آن اسب سوار دید با وی گفت ای هندوزاده تو چنان و فرزند پیغمبر چنین عبد اللّه جواب داد که تو آن می‌کنی که جد من کرده لاجرم من چنین می‌روم و تو چنان

حکایت: چون در اثنای حرب صفین عمار یاسر شهادت یافت

عبد اللّه بن عمرو عاص با معویه گفت امروز بر من ظاهر شده و گمانم بسرحد یقین رسیده که علی مرتضی بر حقست و تو بر باطل معویه پرسید که بچه دلیل عبد اللّه گفت از رسول صلی اللّه علیه و اله شنیدم و دیگران هم نیز شنیده‌اند و این حدیث بغایت مشهور است که روزی عمار بن یاسر را در مجلسی که اکابر و اهالی مهاجر و انصار حاضر بودند مخاطب ساخت فرمود «یا عمار یقتلک الفئة الباغیة» و چون مردم تو عمار را کشتند فئه باغیه عبارت از ایشان باشد و تو سرور اهل بغی باشی معویه گفت عمار را آن‌کس کشته که او را بحرب ما آورده عبد اللّه گفت پس بر این تأویل حمزه را روز احد مصطفی صلی اللّه علیه و اله کشته باشد نه وحشی چه آن حضرت عم خود را بحرب برده معویه خجل و منفعل گشته خاموش شد

حکایت: آورده‌اند که شخصی بمجلس ایاس قاضی بصره رفته

پرسید که اگر باکل خرما مبادرت نمایم بر من حرجی لازم آید قاضی گفت نی آن شخص بر زبان آورد که اگر مقداری شونیز بآن ضم کنم فطوری لازم آید گفت نه سایل پرسید که اگر آب بان بیامیزم و هر سه را تناول نمایم توان گفت که حرامست قاضی گفت نه آن مرد گفت شراب خرما مرکب از این سه چیز است پس چرا حرامست قاضی جواب داد که اگر قدحی آب بر تو ریزم اعضای تو دردناک شود گفت نه‌پرسید اگر مشتی خاک بر تو پاشم اعضای تو مجروح گردد آن مرد بر زبان آورد که نه قاضی گفت اگر آب و خاک با هم ضم کنیم و از آن خشتی ترتیب دهیم و بر سرت زنیم سرت مجروح شود گفت بلی سرم بشکند از ترکیب آن سه جزو وقتی‌که آن را بعمل آرند عهد آن بشکند و حد لازم آید

حکایت: آورده‌اند که واعظی بطمع انعام بمازندران رفته

در مجلس پادشاه موعظه آغاز کرد و چون اهل مازندران شیعهٔ اثنا عشریند و واعظ سنی بود شخصی از او پرسید که بعد از رسول صلی اللّه علیه و اله امام بحق کیست واعظ با خود گفت اگر نگویم علی مرتضی است بقتلم مبادرت نمایند و اگر بگویم باعتقادم خلل راه یابد لاجرم بر زبان آورد که آنکه دختر او را داشت امام بحق بود تمثیل مسود اوراق گوید که از مردی از شیعه جمعی از اهل سنت سؤال نمودند که امام چند است گفت چند گویم چهار چهار چهار

حکایت: آورده‌اند که ابو بکر و عمر بالابلند بودند

و علی مرتضی مستوی الخلقه و میانه‌بالا بود هر سه روزی براهی می‌رفتند علی مرتضی در میان ایشان می‌رفت عمر گفت «یا ابا الحسن انت فینا کنون لنا» حضرت امیر فرمود لو لا انا فکنتما لا

حکایت: ابو الغنا از همدان باصفهان بیننا آمده

اتفاقا طایفهٔ از طفلان بر در شهر جنک سنگ می‌کردند سنگی بر سر ابو الغنا آمد و بشکست و با سر شکسته بشهر درآمد و او را در اصفهان دوستی بود در طلب وی سعی بسیار نمود بعد از نماز شام او را پیدا ساخت آن شخص ابو الغنا را بمنزل برده چون بیگاه بود طعامی حاضر نکرد و ابو الغنا بغایت گرسنه بود بامداد بمجلس وزیر رفته از وی پرسید که کدام روز داخل این شهر شدی گفت فی یوم نحس مستمر پرسید که در کدام ساعت گفت فی ساعة العسره وزیر سؤال نمود که در کجا منزل نمودی جواب داد بواد غیر ذی زرع وزیر را از جوابهای او خنده آمده ابو الغنا را رعایت کرده اسباب معاش وی را انتظام داد

حکایت: دانشمندی سیافی را گفت چرا بتحصیل علم مشغول نگردی

سیاف جواب داد که آنچه خلاصهٔ علم است بدست آورده‌ام عالم از او پرسید که خلاصهٔ علوم چیست گفت پنج چیز است اول آنکه تار است باتمام نرسد دروغ نگویم دویم آنکه تا حلال منتهی نگردد دست بجانب حرام دراز نکنم سوم آنکه تا از تفتیش عیوب خود فارغ نشوم بجستجوی عیب مردم نپردازم چهارم آنکه تا رزق خداوند جل ذکره بآخر نه‌انجامد بدر هیچ مخلوقی التجا نبرم پنجم آنکه تا قدم در بهشت ننهم از کید شیطان و غرور نفس نافرمان ایمن نباشم

حکایت: آورده‌اند که در ایام طفولیت نصر بن احمد سامانی معلمی داشت بغایت مؤدب و عاقل و امیر

نصر را همیشه چوب می‌زد و می‌رنجانید و امیر با خود شرط کرده بود که چون بزرک شود معلم را ادبی بلیغ نماید و چون در ایام جوانی بر تخت کامرانی استقرار یافت حرکات معلم بخاطرش رسیده ارادهٔ انتقام کرد و خادمی را باحضار معلم فرمان داد معلم از خادم پرسید که پادشاه در وقتی‌که باحضار من امر کرد چه فرمود خادم گفت کسیرا فرمان داد که به بستان رو و ده چوب از درخت آبی ببر آنگاه مرا بطلب تو فرستاده معلم در راه بدکان میوه‌فروشی رسیده بهی چند خریده در آستین نهاد و چون بخدمت امیر آمد امیر آن چوبها برگرفته پرسید چه میگوئی در باب این چوب معلم یکی از آن آبی بیرون آورده گفت میوه باین لطافت از آن حاصل می‌شود پادشاه از آن جواب خوشحال شده بجهة او ادراری مقرر فرمود.

حکایت: انوشیروان عزم سواری کرده چون پای در رکاب نهاد

دوال رکاب گسیخته کسری بیفتاد از این معنی در غضب رفته بقتل رکابدار فرمان داده بیچاره گفت ای پادشاه تو جهان بزرگی و کوه وقاری دوالی چگونه تحمل بار عالمی تواند آورد نوشیروان از سخنان او خندان‌شده او را به تشریف خاص اختصاص داد

حکایت: اتابک تکلة بن زنگی سلغری اتابک فارس بغایت لطیف طبع بود

نوبتی دویست و چهل مثقال طلا از محلی پیش او آوردند خزانه‌دار را طلبیده گفت بگو این زر چند است خزانه‌دار گفت سیصد دینار است اتابک فرمود بیش است خزانه‌دار آن را شمرده گفت پادشاه فرمود که این زر سیصد دینار بیش است و من شمردم دویست و چهل دینار بود اتابک گفت ما گفتیم بی‌شصت اما تو نفهمیدی که چون شصت را از سیصد بیندازی دویست و چهل باقی ماند

حکایت: نوبتی از خزانان خزانهٔ حاکم کرمان ملک محمد بامید طمع پیش پادشاه رفته

گفت امشب در حق پادشاه خوابی دیده‌ام و خواب دور و دراز آغاز کرد چون حکایت تمام کرد پادشاه فرمود که دیگری بحراست خزانه تعیین کنند که این مرد را معزول ساختم شخصی که چندان بخسبد که این‌همه وقایع بخواب بیند پاسبانی را نشاید

حکایت: در تواریخ مسطور است که چون سلطان بهرام شاه از سطوت ارسلان شاه غزنوی گریخته

پناه بخال خود سلطان سنجر برد سلطان در رعایت او باقصی الغایه کوشیده و دختر خود را به بهرام شاه داد و ارسلان شاه اندیشه‌مند گردید که ناگاه سلطان سنجر او را معاونت نموده بغزنین فرستد و خللی بمملکت راه یابد بنابراین قاضی ابو البرکات را با تحف و هدایای لا تعدو لا تحصی نزد سلطان سنجر فرستاده بهرام شاه را طلب نمود قاضی بخراسان آمده و ادای رسالت کرد و اموال بارکان دولت سنجری داده ایشان را با خود یار ساخت و در باب تسلیم بهرام شاه به برادرش مبالغه از حد گذرانید بهرام شاه خوفناک گشته که مبادا سلطان سنجر او را بغزنین فرستد لاجرم بخانهٔ ابو البرکات رفت که شاید چون قاضی او را به‌بیند حیا وی را مانع آمده آن مبالغه بگذارد و چون قاضی از وصول بهرام شاه آگاه شد در نماز ایستاده سورة البقره در رکعت اول آغاز کرد بهرام شاه ساعتی نشسته ملول شده برخاست و قاضی را دشنام داده گفت روزی باشد که این انتقام کشیده شود و چون بهرام شاه باستظهار سلطان سنجر بر برادر غالب آمده بر تخت غزنین نشست قاضی را طلبیده گفت بیاد داری که آن شب با من چه کردی قاضی جواب داد که من خدمتکار باخلاص صاحب این تختم هرکه بر این تخت نشیند من نسبت بوی همان اخلاص ظاهر سازم و همان آثار تقدیم نمایم سلطان را سخن او پسندیده افتاده از جریمهٔ او درگذشت

حکایت: آورده‌اند که نقاشی از سقراط حکیم التماس نمود

که خانهٔ خود را بگچ بیندای تا آن را نقاشی کنم حکیم فرمود تو اول نقاشی کن تا من آن را بگچ بیندایم

حکایت: آورده‌اند که در ایام ملوک عجم میان دبیری و امیری در باب تقدیم و تأخیر مناظره روی نمود

امیر گفت من بر تو مقدم نشینم بجهة آنکه احتیاج پادشاه بامرا بیش از وزرا است چه جهان را به شمشیر تسخیر کنند نه بقلم دبیر جواب داد.

برأیی لشکری را بشکنی پشت بشمشیری یکی تا ده توان کشت آخر الامر قصهٔ ایشان بسمع سلطان رسیده هر دو را طلب نموده با دبیر گفت که جانب اصحاب سیف بر ارباب قلم مرجح است و خداوندان قلم خدمتکاران صاحب شمشیرند چون تو اهل قلم را بر اهالی تیغ تفضیل می‌نهی وجه تقریر را ترجیح نمای دبیر گفت پادشاه جهان پناه بر مسند عز و اقبال و سریر جاه و جلال هزار سال باقی باد شمشیر بجهة دفع اعدا بکار آید نه بواسطهٔ نفع احبا اما قلم بواسطهٔ دوست و دشمن محتاج الیه است دیگر آنکه بسیاری از ارباب سیف هوس عصیان و طغیان نموده رقبه از ربقه طاعت ولی‌نعمت کشیده هوای استقلال کرده‌اند و هرگز کسی از اصحاب قلم بسمت بیوفائی و عصیان دولت و صفت کفران نعمت متسم و متصف نگشته سوم آنکه اهل قلم خزانه ملوک و محل دخل سلاطین‌اند و ارباب سیف باعث خرج خزانه‌اند و تا دخل صورت نبندد خرج ممکن نبود و این تقدم ظاهر است چهارم آنکه اهل شمشیر از رأی صایب عاری و عاطلند و بجز شمشیر زدن امری دیگر از ایشان نیاید و قهر و دفع خصمان برأی دوربین آسانتر روی نماید پادشاه بعد از استماع این فصول دبیر را تشریفات داده امیر را بانعامات خوش‌دل ساخت و فرمود تا هر دو مصافحه کردند.