پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء دو: فصل دو

از ویکی‌نبشته

فصل دوم در فواید تدبیرات صایب که از ملوک و سلاطین صدور یافته

برأیی لشکری را بشکنی پشت بشمشیری یکی تا ده توان کشت آورده‌اند که چون عبد الملک مروان عزیمت جنک مصعب بن زبیر نمود ارکان دولت و اعیان مملکت روم با قیصر گفتند که صلاح در آنست که در این وقت که عبد الملک بمحاربهٔ مصعب مشغول است مملکت او را در تحت تصرف درآوریم و این سخن بر رای قیصر عرض کردند فرمود که رای شما خطا است اگر خواهید نمونهٔ از آن بشما بنمایم آنگاه فرمود تا سگی را حاضر کردند و سگی دیگر در برابر او تا سگان با هم جنک افتادند مقارن حال فرمود تا روباهی آورده در پیش ایشان رها کردند سگان از جنگ خود فراموش کرده روی بگرفتن روباه نهادند و روباه را گرفته پاره‌پاره کردند قیصر گفت جنک ما با ایشان همین صورت دارد و چون بولایت شام رویم عبد الملک و مصعب مصالحه نموده روی بحرب ما آرند و ما طاقت دو پادشاه عظیم الشان نداریم حکایت: اسماعیل بن حسن که یکی از خواص متوکل بود

حکایت کرد که نوبتی خلیفه با من گفت بجهة ما هریسهٔ که در خراسان ترتیب می‌دادند بپزند من بازگشتم و اسبابی مهیا گردانیدم و طعامی پاکیزه ترتیب دادم خواستم که خوردنی بمجلس متوکل برم ناگاه هاشم بن احمد که از خواص خلیفه بود و بمزید اختصاص ممتاز بود بمنزل من آمد و او مردی بود باصابت رای و تدبیر مشهور چون بنشست گفت طعامی نداری تا بخوریم من گفتم دیروز خلیفه بمن فرمود که بجهة او بطریقی که در خراسان هریسه می‌پزند بپزم من آن را مهیا گردانیده‌ام که بمجلس خلافت برم هاشم گفت در مجلس امیر طعام بسیار است هریسه را حاضر ساز تا بخوریم و هرچند امتناع نمودم قبول نکرد و بسر دیگ رفته و یاران را طلبیده و طعام را کشیده تناول نمود من گفتم تو کار خود ساختی تا من امیر را فردا چه جواب گویم که او منتظر هریسه است گفت ای نادان تو کار پادشاه را نمیدانی فرستادن طعام بمجلس خلیفه ترا بغایت زیان دارد و در خدمت ملوک ارتکاب این امور نباید کرد و اگر او را هریسه می‌بایست مطبخیان به از تو توانند پخت و احتمال دارد که چون این هریسه بحرم خلیفه رود یکی از خدمتکاران حرم بجهة غرض فاسد خود زهر در آن تعبیه کنند یا آنکه بعد از خوردن هریسه خلیفه را یا یکی از اهل حرم او را علتی مقارن آن روی نماید و تهمت آن متوجه تو گردد و بدین سبب خان‌ومان تو برافتد و من امروز این مباسطها بجهة آن کردم که تو فارغ شوی چون روز دیگر بخدمت خلیفه رفتم گفت دیروز ما از تو هریسه طلبیده بودیم من حال باز گفتم هاشم گفت او هریسهٔ لذیذ پخته بود و لیکن ما خوردیم و او را از آوردن آن بخدمت خلیفه منع کردیم چه او مردیست روزگار نادیده و مزاح ملوک نمیداند و احتمال داشت که اگر آن طعام را بیاورد تهمتی بآن عاید شدی متوکل گفت نیکو گفتی

حکایت: آورده‌اند که خاقان مفلجی از مبارزان کارزار بود

و در آن‌وقت که میان افشین و ابو الجیش احمد بن طولان آتش نزاع و جدال اشتعال پذیرفت خاقان مفلجی بمدد افشین آمد و چون حرب بینهما روی نمود افشین روی از معرکه برتافت و سپاه ابو الجیش از عقب او شتافتند خاقان مفلجی با سی هزار سوار از خواص خود در زیر علم خود ایستاده بود و نمی‌دانست که سپاه افشین بالکلیه متفرق گشته‌اند احمد طولان خاتم را از انگشت بیرون کرده خواست که بجهة امان نزد وی فرستد یکی از ندما که او را شیر لقب بود گفت ای امیر مصلحت نیست که خاتم خود را نزد خاقان فرستی چه می‌شاید که او انگشتری را بهزیمتیان نموده بگوید که ابو الجیش را کشتم و اینک خاتم او بدین سبب گریختگان معاودت نمایند و کار مشکل گردد احمد گفت پس چه باید کرد شیر بر زبان آورد که میان من و او ربط قدیم است من بروم و او را بیاورم احمد او را مرخص ساخته شیر نزد خاقان رفته گفت این سواران را بفرمای تا پیاده شوند و تو تنها با من پیش ابو الجیش آی که او ترا امان داده است خاقان با شیر نزد ابو الجیش رفت از برای او خیمهٔ بتکلف زدند و گفت چون آن مهم با حسن وجهی ساخته شد احمد بن طولان دست مرا گرفته بیفشرد که بیم آن بود که استخوانم بشکند آنگاه گفت که تدبیری نیکو کردی و مرا از آن حیرت بیرون آوردی اما اگر طولان پدرم بجای من بودی بقتل تو حکم کردی چه عادت او چنین بود من توبه کردم که دیگر در در مصلحت پادشاهان دخل نکنم

حکایت: آورده‌اند که چون عبد اللّه طاهر در ملک مصر متمکن شد

جماعتی از خصمان او سعایت کردند که او سر عصیان دارد و دم از مخالفت می‌زند مامون خواست که او را امتحان کند اندیشه نمود که اگر مثالی باحضار او فرستد شاید که تمرد نماید و کار از دست برود پس با هرکسی رائی بزد و خلاصهٔ رایها بر آن قرار گرفت که او را پنهان بباید آزمود کسی را طلب کردند که عبد اللّه او را نمی‌شناخت مامون با او گفت بمصر رو و مردم را به بیعت قاسم بن علی دعوت کن و عبد اللّه را به بیعت او دلالت نمای و هرچه گوید بی‌زیاده و کم بمن رسان و زینهار که راز خود با کس نگوئی آن مرد بمصر رفته خلق را به بیعت قاسم دعوت می‌کرد پس حیلهٔ کرده خود را بمجلس عبد اللّه رسانید و در خلوتی با او گفت که بر رأی منیر و ضمیر آفتاب تاثیر امیر مخفی نماند که بعد از رسول اللّه صلی اللّه علیه و اله افضل الناس امیر المؤمنین علی علیه السّلام است و امروز شرف و فضیلت اولاد او راست و بر جمیع امت واجب است که بتقدیم و سروری ایشان معترف گردند و ایشان را نصرت نمایند تا حق در مرکز خود قرار گیرد و از فرزندان علی مرتضی هیچکس از قاسم بن علی فاضلتر نیست و خلقی کثیر از وضیع و شریف با وی بیعت کرده‌اند اما اگر امیر با وی مبایعت نماید این مهم باتمام رسد و این شرف تا دامن قیامت در خاندان او باقی ماند عبد اللّه بن طاهر جواب داد که حق سبحانه و تعالی شکر نعمت بر ذمه بندگان واجب و لازم گردانیده است و چندین نعمت که مأمون بر ذمهٔ من دارد تقاضای آن نمی‌کند که من کفران ظاهر سازم اما قاسم مردی بزرگست و از شرف نسب و عظم حسب او امروز شخصی بیخبر نیست و او مردم ارسال می‌فرماید و خلق را به بیعت خود دعوت می‌کند و من این معنی را میدانم اما هرگز بدار الخلافه عرض نمی‌کنم میترسم که صاحب برید شمه از آنها إنها نماید و مثالی نافذ گردد که من او را بدست آورده بخدمت فرستم و من بوبال اندر مانم صواب آنست که ترک فتنه نماید که او در بلا و خلقی در وبال نیفتند و اگرنه آن بودی که ترا امان دادمی باخذ تو فرمان می‌دادم اکنون برگرد که خرج راه تو از ماست تا بخزانه حواله نمائیم و بعد از این اگر ترا در مصر به‌بینند بتو آن رسد که نخواهی و چون قاصد نزد مامون رفته صورت حال بیان نمود گفت عبد اللّه بن طاهر را از کودکی من تربیت کرده‌ام لازم اثر آن ظاهر است.

من همچو خار و خاکم و تو آفتاب‌وار گلها و لالها دهم ار تربیت کنی

حکایت: چون مامون در مرو توطن داشت اسد بن سامان

با اولاد خویش بخدمت او تقرب جست و چون امر حکومت بالکلیه بر مامون قرار گرفت و طاهر ذو الیمینین محمد امین را بقتل آورده مأمون متوجه بغداد گردید پسر عم فضل بن سهل غسان بن عباد را حاکم خراسان و ماوراء النهر کرده با او گفت که اولاد اسد بن سامان را بمناصب ارجمند سرافراز سازد و غسان ولایت ماوراء النهر را بر اولاد اسد قسمت کرده ایشان را بحکومت آن دیار فرستاد و بعضی از برادران وفات یافتند و در زمان معتمد اکثر ولایت ماوراء النهر بنصر بن اسد متعلق شد نصر بسمرقند متوطن شد و بخارا را ببرادر خود اسماعیل داد و میان برادران مدتی صداقت و محبت بود بالاخره بواسطهٔ سعایت مفسدان امیر نصر با برادر دل بد کرده او را طلب نمود امیر اسماعیل نیز از برادر متوهم شده با ابو نصرنامی که بغایت عاقل و صایب رای بود و از خواص بسبب تقرب ممتاز بود مشورت نمود ابو نصر گفت صلاح آنست که از رافع بن هرثمه استمداد نمائی و جهان بر امیر نصر چون حلقه خاتم تنگ کنی و رافع در آن‌وقت بر عمرو بن لیث خروج کرده و خراسان را تصرف نموده باسم عبد اللّه بن زید داعی کبیر که حاکم طبرستان بود خطبه خوانده و نام بنی عباس را از خطبه و سکه انداخته بود و سپاه موفور بر او جمع آمده بودند ابو نصر گوید که امیر اسماعیل گفت میان من و رافع صداقت مؤکد است باید که تو بخراسان رفته تحف و هدایا بری و او را بنصرت ما استدعا نمائی من بخراسان رفته هدایای نامحصور بخدمت رافع بردم و التماس امیر اسماعیل را عرض نمودم رافع این سخن را بسمع رضا اصغا نموده با پنجاه هزار سوار جرار روی ببلاد ماوراء النهر آورد و چون بسرخس نزول نمودم با خود اندیشیدم که اگر رافع امیر نصر را از میان بردارد شاید که طمع در ولایت ماوراء النهر کرده اسماعیل را نیز بقتل آورد و اگر بقتل او نیز اقدام ننماید وی را مقید سازد پس نزد رافع رفته گفتم مرا سخنی بخاطر رسیده که موجب دولتخواهی امیر است رافع گفت بیان نمای گفتم می‌شاید که امیر در باب استیصال امیر نصر غلو نماید برادران ضمنا با یکدیگر ساخته امیر را در مملکت بیگانه چشم زخمی رسد صلاح در آنست که باهتمام امیر برادران با یکدیگر صلح کنند رافع رای مرا پسندیده رسل و رسایل فرستاد تا میان امیر نصر و امیر اسماعیل قواعد مصالحه تاکید یافت و من نزد امیر اسماعیل آمده اندیشهٔ خود را عرض کردم انعام داده در ارتفاع درجه من سعی نمود

حکایت: امام یافعی آورده که در زمان سلطان محمود غزنوی جمعی از دزدان

کوچ و بلوچ بر سر راه هرموز موضعی حصین را ملاذ و ملجأ خود ساخته هر کاروانی که بآنجا رسیدی غارت می‌کردند نوبتی کاروانی را غارت کردند جوانی از اهل خراسان که همراه آن قافله بود بقتل رسید زالی که مادر جوان بود بدرگاه محمود رفته شکایت کرد سلطان جواب داد که چون مملکت از دار- الملک بسیار دور است این صورت روی می‌نماید زال گفت چندان ولایت بگیر که ضبط آن توانی کرد سلطان از این سخن متأثر شد فرمود تا ندا کردند که هرکه می‌خواهد که بهرموز رود مستعد گردد که سلطان بدرقه همراه خواهد کرد و چون کاروانیان گفتند اگر سوار متجاوز از هزار باشد هنوز کمست جواب داد که هرچه از شما فوت شود یا کم شود ما از خزانه عوض آن تسلیم کنیم آنگاه مقدم غلامان را طلبیده بتدبیری که از سیاق کلام آینده بوضوح خواهد پیوست سفارش نمود و چون کاروانیان باصفهان رسیدند مقدم غلامان فرمود تا خرواری چند سیب و میوه‌های امیری گرفته بر شتران بار کردند و آن میوه‌ها را زهرآلود کردند و در هر منزلی آنها را بیرون آورده ملاحظه می‌نمودند و هرچه پوسیده شده بود جدا کردند و چون بمنزل دزدان رسیدند بطریق معهود آورده در بیابان فروچیدند ببهانهٔ آنکه میوها را تیمار می‌دارند در این اثنا دزدان دررسیدند و غلامان سوار شده بعد از لحظه‌ای روی بهزیمت آوردند کاروانیان دست از جان شسته دل از مال برداشتند دزدان بفراغ بال در کاروانگاه فرود آمده تجار را بربستند و اول از آن کاروان میوها که در آن دیار دیدهٔ هیچ آفریده‌ای ندیده بود خوردن گرفتند بعد از لحظه‌ای زهر در اعضا و اجزای ایشان کار کرده دست و پای دزدان از کار بماند غلامان عنان برگردانیده بضرب تیغ آبدار آن نیم‌مردگان را تمام‌کش کرده و بدین تدبیر راهها امن و خاطرها مطمئن گردید

حکایت: در کتب قدیم آورده‌اند که اول شخصی که بوزارت سلطان محمود غزنوی

اختصاص یافت ابو العباس فضل بن محمد اسفراینی بود و ابو العباس در اول حال نایب فایق بود که از امرای سامانیست و بعد از فوت فایق بخدمت امیر سبکتکین رفته وزیر شد و سلطان محمود نیز بعد از پدر وزارت خود بوی مسلم داشت و اگرچه جمال حال ابو العباس از زیور علم و فضل عاری بود اما در ضبط مملکت و انتظام مهام سپاهی و رعیت ید و بیضا می‌نمود و در ایام وزارت همیشه بر زبان می‌آورد که همگی همت من مقصور است بر آنکه بانتظام مصالح ولی‌نعمت اشتغال نمایم و هرگز بمصلحت خود نپردازم در این اثنا روزی جمعی از خواص با وزیر گفتند که فلان کاروان بترکستان می‌رود اگر بعضی متاع غزنین با ایشان همراه گردد تا بامانت در آن ولایت فروخته در عوض پوستین ابتیاع نموده در این دیار آرند منافع تمام صورت بندد دیگر آنکه هر سال بجهة غلامان و خدم قریب هزار پوستین از بازار غزنین خریداری می‌نمایند اگر مبلغی برسم امانت بتجار داده شود چندان نفع حاصل آید که بلباس غلامان مصروف آید ابو العباس تجار را طلبیده مبلغی نقد و جنس بایشان داد و در همان شب ساعیان این خبر بخسک میکال که منتظر الوزاره بود رسانیدند و حسن بمنزل حاجب بزرگ علی خویشاوند که با وزیر سوء مزاجی داشت و مدتها بود که در سعایت او سعیها می‌نمود اما سلطان سخن او را حمل بر غرض می‌نمود رفته گفت همواره در محافل و مجالس ابو العباس زبان باین سخن می‌گشاید که من هرگز متوجه انتظام احوال خود نمی‌شوم و همگی اوقات من بمصالح مملکت و رضای حضرت سلطنت و کفایت مهام دولت مصروفست و الحال چنین معلوم شد که سوداگران به اطراف می‌فرستد از آن جمله با کاروانی که در این روزها بترکستان رفته‌اند مبلغی از نقد و جنس ارسال داشته علی خویشاوند گفت این قضیه را تحقیق باید نمود مبادا که شرمندگی از گفتن آن بما لاحق گردد خسک گفت چنانچه باید این سخن را تحقیق کرده‌ام علی عزم آنکرد که این سخن را بعرض سلطان رساند و اگر فی الواقع این سخن ظاهر شدی وزیر را وهنی عظیم رسیدی یکی از ندمای علی خویشاوند که با وزیر دوستی داشت صورت حال بدو رسانید ابو العباس متفکر شده در این اثنا عورتی که با وزیر مصادقت می‌ورزید محرم حرم بزرک سلطان دختر ایلک خان پادشاه ترکستان بود کسی را بمهمی پیش وزیر فرستاد وزیر حال خود نوشته بقاصد داد قاصد نوشته را بحرم برده به آن عورت رسانید و او همیشه نزد مهد- چکل خانم اوصاف حسنهٔ وزیر را تقریر می‌نمود تا مهدچکل را بر آن داشت که همواره در نوایب خواجه را مدد می‌فرمود چون نوشته نزد آن عورت رسید نزد مهدچکل رفته قضیه عرض کرد و گفت تدبیر آنست که بعضی رخوت با لباس عورات با مکاتیب بقاصدی دهیم بتعجیل تمام بکاروان رفته با تجار بگوید که اگر فرستادهٔ علی خویشاوند بیاید و از شما پرسد که همراه شما مال وزیر هست هیچ مگوئید و چون بپایهٔ سریر اعلی رسید بگوئید که ما فرستادگان مهد چکلیم و مکاتیب او با ماست که باهل حرم پدر نوشته و بعضی از اشیا بما داده است تا بر سبیل سوغات بترکستان بریم و مکاتیب و البسهٔ عورات برداشته با اشیاء مذکوره مرتب ساخته بر چند شتر بار کردند و بشخصی دادند تا بتعجیل بکاروانیان رسانید صورت واقعه با تجار بگفت اما روز دیگر علی خویشاوند نزد سلطان رفته سخنی که در باب وزیر بوی رسیده بود بیان کرد سلطان گفت که اگر ابو العباس چنین کرده باشد مستوجب اهانت و خواریست اما گمان من آنست که او بر چنین امری اقدام ننماید امیر علی گفت ما نه چنان تحقیق کرده‌ایم که گمان خلاف بآن توان برد سلطان فرمود که چون چنین است جمعی را بفرست تا تجار را بازگردانند و از ایشان استعلام نمای علی خویشاوند فی الفور جمعی از خواص را عقب کاروان فرستاد چون تجار را بازگردانیدند و بمجلس سلطان آوردند ایشان گفتند ما فرستادگان مهدچکلیم و اینک مکتوبات و اسباب او که برسم سوغات همراه ما کرده است و چون مکتوبات و اشیای مذکور را حاضر ساختند امیر علی خویشاوند بغایت خجل و منفعل شده سر در پیش انداخت سلطان تجار را عذرخواهی نموده روان ساخت و چون سلطان بحرم درآمد مهدچکل آغاز عتاب کرد که بعد از مدتی که از منزل چون تو پادشاهی امثال این محقر برسم تحفه نزد خویشان فرستاده باشم بایستی که جامهای مرا در مجلس در میان مردم نامحرم بگشائید و این‌همه اهانت بفرستادگان من رسد و چندان از این مقوله سخنان گفت که سلطان بیطاقت شده نایرهٔ غضبش اشتعال پذیرفت و حکم کرد تا علی خویشاوند و خسک میکال را بر دار اعتبار کشند مهدچکل چون دید که دو مرد مشار الیه را بیگناه خواهند کشت گفت نمی‌خواهم که بسبب من ایذائی بکسی رسد و زبان بشفاعت گشوده ایشان را خلاص کرد و بواسطهٔ رأی صایب عرض و مال ابو العباس محفوظ و مصون ماند و در حبیب السیر مسطور است که چون مدت دو سال گذشت اختر طالعش از اوج اقبال بحضیض و بال انتقال نموده معزول گشت و بعضی از مورخان سبب عزل او را چنین گفته‌اند که سلطان محمود را بغلامان زهره جبین میل تمام بود و فضل بن احمد دراین‌باب بمقتضای «الناس علی دین ملوکهم» عمل می‌نمود و فضل در بعضی از ولایت ترکستان خبر غلامی پری‌پیکر شنیده یکی از معتمدان بدان صوب فرستاد آن غلام را خریده در لباس کنیزان بغزنین رسانیدند منازعان و غمازان کیفیت واقعه را بسلطان رسانیدند پادشاه نزد وزیر فرستاده غلام را طلبید ابو العباس انکار کرده ابو العباس بهانه‌ای برانگیخت و بیخبر بخانهٔ وزیر رفته ابو العباس بلوازم نثار پرداخته در آن اثنا آن مشتری سیما بنظر سلطان درآمده پادشاه آغاز عربده کرده باخذ وزیر و نهب اموال او فرمان داد چون فضل بن احمد محبوس گشت حسن بن احمد میمندی وزیر شد و در باب مهم فضل بن احمد با سلطان سخن گفت محمود فرمود که فضل صد هزار دینار بدهد تا از جریمهٔ او درگذریم فضل هرچه دست مکنتش بآن می‌رسید فروخته بخزانه سپرد و هنوز مبلغی خطیر باقی ماند فضل بسلطان پیغام داد که بنده خدمتکار دیرینه‌ام و حقوق خدمت من در ذمت این دولت ثابت است و هرچه در سلسله من از نقد و جنس تو بخزانه سپرده‌ام و حضرت عالم الغیب و الشهادة دانا است که بر هیچ‌چیز قادر نیستم چون محمود پیغام فضل شنید گفت او بسر و جان من سوگند خورد که دیگر چیزی ندارم که او را آزاد کنم فضل بن احمد چون این سخن بشنید گفت یک نوبت دیگر تفحص کنم آنگاه سوگند خورم که در سلسلهٔ من چیزی نمانده است آنگاه گفت شما را هیچ ذخیرهٔ هست که من بر آن وقوف نداشته باشم گفتند نه فضل بعد از تفتیش تمام و تفحص ما لا کلام معلوم نمود که محقری بجهة دختر او نزد امینی سپرده‌ام آن وجه را گرفته سوگند خورد که دیگر هیچ ندارم امیر علی خویشاوند که دشمن قدیم فضل بن احمد بود و مدتی بود که آرزوی انهدام حیات آن خواجه نیکو نهاد داشت مجال غمز یافته بعرض سلطان رسانید که خواجه سوگند بدروغ خورده چه مرا معلوم است که او نفایس بسیار و غرایب بیشمار نزد مردم سپرده است اگر پادشاه او را بمن دهد از وی اقرار بکشم سلطان گفت او را بتو می‌دهم مشروط بر آنکه قصد جانش نکنی و علی خویشاوند کس فرستاده تا آن خواجه بیچاره را بمنزل وی آوردند و این علی خویشاوند را از خزانه ملوک سامانی قدحی فیروزه که قطر آن یک شبر و نیم بود بدست افتاده بود و از هدایای ملوک هند دسته خنجری از یاقوت سرخ بوزن چهل مثقال خیانت نموده بود اما در این مدت این دو جنس نفیس را از خوف سلطان بهیچکس نمی‌نمود در آن اثنا که خواجه را بخانه آورد آنها را نزد سلطان برده گفت بمجرد تهدیدی بی‌آنکه او را شکنجه کنم این دو چیز را که در همه عالم نظیر ندارد اقرار کرد سلطان بغایت خشمناک شد با علی خویشاوند گفت که او را بتو داده‌ام هرچه خواهی دربارهٔ او بجا آور و تتمه صد هزار دینار از او وصول کن و بحسب اتفاق سلطان محمود را در آن اثنا سفر هند پیش آمده متوجه آن ولایت شده علی خویشاوند خواجه بیچاره را چندان تعذیب و شکنجه نمود که هلاک گشت

حکایت: آورده‌اند که روزی ابو جعفر منصور عباسی از ندمای خود پرسید

که شما هیچ عیبی در فرزندم می‌بینید گفتند او عیبی ندارد مگر آنکه محبوب دلها نیست ابو جعفر چون این سخن بشنید ضیاع و عقار مردم را از ایشان بظلم و ستم گرفت و مبلغ صد هزار دینار طلا بجور از خلایق و با قبالجات املاک مسلمانان بمهدی سپرده گفت بعد از فوت من خداوند املاک و اسباب را طلب نمای و حق ایشان را بازده و التماس نمای که مرا حلال کنند و چون منصور متوفی شد مهدی در ابتدای سلطنت خود افتتاح بر دیوان مظالم کرده اموال و املاک مظلومان را بایشان داد و بجهة آن محبوب دلها گشته خلایق محبت وی در دلها جای دادند

حکایت: آورده‌اند که چون امیر اسماعیل بعزم مقاتله با عمرو بن لیث

از ماوراء النهر لشکر بخراسان کشید و امرا و سپاه او بر کثرت و قلت لشکر عمرو بن لیث اطلاع نداشتند با خود گفتند اگر با او در صدد مقاتله آئیم چنان در بحر هیجا غوطه خوریم که یک نفر از ما جان بساحل نجات نرساند صواب آنست که مکاتیب نزد او فرستیم و اظهار اطاعت و انقیاد نمائیم پس باتفاق عریضها نوشته از عمرو بن لیث امان خواستند عمرو نامها را بخزانه سپرده ایشان را امان داد چون هر دو لشکر در برابر هم صف کشیدند و صدای کوس از جانبین برآمد اسب عمرو آغاز چالغی کرده جولان می‌نمود و هرچند عمرو خواست که عنان او را نگهدارد میسر نشد و اسب همچنان می‌دوید تا او را بصف لشکر امیر اسماعیل رسانید و امیر بگرفتن او امر کرده بیدرد سر گرز گران و بی‌پیچش دلها از نیزه و بی‌تردد شمشیر و تیر امیر اسماعیل را فتحی چنان‌که بر نظیر آن یاد نداشت میسر شد سپاه خراسان چون سردار خود را گرفتار دیدند روی بهزیمت نهادند چون خزانهٔ عمرو بن لیث بدست امیر اسماعیل افتاد آن نامها ظاهر شد خواست تا آن مکاتیب مطالعه نماید اما رأی صوابدید و تدبیر راسخ او را از خواندن مکاتیب منع نموده با خود گفت اگر این مکاتیب را بخوانم مرا یقین شود که امراء ماوراء النهر با من بیوفائی کرده‌اند و با خصم من درساخته‌اند و چون این معنی نزد من بوضوح پیوندد با ایشان بی‌التفاتی آغاز نهم و چون آن طایفه بدانند که من بر سر ایشان وقوف یافته‌ام و مکتوبات که بعمرو بن لیث فرستاده‌اند خوانده‌ام از من متوهم گردند و بجهة بقای خود بر فنای من سعی نمایند و بر من واجب شود که مجموع آن طایفه را بقتل آرم یا دست از جان بشویم و اگر ایشان را براندازم اختلال باحوال ملک راه یابد پس بهتر آنکه این مکاتیب را نخوانم و فی الفور باحضار امرا و عیان فرمانداده آن نامها را طلب نمود و در خریطها نهاده از خزانه عمرو بن لیث بیاوردند و با ایشان گفت که این مکتوباتیست که جمعی از لشکریان از روی پیش‌بینی و دوراندیشی بعمرو بن لیث نوشته‌اند و باو تقرب نموده خدای را دو حج پیاده بر ذمت اسماعیل باشد اگر داند در این نامها چه نوشته‌اند و که نوشته آنگاه فرمود تا آتشی بلند افروخته و آن نامها را در پیش ایشان بسوخت امراء بعد از مشاهدهٔ این حال محبت امیر اسماعیل در دل و جان جای دادند و رهان منت او گشتند صاحب روضة الصفا در وصایای خواجه نظام الملک طوسی نقل نموده که چون امیر اسماعیل عمرو بن لیث را بگرفت در باب خزاینی که همراه عمرو بود مبالغه نمود شرط تفحص بجا آورد و چون مطلقا از آن اثر نیافت کس نزد عمرو فرستاده پرسید که خزاین ترا چه پیش آمد عمرو گفت یکی از خویشان منکه سام نام دارد معتمد خزاین من بود می‌تواند بود که آن را بهرات برده باشد امیر اسماعیل بهرات شتافته اهل آن بلده از وی امان خواستند امیر ایشان را امان داده بشهر درآمد و هرچند تفحص خزاین بیشتر نمود کمتر یافت و حال آنکه عساکر از ابتدای توجه خود تا آن زمان بغنیمتی محظوظ نشده بودند و بغایت پریشان و بی‌برک بودند بنابرآن جمعی از اعیان معروض داشتند که در شهر و بلوکات هرات قرب صد هزار کس هستند که قدرت آن دارند که پادشاه را خدمت کنند اگر هریک یک مثقال طلا سپاهیان پادشاه را مدد نمایند چندان حاصل شود که عجالة الوقت اصلاح کار خود نمایند تا دیگر چیزی بهم رسد امیر اسماعیل گفت پیمان بسته این طایفه را امان داده‌ام اکنون بچه تأویل از ایشان چیزی طلب کنم و بتعجیل از هرات کوچ نمود تا بوساوس شیاطین و امری که مستلزم نقض عهد باشد روی ننماید و در منزل دیگر مخصوصان کرت دیگر زبان بهمان سخن گشودند امیر جواب داد که آن قادری که اسب عمرو بن لیث را بتازیانه تقدیر نزد ما دوانیده بعد از آنکه مغلوب بودیم غالب ساخت قادر است که بی‌نقض پیمان و شکستن عهد تهیهٔ سپاه من نماید در خلال این احوال یکی از کنیزکان خاصهٔ امیر را گردن‌بندی مرصع بقطعه‌های لعل و یواقیت احمر بود از گردن بیرون کرده در موضعی نهاده بمهمی مشغول شد قلیواجی که در هوا پرواز می‌نمود آن لعل پاره‌ها را گوشت تصور کرده از هوا فرود آمده آن را در ربوده و ترکان سوار شده به هر طرف که قلیواج پرواز مینموده می‌تاختند و فریاد می‌کردند قضا را حمایل از چنگال او خلاص یافته در چاهی افتاد از چاههای کاریز و شخصی بجهة بیرون آوردنش بچاه فرورفته چون بتک چاه رسید دید که از آن چاه بچاه دیگر راهی است و چون ملاحظه نمود صندوقها دید مملو از زر و گوهر رفقای خود را خبر کرده علی الفور ایشان امیر اسماعیل را خبر کرده امیر بسر چاه شتافته و آن اموال را ملاحظه نموده معلوم شد که آن خزانهٔ عمرو بن لیث بوده که سام آنجا پنهان ساخته بود امیر آن اموال به سپاهیان داد تا همه خورسند و شادمان شدند و بسبب حسن عهد و رأی صایب اضعاف آنچه از اهل هرات طمع داشتند از خزانهٔ عمرو بن لیث حاصل کرد

حکایت: آورده‌اند که چون امیر سبکتکین باستدعای نوح بن منصور

سامانی بمحاربه امیر علی سیمجور شتافت مردی ابو الفضل نام که در سپاه سبکتکین بود و محبت ابو علی سیمجور می‌ورزید و هر قضیه که در لشکرگاه سبکتکین روی نمودی ابو الفضل علی الفور بابو علی نوشتی جمعی از خواص امیر سبکتکین از این خیانت اطلاع یافتند و صورت قضیه را بعرض رسانیدند سبکتکین اصلا متعرض ابو الفضل نشد و چون نزدیک بآن رسید که هر دو لشکر در برابر یکدیگر صف‌آرائی کردند امیر ناصر الدین سبکتکین ابو الفضل را طلب نموده عملی کرامند داده بالطاف و عنایات سرافراز گردانید و در آن اثنا روی بامرا کرده گفت باید که شما از جانب ابو علی سیمجور و مقاتله او خاطرجمع دارید که امرا و ارکان دولت او بمن نامها نوشته‌اند که چون هر دو لشکر با یکدیگر حمله نمایند ما ابو علی را گرفته مقید و مغلول آوریم ابو الفضل این سخن شنیده فی الفور این خبر بابو علی سیمجور فرستاد ابو علی از مردم خود متوهم شده چون تنور رزم گرم گردید ابو علی از غایت خوف که از مردم خود داشت روی بوادی فرار آورده امیر ناصر الدین سبکتکین را فتحی چنان دست داد

حکایت: آورده‌اند که در سیستان مردی بود روشن رأی نام

و باصابت رأی و تدبیر مسلم برنا و پیرو یعقوب لیث صفار بتدبیر او ممالک عراق و خراسان را تسخیر نموده پادشاه شد و چون یعقوب وفات یافت برادرش عمرو بن لیث قایم‌مقام او شد فرمان داد تا آن پیر را بردار کردند خواص گفتند ایها الامیر این مرد که برزانت رای و فطانت در علم عدیل و نظیر نداشت و حقوق خدمت او بر ذمت دولت شما کالشمس فی وسط السماء ظاهر و هویدا بود چرا سیاست کردی عمرو گفت راست میگوئید بعد قضاء اللّه هر سعادتی که مرا میسر شد بسبب ارشاد و هدایت او بود و چون من از فتح کرمان بازگشتم و بزیارت او شتافتم با او گفتم که حقوق تو بر ذمت ما فراوانست التماس دارم که مملکتی معین گردانی تا من باقطاع تو مقرر کرده باقی عمر بر فاهیت گذرانی جواب داد که مرا باقطاع ولایت و مملکت و مال و نعمت تو احتیاج نیست من گفتم ای پیر دانا بسا خانها که باشارت تو خراب گشت و خونها که بمشورت تو ریخته شد و با هیچکس الفت نگرفتی و از هیچ پادشاه صلهٔ قبول نکردی سبب چیست گفت این معنی را سبب دو چیز است: اول آنکه همتم نمی‌گذارد که از کسی چیزی بستانم دیگر آنکه من تغییر سعادتها و تبدیل دولتها دوست می‌دارم من از این سخن اندیشه‌مند شدم و با خود گفتم شاید که روزی راحت خود را در زوال ملک و دولت من منحصر داند و بسبب لذت خویش زیان جان من داند و خواهد و با وجود این معنی حقوق خدمت او در نظر آورده متعرض وی نگشتم تا در این ایام که رافع بن هرثمه خروج نمود و من لشکر بدر حصاری کشیدم که مشتمل بود بر خزائن وی و چون بدانجا رسیدم حصاری دیدم در غایت استحکام و آب برگرد حصار بسته بودند که آن زمین چنان نرم شده بود که پیاده و سوار از آنجا گذر نمی‌توانست نمود سپاه من عاجز شده عزم مراجعت کردند من نزد پیر رفته حیله خوارج را بدو گفتم گفت قبل از این چند کس از اهل قلعه پیش من آمده تضرع و زاری کردند که در باب مهم ما نظری فرمای که عمرو لشکر بجانب ما خواهد کشید و ما تاب مقاومت او نداریم من گفتم که زمین شما نرم است اگر آب بر آن زمین بندید و روزی چند بگذارید از نیم فرسنگ راه هیچکس نزدیک حصار شما نتواند آمد من چون این سخن شنیدم بغایت متوهم شده او را سیاست فرمودم و آن پیر اگرچه عاقل و صایب رأی بود اما خطا کرد که عمرو بن لیث را از سر دل خود که تغییر دولتها دوست می‌دارم و تعلیم خوارج من داده‌ام اخبار نمود

حکایت: در روضة الصفا مسطور است که عمرو بن لیث همیشه انبانهای خالی بر شتران بار کرده

در اسفار با خود می‌برد و هیچکس سبب آن نمی‌دانست نوبتی در یورش رودخانهٔ آبی او را پیش آمده که معبر نداشت عمرو فرمود تا انبانها را پر از سنگ کرده در آب ریختند تا مانند پلی شده لشکریان عبور کردند

حکایت: آورده‌اند که شبی غلامان سلطان محمود با یکدیگر بیعت کرده

ابواب قصر سلطنت را بکندند و پاسبان را بقتل آورده روی بگریز نهاده نزد خلف بن احمد حاکم سیستان رفتند خلف ایشان را بانواع الطاف مستظهر گردانیده غلامان کمر خدمت او را بر میان بستند سلطان گفت شاید که خلف بهدایت غلامان بر اسرار ما وقوف یابد و چون او مردی مزور و محیلست فتنه انگیزد که دست تدارک ما بدامان آن نرسد و بعد از تدبر و تفکر یکی از غلامان را که بخدمت او نهایت اختصاص داشت طلب نموده گفت ترا آزاد کردم و فلان قلعه را باقطاع تو دادم باید که بیخبر بحضرت ما گریخته بسیستان روی و غلامان ما را که گریخته‌اند بوعدهٔ مال و ولایت فریب دهی تا بیخبر خلف را گرفته بقتل آرند و باید که این سخن را نزد هیچکس اظهار نکنی تا اگر ایشان بقتل خلف اقدام نمایند خصمی چنان بآسانی مقهور شده باشد و اگر او به این معنا واقف گشته غلامان را بکشد خاطر ما از اندیشه فارغ گردد و آن غلام شبی گریخته بسیستان رفت و بلطایف الحیل غلامان را بر آن داشت تا با یکدیگر بخون خلف عهد بستند و چون جوان و بی‌تجربه بودند آن معنی چنانچه باید از حیز قوت بفعل نتوانستند آورد خلف بر اراده ایشان اطلاع یافته بقتل غلامان فرمان داد

حکایت: در قابوس‌نامه مسطور است که اسکندر را دو غلام بود

یکی موسوم بود به بشیر هر کرا پادشاه خواستی که تربیت نماید و در حق او عنایت فرماید او را به بشیر سپردی و دیگر متسم بنذیر که چون اسکندر را ارادهٔ قتل و حبس شخصی بود وی را بنذیر دادی روزی یکی از جوانان که بزیور کیاست و فراست متحلی بود خواست تا تربیت او فرماید بغلط او را بنذیر سپرد و بعد از چند روز با بشیر گفت که آن جوان را که بتو سپرده‌ام آن را نیکو دار و در خدمت و عزت او تقصیر جایز مدار بشیر جواب داد که جوانی که پادشاه می‌فرماید نزد نذیر است اسکندر نذیر را مخاطب ساخته گفت او را بغلط بتو داده‌ام چه می‌خواستم که وی را بوزارت خود مخصوص گردانم چون این خطا روی نمود و خاطر او از من آزرده گشت مصلحت آنست که او را سیاست نمائی چه هر سینه که در او کینه جای گرفت بهیچ چیز زایل نگردد و هر طبیعت که سودای عداوت در وی رسوخ یافت بافیتمون عنایت و شفقت مندفع نگردد

حکایت: آورده‌اند که چون یمین الدوله سلطان محمود غزنوی با خوارزم شاه محاربه نموده

ظفر یافت و سپاه خوارزم انهزام یافته سلطان بنفس خود با چند غلام بر یک جانب معرکه ایستاده بود ناگاه جمعی از سپاه خوارزم شاه کمین گشوده بنزدیک سلطان رسیدند و بیم آن شد که محمود را دستگیر کنند یمین الدوله با خود گفت دریغا که سپاهی چنین شکستم و بی‌سبب در دام افتادم و با وجود این حال دل از جای نبرده اضطراب نکرد و در این اثنا تدبیری بر آینه ضمیرش عکس انداخته و بسبب آن از دام بلا خلاص یافت و جان از معرکه بیرون برد تبیین این مجمل آنکه خوارزمیان نزدیک رسیدند محمود سلاح افکنده نزد ایشان رفت و گفت ای یاران من رسول سلطانم بدانید که سپاه خوارزم بکلی مستأصل شدند و سلطان محمود فرمود که دوراندیشی و دنیاداری شما بنزد من بسیار مقبول نمود و بدین تخلف که از خصمان کردید همه را بعنایت و عاطفت خویش سرافراز ساخته مواجب و مرسوم شما را بقدر مرتبه بلکه زیاده خواهم کرد باید که فردابگاه ببارگاه آئید تا همه را به تشریف و انعام اختصاص دهیم سواران گفتند ما را بر صدق این قول نشانی باید که فردا بدان متمسک باشیم سلطان شمشیر خود به آن جماعت داده گفت نشان شما این شمشیر است فردا نزد من آئید تا مهم شما بسازم و آن طایفه بازگشته سلطان بسلامت بیرون آمده بلشکرگاه خود شتافت و روز دیگر جمله بلشکرگاه آمدند همه را نوازش نموده بوعده وفا کرد

حکایت: صاحب روضة الصفا از تاریخ آل سلجوقی نقل کرده که سید علی الدوله همدانی

از اکابر روزگار بوده و اموال او از حیز احصا بیرون می‌نمود و میان او و ضیاء الملک بن نظام الملک که وزیر سلطان محمد بن ملکشاه بود عداوتی دست داده نوبتی ضیاء الملک با سلطان محمد گفت که بنده پانصد هزار مثقال طلا بخزانه می‌رسانم اگر سلطان سید علی الدوله را بمن سپارد سلطان بر آن موجب حکم فرمود منهیان این سخن را بسید رسانیدند سید علی الدوله از راه جاپلق باصفهان آمده همان لحظه نزد قراتکین آن‌قدر که در عمر خود آن مقدار زر ندیده بود برد پرسید که این وجه را بسلطان باید داد سید گفت نه خاصهٔ تست می‌خواهم که ما را امروز پیش سلطان بری قراتکین همان ساعت سید را نزد سلطان محمد برد سید بر زبان آورد که چنین شنیده‌ام که سید علی را بپانصد هزار مثقال طلا بضیاء الملک فروخته‌اند اما مروت مقتضای آن نیست که فرزندزادهٔ پیغمبر را بدست خارجی دهی بنده بطوع و رغبت خویش شصت هزار مثقال طلا خدمت می‌کنم مشروط بر آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد سلطان را محبت زر بر حمایت وزیر غالب آمده فرمود تا ضیاء الملک را بسید علاء الدوله سپارند و بجهة تحصیل وجه مذکور غلامی را همراه سید کرد و چون سید بهمدان رسید غلام خواست که در منزل او نزول کند سید با وی گفت که مقام تو کاروان‌سراست و توقف تو در این شهر چندان خواهد بود که زر شمرده شود و ما یحتاج و علوفه را از خاصهٔ خود ترتیب خواهی داد غلام خواست که بی‌ادبی کند سید با او گفت که حد خود نگاه‌دار و الا بفرمائیم که ترا از در این خانه از حلق بیاویزند و صد هزار مثقال طلا بر وجه مقرر بیفزائیم که از آن وجه دویست غلام بتوان خرید که هریک صد چون تو ارزد غلام بترسید و خاموش شد و در مدت یک هفته زرهای مسکوک را شمردند و غیر مسکوک را بترازو کشیدند و غلام را روان کرد با وجود آنکه سید علاء الدوله آن همه اموال داد یک دینار از هیچکس قرض نکرد و هیچ جنس نفروخت بعضی گفته‌اند که ضیاء الملک را بجزای اعمالش رسانیدند و برخی برآنند که از او عفو فرمود

حکایت: از معن زایدهٔ شیبانی روایت کرده‌اند که گفت چون ابو جعفر منصور از من راضی شد

و من بخدمت کمر بستم روزی او را بغایت متفکر دیدم و چون بازگشتند من نیز عزم مراجعت کردم منصور گفت توقف کن و مرا طلبیده گفت با تو مشورت خواهم کرد باید که آنچه بخاطرت رسد بگوئی آنگاه گفت والی یمن هوس عصیان و تمرد کرده و من می‌خواهم که او را بگیرم اما نمی‌خواهم که مال او تلف گردد گفتم این مهمی بغایت سهلست من او را چنان مقید سازم که مال او تلف نگردد و همه بخزانه رسد منصور از این سخن شادمان شد و گفت چگونه خواهی کرد گفتم خلیفه پسر ربیع حاجب را بفرماید تا مرا بگیرد و محبوس کند آنگاه او را بگوئی تا مرا به پسر والی یمن بسپارد و بگوید تا بپدر نویسد که مرا نیکو دارد و همراه معتمدی بیمن فرستد و الا مثال حکومت یمن را چنانچه بخاطر همایون رسد بنام من نویسد منصور بر آن جمله فرمان داد و معن را به پسر والی سپردند وی معن را بیمن فرستاد و چون معن بیمن رسید والی یمن او را عزیز و محترم ساخته مکرم می‌داشت و معن فرصت می‌جست تا شبی با جمعی اتفاق نموده والی یمن را مقید و مغلول ساخته و در مسجد جامع رفته منشور امارت خود را بر مردم خوانده اموال او را ضبط کرد چنانچه یک فلس تلف نشد و مدتها آن ولایت در نصرف معن بود و معن بن زایده از امرای مروان بن محمد بن مروان حمار است و در سخاوت و شجاعت مانند حاتم و رستم ضرب المثل بود

و از معن بن زایده حکایت پرفایده منقولست

و از آن جمله صاحب حبیب السیر آورده که از معن روایت کرده‌اند که چون سفاح عباسی بر مملکت عراق استیلا یافت من قبل از مروان بعرکم آذربایجان بودم و بموجب فرمان مروان بعراق بمدد ابن هبیره شتافته و چون ابو جعفر واسط را ده ماه محاصره نمود چون خبر قتل مروان بما رسید باتفاق از وی امان خواستیم ما را امان داده از حصار بیرون آمدیم و در خدمت او کمر بستیم تا فرمان سفاح بقتل جملهٔ امرای بنو امیه صادر شد و این معنی را از من دانسته فرار نمودم و باقی امرا با ابن هبیره که گرفتار گشته بقتل آمدند و چون ابو جعفر بعد از برادر بر سریر سلطنت نشست منادی کرد که هرکه معن بن زایده را پیش من آرد صد هزار درهم بوی دهم و من در مدینه هاشمیه مختفی بودم با خود گفتم که هیچکس نیست که صد هزار درم را بر وجود من ترجیح ننهد و البته بطمع مال مرا بدست ابو جعفر خواهند داد همان بهتر که خود را از شهر بیرون آورده بمیان اعراب بادیه درآیم و روزی چند در آنجا بسر برم پس بدین عزیمت از نهانخانهٔ که بودم بیرون آمدم و بر شتری سوار شده هیأت خود را بر مثابه اعراب بادیه ساختم و از دروازه بیرون آمده از پیش راهداران گذشتم و گفتم الحمد للّه که از بلاها رستم در این اثنا پیادهٔ سیاه‌چرده دیدم شمشیری حمایل کرده پیدا شد و زمام ناقه مرا گرفته فرو خوابانید گفتم چه می‌خواهی گفت تو معن بن زایدهٔ که خلیفه وعده کرده است که بسبب ادراک تو صد هزار درم بدهد من گفتم از خدای بترس که من معن بن زایده نیستم و دست از من بدار وی گفت تو دست از این سخن بدار که من ترا از آن بهتر می‌شناسم که تو خود را و چون از این سخن طمعی از او فهمیدم دست در بغل کردم و عقدی مروارید که هر دانه از آن برابر بیضه عصفوری بودی و آن را در ایام حکومت بهمرسانیده بودم بدست او دادم و گفتم این اضعاف وجهی است که منصور بسبب ادراک من بتو خواهد داد این را بستان و چنان مکن که بسبب تو خون من ریخته گردد پیاده مروارید را از من گرفته ساعتی در آن تأمل کرد و گفت از تو سخنی می‌پرسم باید که راست بگوئی گفتم از هرچه سؤال کنی بطریق راستی جواب بگویم گفت مردم ترا بصفت جود و سخاوت متصف میدانند هرگز تمام مال خود را بکسی دادهٔ گفتم نه گفت نصف مال خود بخشیدهٔ گفتم نی و همچنین مبالغه می‌نمود تا بعشر رسید مرا شرم آمد که بگویم عشر مال خود را نبخشیده‌ام لاجرم بر زبان آوردم که می‌تواند بود که بخشش بدین درجه رسیده باشد وی گفت این خود سهلست بدان که من مردی پیاده‌ام و منصور هر ماه بیست درهم بمن می‌دهد و اکنون عقد مروارید که پانصد هزار دینار قیمة اوست مال منست آن را بتو بخشیدم و عقد مروارید در کنار من انداخته دست از زمام ناقه من بداشت و روان شد گفتم بیا و مال خود بستان به خدای که قتل نزد من مرجح است بر آنچه گفتی پیاده بخندید و گفت می‌خواهی مرا دروغگوی گردانی در آنچه گفتم که سخاوت من از تو بیشتر است بخدا که هرگز آن را نستانم و هرگز بجهة ارتکاب چیز مزد نگیرم و روان شده از نظرم غایب شد و چون از کنج خمول بعز قبول رسیدم هرچند آن پیاده را جستم تا بعذرخواهی او قیام نمایم وی را نیافتم مسود اوراق گوید اگرچه این حکایت مناسب این فصل نبود لیکن چون سخنی از معن زایده مذکور شد بتقریب شمه‌ای از احوال او مسطور است

حکایت: آورده‌اند که در زمان متوکل ایالت مملکت عراق متعلق بابوموسی بوده

و ابو موسی عهدهٔ خالصات ملک و صاحب دیوانی را که مساوی وزارتست بابو نوح داده بود و ابو نوح نیابت خویش بصاعد بن مخلد داده بود و صاعد از کافیهای روزگار و معارف زمان خود بود و امیر نوح روزی وجوه اموال از او طلبیده صاعد حساب بازداد و در جزوی از اموال که قاصر آمده بود حجتی گفت ابو نوح حجت او را نپذیرفته مهم بجائی رسید که صاعد را سخنان درشت گفته دشنامهای صریح داد و فرمود تا او را بمذلت هرچه تمامتر از مجلس بیرون کرده صاعد ملول و متفکر بخانه آمد و اندیشه می‌نمود که ابو نوح مبادا در حق او قصدی اندیشد و وی را مستأصل گرداند در این اثنا برادر صاعد عبدون بن مخلد پیش وی آمد و گفت چرا ترا متألم می‌بینم صاعد صورت حال با او گفت عبدون بزبان آورد که اگر سخن من بشنوی و ما یعرف خود را فدای جاه و جان سازی بمقصود فایز گردی و اگر بخلاف این عمل نمائی مذلت بینهایت بتو رسد صاعد گفت از فرمان تو تجاوز ننمایم و هرچه بگوئی بگوش جان‌ودل بشنوم عبدون گفت کعبین خصم را ببذل مال بباید مالید اکنون بگوی که بالفعل دست مکنت تو بچند می‌رسد صاعد گفت پنجاه هزار نقد دارم عبدون گفت بگو تا سی هزار درم حاضر کنند و چون حاضر شد عبدون هم در شب بنزد یکی از خواص ابو موسی رفته وجه مذکور را پیش او نهاده گفت التماس دارم که مرا همین لحظه نزد امیر بری که سخنی بافایده عرض خواهم کرد آن شخص عبدون را بنزد ابو موسی رسانیده عبدون بعرض رسانید که استیلای ابو نوح بر اموال بیت المال و تقصیرات او همانا بسمع امیر رسانیده‌اند و اما این یک سالست که اشتغال خویش را رجوع ببرادر بنده صاعد نموده چه بنفس خود از عهدهٔ آن مهم خطیر بیرون نتوانست آمد و اکنون صاعد را تربیت کنند و آن شغل را من حیث الاستقلال بوی رجوع نماید پنجاه هزار دینار بخزانه رساند ابو موسی متامل شده گفت امشب در این معنی تاملی نمایم عبدون بر زبان آورد که رخسار دولت امیر بخال خلود مزین باد این منصب را امیر بابو نوح ارزانی داشته بی‌آنکه چیزی بخزانه عاید گردد و این مهم را کفایت نمی‌تواند نمود و اگر پنجاه هزار درم بستاند و این مهم را بمردی جلد کافی حواله نماید بصلاح اقرب و اولی باشد ابو موسی رأی عبدون را پسندیده ملتمس وی را اجابت نمود هم در شب باحضار صاعد فرمان داده پروانه و تشریفات بدو داد صاعد بامداد بگاه ببارگاه رفته تشریف بپوشد و با جملهٔ ارکان دولت و اعیان حضرت بدیوان رفت حسن بن مخلد که دوست ابو نوح بود نزد وی رفت و گفت از حال صاعد خبر داری جواب داد که دیروز سفیه سخنان درشت گفت و من فرمودم تا او را از محفل بیرون کردند گفت از حال دیروز نمی‌پرسم از حال امروز سؤال می‌کنم ابو نوح گفت امروز از او خبری ندارم حسن گفت وی نزد امیر رفته و مهم ترا باستقلال بستد و تشریف پوشیده بدیوان بنشست ابو نوح اندیشناک شده گفت دیروز از ما خائف گشت و ما امروز از وی متوهمیم تدبیر چه باید کرد حسن گفت اگر سخن من قبول کنی میان شما طرح مصاحبت و مؤانست اندازم ابو نوح گفت هرچه کنی محض صواب خواهد بود پس حسن نزد صاعد رفته شرط تهنیت بجای آورد و گفت ترا معلوم است که ابو نوح مردی بزرگست و عظیم الشان و چون بمراد خود فایز آمدی همان بهتر که قصد او نکنی صاعد سخن حسن را قبول نمود گفت اگر راست میگوئی باید که یکی از مخدرات او را بحرم خود درآوری صاعد چون محرمی نداشت با آن امر همداستان شده همان روز مصاهرت باتمام رسید و آن مخالفت بموافقت مبدل شد صاعد مدتی مدید متولی آن شغل بود و عاقبت بوزارت رسید و باقی عمر هر دو بزرک بمدد و معاونت هم در دولت و اقبال ماندند.پند عاقل بگوش جان بشنو

تا شوی بر مرادها فیروز
ز آنکه عاقل معاینه بیند
روی فردا در آینه امروز

حکایت: از جلادت و اقدامی که از خالد بن ولید در فتح دمشق صدور یافته

چون مسلمانان رومیان را منهزم ساختند ابو عبیده جراح که سردار سپاه بود دمشق را محاصره نموده فرمود تا ذو الکلاع حمیری در میان حمص و دمشق با لشکری توقف نماید تا اگر دمشقیان را از جائی مددی آید میان ایشان حایل باشد و نگذارد که بدمشق رسند و چون اهل دمشق از مدد و معاونت قیصر مایوس شدند امارات ضعف و انکسار بر احوال ایشان ظاهر شد و از اتفاقات حسنه که مسلمانان را روی نمود یکی آن بود که والی دمشق را پسری متولد شده رومیان به لهو و لعب مشغول شدند و از محاربه دست بازداشتند و هیچکس از امرای اسلام از این حال آگاه نبودند مگر خالد که همواره تفحص و تجسس احوال رومیان می‌نمود یک لحظه از حال خصم غافل نمی‌بود و جنک یک جانب تعلق بوی می‌داشت خالد بعد از وقوف بر حالات اهل حصار نردبانها ترتیب داده کندها مهیا ساخت و نیمشب فرمود تا بر آب خندق بمشک عبور نمودند هیچ جای در حصار حصین‌تر از آن نبود و قعقاع بن عروه و مدعون بن رعد کندها در حصار انداختند و چون کنده استوار شد بر بارو رفتند و جمعی دیگر ایشان را تعاقب نموده متابعت کردند خالد فرمود تا فضل دروازه را بگرز شکسته در باز کردند و سپاه خالد در شهر ریختند و چون دمشقیان صورت حال را بر آن منوال دیدند از ابو عبیده امان خواستند ابو عبیده ایشان را امان داده بشهر درآمده مسلمانان که از جانب دیگر محاربه می‌نمودند از حال خالد خبر نداشتند خالد آغاز قتل و غارت نموده و دیگران بسبب آنکه امان داده بودند دست از قتل بازداشتند

حکایت: آورده‌اند که چون اهل بصره و عراق بر عثمان بیرون آمدند

ارباب بصره می‌خواستند که طلحه را بر سریر خلافت نشانند و طلحه ایشان را بر قتل عثمان تحریص می‌نمود و در آن ایام روزی مرتضی علی علیه السّلام بدیدن عثمان رفت عثمان گفت یا ابا الحسن مرا بر تو حق مسلمانی و مصاهرتست و قرابت و اگر اینها نبودی و ما در جاهلیت می‌بودیم اگر شخصی از بنی تمیم بقتل من کمر بستی بایستی که تو مرا حمایت نمودی بجهة آنکه ما اولاد عبد منافیم شاه ولایت پناه برخاست و گفت زود باشد که خبر بتو رسد و از خانهٔ عثمان بیرون رفته دست اسامة بن زید را گرفته بمنزل طلحه رفت و خانهٔ او را مملو از مردم دید طلحه برجسته گفت یا ابا الحسن کار بجان و کارد باستخوان رسیده ما تا چند در مهم اصلاح عثمان سعی نمائیم و او مهم خود را بواسطهٔ حمایت ظالمان ضایع کند شاه ولایت‌پناه بجانب بیت المال شتافته فرمود که در باز کنید و چون کلید- دار حاضر نبود فرمود تا قفل را شکستند و مال بیرون آوردند و در بیت المال نشسته قسمت اموال نمود و جماعتی که در خانه نشسته متفرق گشتند و طلحه را تنها گذاردند و چون طلحه چنان دید نزد عثمان رفته توبه کرد و گفت کاری در طبع من سرایت کرده بود خداوند تعالی میان من و آن کار حایل بدید آورد عثمان گفت بخدا قسم که تو از آن کار پشیمان نشدهٔ بلکه چون خود را مغلوب دیدی رجوع کردی

حکایت: آورده‌اند که چون معز الدوله در بغداد استیلا یافته

با المطیع للّه عباسی بیعت کرد یکی از بزرک‌زادگان دیلم که بروزبهان موسوم بود از قبل معز الدوله حکومت اهواز می‌نمود و بواسطهٔ آنکه خود را از معز الدوله به حسب و نسب زیاده می‌دید اظهار استقلال نموده پانزده هزار سوار عرض داده لشکر بدر شوشتر کشید و چون خزاین و دفاین معز الدوله بشوشتر بود معز الدوله از این خبر بغایت هراسان شده اندیشناک گردید که مبادا آن اموال بدست وی افتد همان لحظه عزم محاربه جزم کرده با مطیع گفت صواب آنست که خلیفه بنفس خود بجهة تسکین این فتنه حرکت نماید که مبادا این اخگر فروغی گیرد و عالمی سوخته گردد مطیع گفت رسم خلفا نباشد که بنفس خود بحرب اعدا روند و چون معز الدوله مشاهده نمود که مطیع میل بیرون آمدن از بغداد ندارد پسر خود بختیار را صاحب اختیار ساخته با سپاهی از ترک و دیلم متوجه دفع دشمن شده چون بواسط رسید عرض لشکر داده هفت هزار سوار در شمار آمد در آن اثنا بخواطر معز الدوله رسید که اگر او بدفع روزبهان مشغول گردد شاید که قرامطه بعراق آمده فتنه انگیزند لاجرم صد هزار درم بمعتمدی داده نزد امیر فرستاده از او التماس مصالحه نمود و صد هزار درم ببادیه روان ساخته از اعراب استمداد نمود و اظهار کرد که پنج هزار سوار بدین جانب آیند و بعد از قلع و قمع مادهٔ فساد روزبهان حق ایشان باحسن وجه بگذارد و چون اعراب متفق بودند دو هزار سوار جلدی بوی پیوستند و بعد از وصول اعراب معز الدوله مجلسی ترتیب نموده امرا و اعیان دیلم را احضار فرموده دست ببذل اموال برگشاد و همه را بانعامات موفور خوش‌دل و مسرور گردانید و از ایشان استمزاج نمود که با وی شرط موافقت بجای خواهند آورد یا طریق مخالفت خواهند سپرد ایشان جواب ندادند آخر الامر مردی از امرا برخاسته گفت ایها الامیر من بوکالت ایشان و اصالت خود راستی را با تو بگویم ایشان می‌گویند اگرچه امیر را در ذمت ما حقوق نعمت بسیار است اما - روزبهان امیرزاده است و ما سزاوار نمیدانیم که تیغ در روی او کشیم اکنون صواب چنان می‌نماید که با هیچیک موافقت ننمائیم معز الدوله چون این سخن استماع نمود نامهٔ ببرادرزادهٔ خود عضد الدولة بن رکن الدوله که حاکم فارس بود نوشته از او معاونت خواست روزبهان چون از این معنی خبر یافت رقعهٔ ببرادر خود بندار نوشت که ملازم عضد الدوله باشد که بدفع او درمانده، نتواند که معز الدوله را یاری کند و چون بندار اظهار عصیان کرد معز الدوله را از صورت حادثه اعلام نموده معذرت خود ظاهر ساخت معز الدوله روی در آن دیار نهاد اما باوجود این حال دل از جای نبرده نامهٔ به پسر خود بختیار نوشت که مطیع را اگر خواهد و اگر نخواهد از بغداد بیرون آور و بختیار نامهٔ پدر خود بر مطیع عرض کرد مطیع بکراهت از بغداد بیرون آمده بواسط رفت و معز الدوله چون کراهت مطیع مشاهده نمود با خود گفت که مطیع مردی بغایت مستضعف است اگر او را با خود بمحاربه روزبهان برم شاید که خللی روی نماید با مطیع گفت که من بجهة آن خلیفه را استدعا نمودم که قرامطه از بحرین بعراق آمده فتنه روی ننماید اکنون مناسب حال چنان می‌نماید که خلیفه در بصره توقف نماید تا من از مهم روزبهان فارغ شوم و مطیع را ببصره فرستاده خود متوجه اهواز شد و روزبهان از خبر توجه او اندیشناک شده از شوشتر چند منزل پیشتر بنشست و رامهرمز را که اکنون بر امر اشتهار دارد لشکرگاه ساخت و چون معز الدوله خبر مراجعت او استماع نمود از برق و باد سرعت و سیر استعاره نموده بشوشتر آمد خزاین و دفاین خود را تصرف نموده نذر و صدقات بمستحقان رسانیده مراجعت روزبهان را بفال نیکو گرفته چون بدو منزلی رامهرمز رسید با امرای دیلم گفت چون شما مرا معاونت نخواهید کرد اینجا توقف کنید گفتند فرمان‌برداریم معز الدوله چون بمنزل دیگر نزول نمود اعراب را طلبیده با ایشان گفت چون شما بمعاونت من - آمده‌اید باید که بر آنچه بفرمایم اقدام نمائید ایشان گفتند ما چشم و گوش باشارت امیر نهاده‌ایم تا چه فرماید معز الدوله فرمود که میان دو خصم درمانده‌ام دشمنان قوی من آن جماعتند که در عقب‌اند اکنون صلاح در آنست که شما در این منزل متوقف شوید و نگذارید که آن طایفه بروزبهان پیوندند و من با هزار غلام خود و هزار سوار از خواص و مقربان و خدم متوجه محاربهٔ روزبهان خواهم شد اعراب گفتند که ما نگذاریم که تو با این حشم قلیل در مقابل او روی معز الدوله گفت شما نهایت شفقت بجای آوردید اما صلاح در آنست که شما میان من و دیالمه حایل باشید پس دو هزار سوار عرب در آن منزل ماندند و معز الدوله با ۲ هزار سوار متوجه روزبهان شده دویست غلام را در میسره مقرر گردانید و دویست غلام در میمنه نامزد کرد و دویست غلام دیگر را امر کرد تا معاونت میمنه نمایند و باقی غلام را بمعاونت میسره ارسال داشت و خود با هزار سوار از خدم و خواص در قلب روان شد و چون هر دو صف مقابل گشتند معز الدوله با مردم خود گفت این طایفه مدتیست که حرکتی نکرده‌اند و امروز چند فرسنگ قطع گشته کوفته گشته‌اند شما بهیأت اجتماعی حمله کنید شاید که صورت ظفر در آینه مراد جلوه‌گر آید ترکان بیکبار چنان حمله کردند که گوی زمین از صدمت سم اسبان مانند کرهٔ سیماب متزلزل گشت و دیالمه طاقت آن حمله نیاورده روی در انهزام نهادند روزبهان بر استری سوار بود چون دید که نظام سپاه از هم گسسته شد خواست که از استر فرود آمده بر اسب نشیند و روی بفرار آورد مقارن این حال ترکی رسیده گریبانش گرفته نزد معز الدوله آورد معز الدوله از اسب پیاده شده روی بر خاک نهاده شکر کرد و فرمود که در عقب هزیمتیان مروید و چندان اموال و اسباب بدست عساکر معز الدوله افتاد که محاسب خیال از احصای آن عاجز آمد روزبهان را بحکم معز الدوله دستها بسته بر شتری نشانده مراجعت نمودند و چون معز الدوله بلشکرگاه اعراب رسید همه را بانعام و تشریف خوش‌دل ساخت و دیالمه که در منزل دیگر نشسته بودند بعد از استماع این خبر بقدم اعتذار و استغفار پیش آمده معز الدوله گفت من خون شما را بخشیدم اما باید که اسب و سلاح خود را گذاشته پیاده بهرجا که خواهید روان گردید چه شما از جاده مروت و مردمی دور بوده‌اید بعد از این اعتماد بر شما نیست دیلمیان اسب و سلاح گذاشته در اطراف بلاد متفرق گشتند

حکایت: صاحب نگارستان قاضی احمد قزوینی از تاریخ آل سلجوق نقل کرده

که چون سلطان ملک شاه سلجوقی از منشی خود اسماعیل برنجید و او را از آن مهم عزل نموده دیوان انشاء را بمؤید الملک بن نظام الملک حواله نمود و چون مؤید الملک در آن مهم دخل کرد ادیب مختار که محرر دار الانشا بود و از بدوشباب تا آن غایت خدمت سلجوقیان کرده بود بنابر آنکه میان او و مؤید الملک اندک نقاری بسبب محبت با منشی سابق واقع گشته مؤید الملک ادیب را از محرری دار الانشاء معزول ساخته دیگری را بر آن مهم نصب کرد و ادیب هرچند تضرع و تملق نمود فایده بر آن مترتب نشد و مؤید الملک بر ادیب ترحم ننمود لاجرم ادیب فرصتی جسته ببارگاه سلطان درآمد و در برابر سلطان سر فرود آورده مهموم و محزون بایستاد سلطان را نظر بر وی افتاده گفت هان ای ادیب حالت چونست ادیب گفت حقوق خدمت من در این دولت ظهور تمام دارد و اکنون مؤید الملک مرا از دار الانشا بیرون کرده است و من بخرج الیوم درمانده‌ام سلطان قاضی مظفر را که قضای معسکر بدو رجوع بود گفت ای قاضی پروانه ما باش و از زبان ما بمؤید الملک بگوی که الحمد للّه عرصهٔ مملکت بغایت وسیع است و قضای ولایت بینهایت فسیح و دار الانشاء محتاج بچندین محرر که از آن جمله یکی ادیب است چه بر ما واجبست که جانب خدمتکاران قدیم فرو نگذاریم قاضی نزد مؤید الملک رفته پیغام سلطان برسانید آن دولتمند گفت من سوگند خورده‌ام که ادیب را بدار الانشا راه ندهم و از کرم سلطان امیدوارم که مرا خائب نسازد قاضی زبان بنصیحت او گشوده هرچند مبالغه نمود مؤید الملک از سخن قاضی تجاوز کرد قاضی مراجعت نموده سلطان گفت هان ای قاضی چه کردی جواب داد که بموجب فرموده بتقدیم خواهد رسانید و خاموش بایستاد سلطان دانست که سخنی پوشیده دارد لاجرم او را پیش تخت طلبیده از حقیقت حال استفسار نمود قاضی صورت قضیه بیان کرد از استماع این سخن رنک سلطان ملک شاه افروخته آتش غضبش در اشتعال آمده تمغاج حاجب را فرمود که ادیب را ببر و تشریف در وی پوشان و در دیوان انشا بنشان که آن شغل باو ارزانی داشتیم حاجب همان لحظه بموجب فرموده عمل نموده همان لحظه مؤید الملک را از دار الانشاء بیرون کرد و اول وهنی که بحال خواجه نظام الملک راه یافت این بود و با وجود آنکه خطائی چنین از مؤید الملک سرزد خواجه بموجب «اولادنا اکبادنا» مؤید الملک را راتق و فاتق مهمات مرو گردانید و عمل آن ولایت را باو حواله گردانید و مآل حال و عاقبت کار را ملاحظه ننمود چه رای صایب و تدبیر راسخ آن بود که خواجه برنجش سلطان و خطای مؤید الملک چون وقوف یافت مؤید را بهیچ عمل نفرستد و در آن کوشد که آن غبار را از حاشیهٔ ضمیر پادشاه رفع نماید بالجمله چون مؤید الملک بمرو رسید بعد از چندگاه شحنهٔ آن ولایت که از خواص غلامان سلطان بود آغاز سفاهت نموده او را برنجانید و غلام حال خود را بسلطان عرضه کرده پادشاه از خواجه آزرده گشت و ترکان خاتون حرم بزرگ پادشاه که با خواجه دشمنی می‌ورزید مجال سخن یافته گفت خواجه نظام الملک را دوازده پسر است که ایشان را بمرتبهٔ اثنی عشر اعتقاد دارد و استغفر اللّه منه و اشغال و اعمال ممالک را بر ایشان تقسیم نموده ابواب منافع سایر خواص و مقربان را مسدود گردانیده است سلطان حاجب خود را نزد خواجه فرستاده پیغام داد که ترا با مادر سلطنت و مملکت شرکتی هست بیان نما و الا بجهة چه اولاد خود را بر سبیل استقلال بولایات می‌فرستی اگر ترک این طریقه کردی فهو المراد و الا بفرمایم تا دستار از سر و دوات از برت بردارند خواجه از استماع این سخن در غضب رفته عنان تمالک و تماسک از دست داده گفت با سلطان بگوئید که استاد ازل تاج و تخت ترا با دستار و دوات من بهم بسته است و استقامت این چهار چیز بهم منوط و مربوط است فرستادگان باغوای ترکان خاتون کلمات دیگر بر این سخنان افزوده بسلطان رسانیدند پادشاه در غضب رفته خواجه را از منصب وزارت عزل نمود و آن شغل را بتاج الملک ابو الغنایم قمی که نایب دیوان ترکان خاتون بود تفویض فرمود و امیر معزی در آن باب فرموده:

نشناخت ملک سعادت اختر خویش
در منقبت وزیر خدمت‌گر خویش
بگماشت بلای تاج بر لشکر خویش
تا خاک نمود بر سر تاج و سر خویش

و بالجمله سلطان بعد از عزل نظام الملک متوجه بغداد شد و خواجه از عقب در حرکت آمده چون بنهاوند رسید یکی از فدائیان حسن صباح ابو طاهر دوائی نام بزخم کارد آن خواجهٔ نیکو نهاد را از پای درآورد و در همان ماه سلطان بشکار رفته تب کرد بعد از چند روز درگذشت و امیر معزی گفته:

رفته در یکمه بفردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
کرد آخر قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی ببین و عجز سلطانی نگر

گویند قتل نظام الملک در منزل صحنه از حدود نهاوند بوده در دوازدهم ماه رمضان شب جمعه سنه خمس و ثمانین و اربعمأه بوقوع انجامید و اول قتلی که از فدائیان در اسلام دست داد قتل او بود و اللّه اعلم.