زینت‌المجالس/جزء دو: فصل شش

از ویکی‌نبشته

فصل ششم از جزو دویم:

در بیان مواعظ حکماء نسبت بسلاطین سعادت انتما

در کتب تواریخ مسطور است که ابو جعفر از عمرو بن عبید التماس نصیحتی کرد. عمرو گفت از دیده گویم یا از شنیده ابو جعفر گفت شنیده کی بود مانند دیده عمرو گفت عمر عبد العزیز از حکام بنی امیه بود و بواسطه عدل شامل او حلاوت فراغت و رفاهیت بمذاق خاص و عام رسید و جهانیان در مهد امن و امان استراحت بخفتند.آرام یافت در حرم امن وحش و طیر

آسوده گشت در حرم امن انس و جان
گردان فروگشاد کمر از میان تیغ
ایام برگرفت زه از گردن کمان
از غصه خو نگرفت خوی ظلم در جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان

چون بعرصهٔ آخرت شتافت ورثهٔ او یازده نفر بودند و ترکه او مبلغ هفتصد مثقال طلا بود هر پسری را صد و هیجده قیراط نقره رسید و چون هشام بن عبد الملک سفر آخرت پیش گرفت وارثان او نیز یازده نفر بودند هریک را هزارهزار دینار از ترکه هشام رسید و بعد از مدتی یکی از فرزندان عمر عبد العزیز را دیدم که صد اسب در راه خدا سبیل ساخت که هرکه بحج رود یا بغزای کفار شتابد و پیاده باشد بر آنها سوار شود و هم در آن ایام یکی از اولاد هشام را دیدم که سؤال می‌نمود و از مردم صدقه می‌خواست

حکایت: آورده‌اند که روزی شقیق بن ابراهیم بلخی نزد هرون الرشید رفت

هرون با او گفت شقیق بن ابراهیم زاهد توئی جواب داد که شقیق بن ابراهیم منم اما زاهد توئی هارون گفت چگونه زاهد باشم شقیق گفت من ترک دنیا کرده‌ام و نعیم آخرت بر من جلوه می‌کند و هنوز نعرهٔ هل من مزید می‌زنم چگونه زاهد باشم زاهد توئی که بدنیائی بیمقدار قناعت‌کردهٔ ترک جنت مخلد گفته هارون گفت مرا پندی ده شقیق گفت خداوند سبحانه سرائی ترتیب داده که آن را دوزخ گویند ترا دربان آن منزل کرده و سه چیز بتو کرامت کرده بیت المال و شمشیر و تازیانه و فرموده است که باین سه چیز خلایق را از دوزخ بازداری هرکه خلاف فرمان حق کند او را بتازیانه تادیب نمائی و هرکه بناحق شخصی را بکشد بشمشیر قصاص نمائی و هرکه محتاج گردد از بیت المال خرج یومیهٔ او را مهیا سازی و اگر خلاف فرمان الهی کنی پیشرو دوزخیان باشی هارون گفت زیاده کن گفت تو بر مثال چشمه و عمال دیگر بر مثال جویها که از چشمه جدا شوند اگر چشمه تیره بود همه جویها تیره گردند هارون او را معزز و مکرم داشت

حکایت: آورده‌اند که نوبتی هارون الرشید نیم شبی با عباس بن یحیی که از خواص او بود

بخانه فضل بن عیاض که از اکابر مشایخ بود رفته حلقه بر در زد شنید که فضل قرآن می‌خواند و باین آیه رسید که «أَمْ حَسِبَ اَلَذِینَ اِجْتَرَحُوا اَلسَیِئٰاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ» یعنی پنداشتند جماعتی که کارهای بد ارتکاب نمایند و ایشان را با جماعتی که ایمان آورده‌اند و عمل صالح کرده‌اند برابر خواهیم کرد هارون گفت اگر بطلب موعظه آمده‌ایم این آیه کافیست عباس دو نوبت دیگر در بکوفت فضل گفت کیست جواب داد که امیر المؤمنین است فضل بر زبان آورد که او را با من چه کار است عباس گفت در بگشای که طاعت او بر تو فریضه است فضل در بگشاده چراغ را بکشت هارون درآمد و بنشست و دست فضل بگرفت فضل گفت دست باین نرمی چگونه تاب آتش دوزخ تواند آورد آنگاه گفت ای هارون جواب خداوند را آماده باش که روز قیامت ترا در برابر آحاد مسلمین بدارند تا از تو انصاف طلب دارند هارون گریان شده عباس گفت ای شیخ عنان بگردان که امیر را هلاک کردی فضل گفت خاموش باش ای‌هامان که تو و امثال تو در هلاک او سعی می‌نمائید و او را در معصیت تحریص می‌کنید هارون گفت ای عباس خاموش باش که بدان سبب ترا بهامان خطاب کرد که مرا بمنزله فرعون میداند پس فرمود تا هزار مثقال طلا نزد شیخ نهادند گفت من ترا می‌گویم که خصمان را از خود خشنود کن آمدهٔ که مراد نصیحت من بمن رسانی و آن را قبول نکرد

حکایت: آورده‌اند که چون عمر عبد العزیز بخلافت نشست

سالم سندی که از زهاد روزگار بود و میان او و عمر محبت بود نزد وی آمده عمر پرسید که‌ای سالم از خلافت من خوشحال شدی یا غمناک جواب داد که بجهة تو غمناک و بواسطه اخلاء تو خوشحال شدم عمر گفت مرا پندی ده و موعظه گوی سالم گفت در آن باب اطناب کنم یا اختصار عمر گفت «خیر الکلام ما قل و دل» سالم گفت که آدم صفی اللّه را که برگزیدهٔ حق و ابو البشر است بیک خوردن گندم از بهشت بیرون کردند عمر گفت کافیست آنچه گفتی حکایت هارون الرشید بمجلس ابن سماک رفته گفت مرا نصیحتی کن گفت زیانکار آن مردی که در بهشت مسکنی که طول آن برابر هفت آسمان و عرض آن برابر هفت زمینست نداشته باشد

حکایت: در تاریخ یمینی مسطور است که چون سلطان محمود دار الشفای غزنین را باتمام رسانید

دو رکعت نماز گذارد و سجده شکر کرد دیوانهٔ که در آن موضع مقید بود گفت ای محمود این چه نماز بود که گذاردی سلطان جواب داد که این نماز بجهة آن گذاردم که خداوند تعالی مرا باتمام این عمارت توفیق داده دیوانه گفت ای محمود دیوانه توئی و زنجیر در پای منست از عاقلان بستان و به دیوانگان بده که خداوند تعالی بلطف خود بیماران را شفا دهد محمود از این سخن خجل و مبهوت شده بیرون رفت

حکایت: آورده‌اند که محمد بن سماک نزد هارون الرشید آمده او را نصیحتی التماس نمود

محمد گفت چون در خلوت بگناه اشتغال مینمائی در بر وی آشنا و بیگانه می‌بندی گفت آری محمد گفت حالت از دو بیرون نیست یا نمیدانی که آفریدگار شما میداند اگر چنین است تعزیت خود بدار که از اهل بیرونی اگر میدانی که میداند چونست که از مخلوقات شرم می‌داری و از خالق قدیم آزرم نمی‌داری هارون مدهوش شده مضمون این رباعی بر زبان راند.با نفس همیشه در نبردم چکنم

وز کردهٔ خویشتن بدردم چکنم
گیرم که ز من درگذرانی بکرم
این حال که دانی که چکردم چکنم

حکایت: آورده‌اند که شقیق بلخی در کنار دجله وعظ می‌گفت

قافلهٔ حجاج از خراسان بمکه می‌رفتند آنجا رسیدند پیری از آن میان مهار شتر بکسی داده گفت این را نگاهدار تا بنگرم که این دانشمند چه می‌گوید بعد از لحظهٔ ایستاده استماع موعظه نمود شقیق را مخاطب ساخته گفت ای شیخ من مردی شتربانم و باین بادیه شتر می‌رانم مرا پندی ده کوتاه و سودمند تا آن را کار بندم شقیق گفت ای شیخ سه سخن از من یاد گیر هر کار که برای نفس خواهی کرد برای خداوند نفس کن و هرچه بجهة نفس خواهی از خداوند نفس خواه و هر چه از جانب خداوند بتو رسد بدان راضی باش شتربان با یاران گفت که شتر ببرید که ما را کار افتاد و رو به بادیه نهاد و بعد از سه شبانه‌روز شقیق آن مرد را دید که بر روی دجله می‌رفت و قدمش تر نمی‌شد و در این اثنا شقیق را دید گفت ای مرد تو آن نیستی که مردم را علم آموزی و خود بعلم خود عمل نکنی گفت این معنی از کجا بر تو ظاهر شد گفت سه سخن با من گفتی من دو کلمه را کار بستم بر روی آب می‌روم و اگر کلمهٔ سوم را بعمل آوردمی با مرغان هوا طیران نمودمی چون شقیق بن ابراهیم وفات یافت مردم بلخ مجتمع شده با خلیفهٔ او حاتم اصم گفتند التماس داریم که وعظ گوئی و ما را نصیحت فرمائی حاتم گفت من لایق این کار نیستم ایشان مبالغه و الحاح از حد اعتدال در گذرانیدند حاتم گفت مرا یک سال مهلت دهید و در کنج خانه نشسته بعبادت و ریاضت مشغول شد و چون وعده منقضی شد مریدان تقاضا از سر گرفته حاتم با ایشان بصحرا رفته بدرختی رسید که طیور مسکن کرده بودند چون نزدیک بدرخت رفت مرغان رم کردند حاتم بازگشته گفت هنوز من قابلیت موعظه پیدا نکرده‌ام مرا بگذارید و سال دیگر نزد آن درخت رفت طیور رم نکردند اما چون حاتم دست بجانب آنها دراز کرد پرواز نمودند حاتم گفت امسال نیز وعظ نمی‌گویم و چون یک سال دیگر بریاضت و مجاهدت گذرانید مریدان مبالغه و الحاح کردند که بوعده وفا باید کرد حاتم بصحرا رفته نزد همان شجره رفت و دست بجانب طیور دراز کرد مرغان نه‌پریدند حاتم دست بر پشت مرغان درآورده بمنبر رفت و بموعظه اشتغال نمود در اثنای وعظ گفت مرد باید که هر روز از از مقامی که هست پیشتر آید و در آن مقام توقف ننماید.ای تن تو ز حرص و آز در تاب

مباش پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
ماننده شاگرد رسن‌باف مباش

آورده‌اند که چون حاتم اصم در بلخ بذکر موعظه اشتغال نمود و عوام بلخ مرید او گشتند علما و فقهای بلخ را غیرت گریبان جان گرفته بنزد عصام بن یوسف که مفتی آن ولایت بود رفتند که حاتم اصم مردی جاهل است و علومی ندارد و با وجود عدم علم و فضیلت موعظه می‌گوید و خلایق را گمراه می‌سازد و عصام سوار شده والی شهر را استدعا نمود که با علما به آن موضع رفت که حاتم وعظ می‌گفت جمعی دید که در مجلس حاتم نشسته‌اند عصام پیش رفته حاتم او را تعظیم نمود عصام گفت این مردم از تو علم می‌آموزند حاتم گفت نی ایشان را نصیحت می‌کنم پرسید که خدا را می‌شناسی گفت بلی سؤال نمود که چگونه می‌شناسی گفت او را بیچون و بیمثل و بیمانند می‌شناسم چنانچه او جل ذکره در قرآن مجید فرموده قوله تعالی «قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ» عصام گفت خداوند را بر دست عباد چیست جواب داد آنکه فرمان او بجا آورند و از منهیات دست بازدارند عصام گفت عالم کیست گفت آن‌کس که از مخلوق نترسد پرسید که عابد کیست جواب داد آنکه در جمیع امور رضای حق منظور دارد سؤال نمود که زاهد کیست گفت آن‌کس که عمل آخرت پیشنهاد همت سازد گفت وضو کردن میدانی بر زبان آورد که هم وضوی باطن میدانم هم وضوی ظاهر عصام پرسید که وضوی باطن کدامست جواب داد که آنست که باطن خود را بآب توبه و انابت بشویم و در دریای استغفار غوطه خورم تا با ظاهر و باطن پاکیزه بحضرت آفریدگار توجه نمایم و چون تکبیر احرام گویم دوزخ را بر یسار خود بینم و بهشت را بر یمین و ملک الموت را در پس پشت خود مشاهده می‌کنم و قبر را در پیش خود تصور نمایم و همچنین از اول نماز تا بآخر این طریقه را مرعی دارم و چون نماز گذاردم می‌ترسم که مبادا خداوند تعالی نماز مرا قبول نفرماید و بر روی باز زندای عصام مردمان بارتکاب فرایض مشغول شده‌اند و از قبول آن غافل گشته عصام گفت نماز اینست چندگاهست بدین وتیره نماز می‌گذاری گفت سی سالست که نماز من چنین است عصام از اسب فرود آمده دست بر سر زدن گرفت حاتم گفت ای عصام وای بر تو که خلایق را تعلیم علوم مینمائی و نماز چنین در همه عمر نگذاردهٔ عصام از حاتم وصیتی التماس نمود حاتم گفت ترا چه وصیت کنم که از سید عالم صلی اللّه علیه و آله مرویست که پنج طایفه بر پنج خصلت بدوزخ روند اول امیران بسبب ظلم و اغنیا بجهة کبر و عرب بسبب عصبیت و عداوت و بازرگانان بواسطه خیانت و عالمان بواسطه حسد و من ترا چه نصیحت کنم که باعث برآمدن تو نزدیک من جز حسد امری نبود لیکن بعلم خود عمل کن تا علمت بجهل آمیخته نگردد و از معاصی بپرهیز تا از آتش دوزخ آزاد شوی و مال خود را بآخرت فرست تا حساب آن بر تو آسان گردد و عصام بخانه آمده خود را بترازو برابر زر کشیده آن نقود را بدرویشان داد

حکایت: آورده‌اند که منصور عماره بدر خانه قاضی بغداد رسید

درگاهی دید عالی باندرون رفته خانه‌ای دید بغایت وسیع و دلگشا در کمال نزهت و مفارش بتکلف انداخته غلامان و چاکران ایستاده شیخ آب خواست تا وضو کند غلامی آفتابه‌ای آورد شیخ دستها از بازو شست و بسیار آب می‌ریخت قاضی گفت ای شیخ این چه اسراف است که می‌کنی منصور گفت ای قاضی در آب مباح که ملک خداوند است و بر جمیع موجودات حلال است چون اسراف جایز نیست و این همه تجمل و سرابستان که وجوه آن را خدای داند که از کجا است اسراف باشد یا نه ترا یک وثاق کافیست و یک خدمتکار تمام قاضی از خواب غفلت بیدار شده ترک دنیا کرده روی بعقبی آورد و از این یک نکته از وادی هلاک بعرصه نجات رسید

حکایت: ابراهیم ادهم بمجلس وعظ فاضلی درآمده

دید که واعظ بر سریری نشسته و جامهای قیمتی پوشیده و سرش از کبر و نخوت ممتلی گشته سلام کرد و بنشست و بسم اللّه گفته آغاز کرد که قوله تعالی «تَبٰارَکَ اَلَذِی بِیَدِهِ اَلْمُلْکُ وَ هُوَ عَلیٰ کُلِ شَیْءٍ قَدِیرٌ الذی خلق العرش و السری» واعظ گفت ای خراسانی غلط مخوان اَلَذِی خَلَقَ اَلْمَوْتَ وَ اَلْحَیٰاةَ ابراهیم گفت اگر میدانی که خداوند ترا بجهت موت آفریده پس چرا این‌همه کبر و خودبینی در سر گرفته واعظ گفت تیری بجانب من انداختی و آن کارگر آمد از جای خود برخاسته خرقه درپوشید.آن‌کس که کند جفت دل اندیشه تو

اندیشه هرچه هست بر طاق نهد

حکایت: چون ابو حازم لفاف را که از مشایخ کبار بود وفات رسید

مریدانش گفتند ما را از سیرت خود اعلام ده تا بتو اقتدا کنیم گفت سی سالست که بجانب حرام نظر نه‌انداخته و ارتکاب هیچ امری که از آن وبالی بروزگار من عاید گردد نکرده‌ام و سی سال شد اعتقاد من آنست که اگر زمین آهن گردد و آسمان روبین چنانکه نه از زمین نبات روید و نه از آسمان باران بارد بمقدار پر پشهٔ در دل من تشویش روزی نیفتد

حکایت: آورده‌اند که شخصی از مریدان حاتم اصم التماس موعظتی نمود

حاتم گفت خود را از چهار چیز نگاه دار اول باید که شخصی که آخر الامر بخشنود کردن او محتاج گردی نرنجانی و دوم آنکه بنائی را که بمعمور کردن آن ملجأ گردی خراب نسازی سوم آنکه سخنی نگوئی که بمعذرت آن اشتغال باید نمود چهارم آنکه در روشنائی دنیا کسیرا مرنجان تا در تاریکی گور بعذاب آن گرفتار نگردی.