پرش به محتوا

زینت‌المجالس/جزء دو: فصل ده

از ویکی‌نبشته

فصل دهم از جزو دویم

در بیان شمه‌ای از لطایف حکایات ندما و معاشران

از اسحاق موصلی که رأس رئیس ارباب موسیقی است و اول شخصی که در اسلام علم موسیقی را بدرجهٔ کمال رسانیده او بود روایت کرده‌اند که ابراهیم بن مهدی برادر هارون الرشید بغایت ندیم و ظریف و خوش‌محاوره بود و در سلک ندمای برادرزادهٔ خود محمد امین انتظام داشت و در مجلس شراب لطیفهای مرغوب و نکات خوب بر زبان می‌آورد و عود نیکو می‌نواخت نوبتی در مجلس طرب کلمهٔ گفته امین از او آزرده شده او را از مصاحبت و منادمت خویش محروم ساخت ابراهیم کنیزکی مطربه داشت که سنبل گل پرستش بسلسهٔ مشکین پای دل مسکین می‌بست و نرگس نیم مستش بالماس مژگان رک جان می‌گشاد

مهش مشگسای و شکر میفروش دو نرگس کمانکش دو گل درع‌پوش از انگشت او هر صدا که برآمدی زهره زهره را می‌شکافت

عهدهٔ خونها بدان عناب تر همچو چنک خویش بر گردن گرفت زخمهٔ گرمش براند از اشگ آب همچو آهش در دل آهن گرفت و صدف آن رشک لؤلؤ مکنون هنوز زحمت الماس ندیده بود و گل رخسار و غنچه لبانش از خار امتساس آسیب نیافته و ابراهیم بربطی مرصع بدست آن مایهٔ ناز داده سه بیت انشاد کرده باو تسلیم داد تا وقت نواختن بربط آن ابیات ترنم نماید و کنیزک را بحلی و زیور آراسته گردانیده او را بخدمت امیر فرستاد و امین در جمال او متحیر مانده فرمود تا بنواختن بربط اشتغال نماید آن دلفریب در اثنای ساز آواز برکشیده ابیات مذکوره را بصوتی جانفزای خواندن گرفت و آن ابیات اینست:

هدیه بنده را چو رد کردی کز رهی در دل تو هست آزار از رهی گر بسهو حرفی رفت تو براه کرم بر او بگذار دلتم را بجود خویش ببخش که چنین است عادت احرار امین تحسین نموده گفت نام تو چیست گفت هدیه امین بر زبان آورد که این نام اصلی است یا عارضی جواب داد که امروز باین اسم موسوم شده‌ام که مرا بخدمت امیر فرستادند امین ابراهیم را طلبیده از سر جریمه او درگذشت و گفت غبار نقاری که از تو در خاطر داشتم مرتفع گشت و آن روز با یکدیگر بسر بردند و امین فرمود تا پنجاه هزار درهم بابراهیم دادند

حکایت: در حبیب السیر مسطور است که محمد بن یزید دمشقی گفت

نوبتی بدار الخلافه رفتم تا هرون الرشید را ملازمت نمایم گفتند که خلیفه امروز در مجلس بزم نشسته است و با اهل حرم صحبت می‌دارد لاجرم مراجعت نموده در اثنای راه جعفر بن یحیی برمکی را دیدم که با کوکبهٔ عظیم می‌آید چون نظرش بر من افتاد گفت ای محمد امروز با ما موافقت مینمائی تا با یکدیگر بمنزل رفته لحظهٔ بفراغت بگذرانیم (هر کجا می‌رود آن سرو روان در قدمم) و جعفر بمنزل رفته ملازمان را رخصت انصراف داده حاجب خود را طلبیده گفت هیچکس را مگذار که پیش ما آید مگر عبد الملک را و مراد جعفر عبد الملک ندیم بود که از ندمای او بمزید تقرب اختصاص داشت آنگاه جامهٔ زربفت پوشیده مثل آن جامه نیز در من پوشانید و کنیزکان مغنیه حاضر ساخته اسباب عیش مرتب گشت و آن خانه مانند بهشت برین آرایش گرفت و محفلی منعقد شد که عطارد بجهة چشم زخم آغاز و ان یکاد کرد و زهره بر نوای مغنیان بزم مانند گل جامهٔ صبر چاک زد و خورشید از دیدار ساقیان لاله عذار ذره‌وار برقص آمد و اقداح اقراح بگردش درآمد و مجلس بزم از نیکویان سروقد جوزا کمر و شاهدان گلنار خدماه پیکر بستانی بود پر از گل و نسرین و سنبل و یاسمین و یا آسمانی مملو از مشتری و زهره و پروین ساقی چون نرگس ساغر زرین بکف گرفته و اقداح می ناب چون قمر در منازل فرح و سرور گردان گشته.

مئی برنگ عقیق یمن که چون ز قدح دهد فروغ تو گوئی ستارهٔ یمن است و چون دور چند گذشت عبد الملک بن صالح هاشمی که از غایت جلالت قدر با خلیفه شراب نمی‌خورد و با او در مجلس بزم نمی‌نشست درآمد چون حاجب این عبد الملک را با آن عبد الملک غلط کرده بود چون جعفر او را دید متغیر شد و غمگین گردید عبد الملک چون آثار تغیر در بشرهٔ جعفر مشاهده نمود آغاز انبساط نموده جامه زربفت طلبیده با آن لباس ملبس گشته و قدحی شراب که در وصف آن گفته.

طبع از او پر آفتاب و چشم از او پر مشتری چشم از او پر در لعل و مغز از او پر مشکناب از ساقی دلفریب گرفته درکشید چون جعفر این صورت را مشاهده فرمود شکفته شده دست عبد الملک را بوسه داده گفت التماس دارم که بیان فرمایند که بچه جهة بنده خانه را از آفتاب جمال خویش منور گردانیده‌اند.

چسان فزون نشود قدر آستانه ما که آفتاب قدم می‌نهد بخانه ما عبد الملک گفت این مجلس مقتضی آن نیست که زبان بیان بملتمسات خود بگشایم و حاجات خود را بر صفحه بیان نگارم. نمی‌گویم غم بسیار پیش چشم بیمارت که از بسیار گفتن خاطر بیمار می‌رنجد جعفر مبالغه و الحال از حد اعتدال درگذرانید عبد الملک گفت با حاشیه خاطر امیر از رهگذر من غباری نشسته التماس رفع آن از تو می‌نمایم جعفر گفت این سهلست بخدمتی دیگر اشارت باید فرمود عبد الملک گفت پنجاه هزار درم وام دارم و ادای آن را از کرم امیر امیدوارم جعفر گفت زر حاضر است اما بنده را حد آن نیست که بادای قرض مخدوم جرأت نمایم فردا از خزانه امیر تسلیم خواهد نمود دیگر بنده را باشارت خدمت سر افراز نمایند عبد الملک گفت پسر مرا قابلیت تربیت هست اگر خلیفه او را بعنایتی مخصوص فرماید گنجایش آن دارد جعفر بر زبان آورد که امیر مخدوم‌زاده را منظور نظر شفقت ساخته دختر خود غالیه را با او در سلک ازدواج کشید، و امارت ولایت شام را با او ارزانی داشت من با خود گفتم مگر سورت شراب در جعفر اثر کرده سخنی می‌گوید و الا تمشیت آن مهمات کلیه چگونه صورت بندد خصوصا دختر پادشاهی را بیوقوف او بشوهر دادن امری محالست روز دیگر بدار الخلافه شتافتم مجلس خلیفه را بوجود اکابر و معارف و قضات و بنو هاشم مملو دیدم از سبب آن اجتماع پرسیدم گفتند امیر دختر خود را به پسر عبد الملک می‌دهد در این اثنا عبد الملک درآمده هارون او را مخاطب ساخته گفت غبار نقار ترا از خاطر شستم و فرمودم تا وام ترا ادا نمایند و دختر خود غالیه را به پسرت دادم و او را امیر شام گردانیدم من از استماع این کلمات متحیر ماندم و چون مجلس بآخر رسید خلایق متفرق گشتند من خود را بجعفر رسانیدم و پرسیدم که این مهمات عظیم را در یک شب چگونه ساختی جواب داد که شب در خانهٔ خود بودم اما صباح بخدمت خلیفه رفتم از من سؤال نمود که دوش کجا بودی من صورت واقعه را من اوله الی آخره عرض کردم گفت غم مخور که هرچه از عبد الملک تقبل نمودهٔ ما نیز بر آن نهج حکم فرمودیم و بامضای آن رضا دادیم مسود اوراق گوید بی‌شایبه تصلف و تکلف از زمان آدم الی یومنا هذا هیچ وزیری بحکمت و مروت و مکنت و سخاوت و کمال و شفقت نسبت بعلما و ارباب استعداد بل عامه برایا و کافهٔ عباد با آل برمک برابری نمی‌تواند نمود و آنچه از آن طایفه بمردم رسیده عشر عشیر آن از هیچ وزیری صادر نشده و این حکایت که بعد از این مذکور خواهد شد بر این دعوی گواهی عدل و شاهدی فصل است

حکایت: در کتب تواریخ مسطور است

که چون هرون الرشید استیصال خاندان برمکیان نموده فرمان داد که هیچکس زبان بمدح آن طایفه نگشاید و ثنای ایشان بر زبان نیاورد در این اثنا پیری که از ندمای یحیی برمکی بود هر روز کرسی بر موضع خانهای برمکیان بود که در آن‌وقت بواسطهٔ سیاست هرون سمت عالیها سافلها گرفته بود مینهاده و بر آن کرسی نشسته زبان بمآثر و مفاخر آل برمک می‌گشود.

کای طفل دهر اگر تو ز پستان حرص و آز روزی دو، شیر دولت و اقبال برمکی در مهد عهد غره مشو از کمال خویش یاد آور از زمان بزرگان برمکی و همواره صفت سخاوت و مکرمت آن طایفه را چون هزاران بهزاران ادا می‌نمود این سخن بخلیفه رسیده فرمود که پیر را حاضر سازید و چون بموجب فرموده بتقدیم رسانیدند پیر را مخاطب ساخته گفت چرا بخلاف حکم ما عمل نمودی و در مدح طایفهٔ که بسیاست و غضب ما گرفتار گشتند خوض کردی بفرمایم تا ترا عقوبتی کنند که جهانیان از آن عبرت گیرند پیر گفت یا امیر یک سخن در خدمت تو عرض کنم بعد از آن هرچه رأی عالی تقاضا نماید حکم کنید پیر گفت که مرا منذر ابن مغیرة الدمشقی گویند و پدران من در سلک اکابر و اعاظم شام انتظام داشته‌اند و بواسطهٔ نوایب روزگار و حوادث لیل و نهار ایام دولت و مکنت ایشان بشام فلاکت و نکبت مبدل گشته روزگار باسترداد عاریتی که داده بود اقدام نمود.

چو آید بموئی توان برکشید چو برگشت زنجیرها بگسلد و کار بجائی رسید که من دیگر در میان اقران خود اقامت نتوانستم نمود لاجرم از شام بیرون آمده راه عراق پیش گرفتم و اهلبیت و اولاد با خود همراه گردانیدم و چون بدار السلام رسیدم بنابر آنکه کسیرا نمی‌شناختم و مکان و ملجائی نداشتم مردم خود را در مسجدی نشاندم و خود بطلب نواله بیرون آمدم و مضمون این بیت بر زبان میگذرانیدم.

گرده‌ام خون می‌شود تا گردهٔ از تنور رزق بیرون می‌کشم لحظهٔ تردد کرده هیچ بدستم نیفتاد غمناک و پریشان و متألم و حیران گشته آب از دیده گشادم و حاصل این ابیات بر زبان آوردم.

مرا دل چون تنور آهنین شد از آن طوفان که می‌بارم بدامن در این فیروزه طشت از آب چشمم همه آفاق شد بیجاده معدن اگر نه سرنگونسار است این طشت لبالب بودی از خون دل من

در این اثنا جمعی از اکابر و اعیان دیدم که در مرافقت یکدیگر می‌گذشتند با خود گفتم شاید ایشان بضیافتی روند همراه بروم و خود را بطعامی رسانم آنگاه همراه ایشان شدم ناگاه بدر سرای عالی رسیدند پرده‌دار پرده را برداشت و مرا نیز بطفیل ایشان در اندرون گذاشتند مجلسی دیدم بانواع تکلف آراسته و فرشهای زربفت انداخته و آنچه ما یحتاج بزرگیست مهیا ساخته جرأت کرده داخل مجلس شدم و در صف نعال نشستم و از شخصی که قریب من نشسته بود پرسیدم که باعث بر این اجتماع چیست و صاحب این محفل کیست جواب داد که این فضل بن یحیی برمکی است و سبب اجتماع عقد نکاحیست مقارن این حال قاضی خطبه خواند و عقد بست و خدام بمجلس درآمده پیش هریک از اهل مجلس طبقی زر نهاده پیش من نیز طبقی آوردند آنگاه تمسکات ضیاع و عقار مشتمل بر نافهای مشک اذفر و محتوی بر بیضهای عنبر نثار کردند تا بحسب اتفاق هر قبالهٔ مسطور باشد ملک وی بود از آن جمله دو تمسک بدست من افتاد چون مردم برخاسته روان شدند من نیز شرط موافقت بجا آوردم غلامی دست من گرفته گفت امیر ترا می‌طلبد با خود گفتم واویلا همین لحظه زر و قبالا ترا خواهند گرفت.

عزیمت کرد روزی عنکبوتی که تا بندد پروبالش ز پرواز زیانی کار در پیکار او کرد لعاب خود همه در کار او کرد چو آن شهباز کرد از وی کناره نماندش غیر تاری چند پاره قضیه من نیز بعینه همین طریقست صیدی کرده‌ام که قوت ضبط آن ندارم پس ناچار با خادم همراه شدم و چون بخدمت فضل رسیدم سلام کردم جوابداده گفت ای مرد چون ترا در میان این جماعت غریب دیدم خواستم که شمهٔ از حال تو استفسار نمایم که از کجائی و چون باینجا افتادهٔ من قضیهٔ خود را به نوعی بیان کردم که فضل رقت نموده فرمود تا تشریفی فاخر آورده در من پوشانیدند و گفت امشب پیش ما باش گفتم ای خداوند اولاد و عیال من غریبند و بیکس و کس نیست که تعهد ایشان نماید فرمود که چون ایشان را در خانهٔ خدا گذاشته‌ای صاحب خانه ایشان را گرسنه ندارد و بفضل خویش بندهٔ از بندگان خویش را بتعهد ایشان برانگیزاند من نتوانستم که دیگر عذری گویم و آن شب در خدمت او بودم روز دیگر غلامی را با من همراه ساخته رخصت داد چون خواستم که بجانب مسجد روان شوم غلام مرا بطرف دیگر برد گفتم اطفال من در فلان مسجدند غلام گفت با من همراه باش که تو در این ملک غریبی چون اندک مسافتی طی کرد بخانهٔ درون رفته مرا نیز همراه خود برد چون بدر سرای رسیدم سرائی دیدم در غایت نراهت و طراوت و اطفال خود را مشاهده نمودم لباسهای فاخر پوشیده و بر مفارش بتکلیف نشسته و آنچه محتاج الیه آدمیست مهیا گشته پرسیدم که شما را که اینجا آورد گفتند دیروز نماز شام ملازمان فضل ما را باینجا آوردند و این اسباب را آورده گفتند این انعام امیر است نسبت بشما من چون این مرحمت را ز برمکیان دیدم خدمت ایشان را لازم گرفتم و اگر که اکنون زبان به ثنا و شکر ایشان گویا نگردانم بکفران نعمت که موجب خسران دنیا و آخرتست در مانم هرون آب در چشم آورده طبقی زرین که پیش او بود برداشته بجانب من انداخت و گفت برو که ترا آزاد کردم شیخ طبق را برداشته گفت «یا امیر هذا ایضا من برکة البرامکة» و این معنی در میان عرب مثل شده است

حکایت: از ابو محمد بسامرویست که گفت میان پدرم و حسن بن ضحاک ندیم محمد امین دوستی بود

چون نوبت دولت امین بآخر رسید و کوس سلطنت مامون به اطراف جهان بنوازش درآمده مدتی از این درگذشت روزی درگذشت روزی در خدمت پدر بمنزل حسن بن ضحاک رفتم پدرم با او گفت ای برادر مدتیست که تو بواسطهٔ سعایت غمازان از عمل و منصب دور ماندهٔ وجوه اخراجات تو از کدام ممر حاصل می‌گردد حسن گفت مرا از فواضل انعام یک‌شبه محمد امین و حرم او چندان باقی مانده است که اسباب معیشت من و اولاد من نیز منتظم خواهد بود و سبب آن انعام این بود که روزی محمد امین مرا بخلوت طلبیده گفت بدان که اسرار ودیعتی است که جز در خزینه سینه کرام نتوان نهاد و افشای سرکار آزادمردان نیست من ترا بر سری از اسرار خود اطلاع می‌دهم باید که او را محافظت نمائی گفتم هر رازی که امیر با من بگوید با جان از صندوق سینه بیرون نهم امین گفت من کنیزکی دارم که نور جمالش انگشت در دیده فلک دوار می‌زند و سنبل جعد تابش بازار عنبر می‌شکند و لام زلف چوگان مثالش جهان فراخ‌بر چشم تنک‌تر از حلقهٔ میم می‌کند و نون ابروی کمان کردارش از قد الف پیکر شیفتگان را هیأت چشم و دال می‌ماند.

گل بسی منصب پیرایهٔ او جست و نیافت پای گل تا بسر از جستن او پرخار است همه سرمایه ز رخساره و مویش گیرند گل اگر رنگ فروش است و صبا عطار است و با این‌همه حسن و جمال و غنج و دلال بلحن روح‌افزای جماد را بسان ذره در رقص می‌آورد و بنغمهٔ دلگشای بلبل را از شاخ گل می‌افکند و بآواز چنگ از چشم سنگ خون می‌باراند

در پردهٔ شرم رفت بلبل چون نالهٔ چنک او برآمد وز نغمه جانفزای او عقل سرگشته بشکل مرمر آید و من بهزار دل بستهٔ چهر اویم و آن دلفریب بحسن خود مغرور شده:

ناز از اندازه بیرون می‌کند وز جگر خوردن دلم خون می‌کند و امروز فرموده‌ام تا در بستان حرم مجلس بزم ترتیب دهند و او را حاضر کنم و کنیزکی دیگر دارم هم مطربه که در هنر و جمال با او برابری می‌کند او را نیز احضار فرمایم باید که هرگاه آن دلارام زیباگوی و آن بدخوی نیکوروی چنک نوازند و سرود گویند تو بدخوی را تحسین ننمائی و با او التفات نکنی و نیکوخوی را بمزید احسان سرافراز گردانی و تعریف حسن و ساز او از حد درگذرانی و چون آن نازنین جفاکار چنک بر چنک زند و آهنگ سرود کند بگوئی که این ساز از پرده بیرونست و اصول آن درست نیست و در وقت نغمات آن دیگر فریادها کنی بلکه جامه بدری و چون بفرموده عمل نمائی مکافات آن بزدمت همت ماست چون بمجلس بزم حاضر شدم و اقداح راح گردان شد و دلها از سوز عشق سبک و سرها از سورت شراب گران گشت کنیزکان حاضر آمدند و آن یکی که در جمال و کمال رشک بتان چین بود سماع آغاز کرده نغمه بر بربط زد طایر عقل از قفس دماغ من بیرون پریده و قوت شراب عنان خویشتن‌داری از دستم ربوده بی‌اختیار آواز تحسین بر فلک برین رسانیدم و از مشاهدهٔ آن روی زیبا و از استماع آن خورشید رعنا زمام عقل بدست موکل حیرت دادم و پیراهن بدریدم.

دست بیچاره چون بجان نرسد چاره جز پیرهن دریدن نیست چون آن کنیزک دیگر آغاز نغمه کرد تحسینی چنانکه باید از من صادر نشد چه به تکلف خود را بر آن می‌داشتم و بجهة رضای خلیفه تحسینی می‌گفتم.

چشمی که ترا دیده بود ای دلبر خود چون نگرد بسوی مطلوب دگر چند نوبت آن هر دو پیکر حور سرشت سازندگی و خوانندگی کردند و صورت حال بطریق معهود از من صادر نشد خلیفه رنجیده فرمود تا باستخفاف تمام مرا از مجلس بیرون کردند و یک ماه از خدمت او محروم ماندم و هرکه این قضیه شنید مرا ملامت کرد بعد از یک ماه آفتاب فرج از مطلع اقبال طلوع کرده امین کس بطلب من فرستاد پرسیدم که خلیفه کجا است خادم گفت در مجلس انس است چون بخدمت شتافتم مجلسی دیدم بدستور روز اول و همان کنیزکان حاضر بودند پیش رفته پای امیر را بوسیدم وی گفت:

معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرت همه ایمان شد تا باد چنین بادا آن ناز و سرکشی بمحبت و دلخوشی مبدل گشت و بجهة آنکه خلاف ما کرده بودی خاطر ما از تو گرفته بود اما امروز بشفاعت دوست از جریمهٔ تو گذشتیم و ده هزار مثقال طلا بتو ارزانی داشتیم همین لحظه از خزانه‌دار بستان کنیزک گفت بنابر آنکه خاطر امیر بسبب من از تو رنجیده و تو ایذای بسیار بجهة من دیدی من نیز ده هزار مثقال طلا بتو دادم

حکایت: صاحب عباد وزیر آل بویه که مانند او وزیری کامل مستقل کم نشان دهند

و در علم و فضل شهرهٔ روزگار بود در کفایت و کیاست و فراست و فصاحت و بلاغت معروف صغار و کبار گفت که من بسیار با ندما و خوش‌طبعان صحبت داشتم هرگز چنان نشد که یکی از آن طایفه با من سخنی گفته باشد که جوابی دلپذیر علی الفور بخاطر من نیامده الا آنکه روزی با ندیمی نشسته بودم در آن اثنا زردالو بمجلس درآوردند و آن مرد باشتهاء تمام از آن زردالو تناول می‌نمود چندان از آن خورد که ترسیدم بمرضی گرفتار شود گفتم که حکما گفته‌اند که زردآلو اسهال آورد و صفرا برانگیزاند ندیم بر زبان راند که حکما گفته‌اند که طبابت میزبان قبیح است من خجل شدم و هیچ نتوانستم گفت

حکایت: آورده‌اند که معلم ثانی ابو نصر فارابی عزم حج کرد

چون بری رسید خواست که بمجلس صاحب عباد رود و او را به‌بیند که آوازهٔ فضایل صاحب بسمع او رسیده بود و صاحب همواره آرزو می‌کرد که بملاقات معلم ثانی فایز گردد و از خرمن فضایل او خوشه چیند در این وقت ابو نصر متنکروار بمجلس او درآمده چون بلباس اهل فضل و علم ملبس نبود کسی با وی التفات نکرد، ساعتی نشسته چون مجلس ساز منعقد شد کدوئی از آستین بیرون آورده چوبی بدان وصل کرد و تیری که تاری چند از موی اسب بر او بسته بود بیرون آورده آغاز قیچک نواختن کرد و قیچک از مخترعات معلم ثانیست نوبت اول فصلی چنان نواخت که اهل مجلس همه بخندیدند و فصلی دیگر بنواخت که مجلسیان باتفاق خون از دیده فرو ریختند و فصل ثالث چنان ساز نمود که مجموع بیهوش شده بخواب رفتند و معلم ثانی بر دست قیچک نوشت که «جائکم فارابی ما استظهرتم به فقد غاب» چون صاحب بهوش آمد هر چند سازنده را بیشتر طلبید کمتر یافت و چون بر ساز او نگریست و آن نوشته بخواند بغایت متألم شده گفت «النعمة مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت حکمة علمت» و هرچند در طلب او سعی نمود میسر نشد چه همان روز از جانب ری بشام رفته بود و چون بدمشق رسید در روزی که مجلس اتابک علاء الدوله پادشاه آن ولایت بوجود علما و فضلا مشحون بود بآن محفل درآمده سلام کرد و بایستاد اتابک فرمود که به هرجائی که مناسب قدر تو باشد بنشین معلم ثانی در گوشهٔ تخت پادشاه نشسته اتابک از این معنی در تاب شده بزبانی غیر مشهور و لغتی که غیر پادشاه و غلامان دیگری نمی‌دانست گفت که این مرد ترک ادب کرد چون برخیزد او را سیاست نمائید معلم ثانی گفت ای ملک از من چه گناه صادر شده که بسیاست من امر فرمودی اتابک گفت تو این لغت از که آموختی که میان مردم متعارف نیست ابو نصر جواب داد که من بهمهٔ لغات این عالم عالمم در این اثنا یکی از علما سخنی نقل کرد که همکنان در مقام افاده و استفاده برآمدند

فتادند در عقدهٔ پیچ‌پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ معلم ثانی آن بحث را بر ایشان تمام کرده سخنی نقل کرد که هیچکس نتوانست که با او مباحثه نماید آخر الامر کار بجائی رسید که هرچه بر زبان معلم ثانی گذشت علما بر پشت کتابها نوشتند علاء الدوله گفت تو معلم ثانی نیستی گفت هستم پادشاه از وی عذر خواسته گفت مولانا را نشناختم بنابر آن از من گستاخی سر زد معلم ثانی زبان بدعای پادشاه گشاده علاء الدوله بحضور او اظهار استبشار نموده چون علما متفرق شدند اهل موسیقی و ارباب ساز بمجلس در آمدند و ابو نصر در آن علم دخلهای درست کرده علاء الدوله متعجب شده گفت مگر استاد علما در فن موسیقی نیز دخلی فرموده‌اند گفت بلی آنگاه بهمان دستور که در مجلس صاحب مهیا کرده بود قیچک ترتیب داده بطریقی که مذکور شد سه فصل بنواخت و علاء الدوله چنان شیفته صحبت ابو نصر شده که یک لحظه بی‌او شکیبا نبود و از معلم ثانی التماس نمود که بمصاحبت او رضا دهد ابو نصر بقدم رضا پیش نیامد عاقبت بعد از تکلیف بیشمار و مبالغهٔ بسیار بر آن مقرر شد که معلم ثانی یک سال در مصاحبت و منادمت علاء الدوله روزگار گذراند آنگاه بجانب مکه توجه نماید اتابک خزانه‌دار را فرموده گفت که هرچه معلم ثانی خواهد بی‌توقف تسلیم نما گویند که ابو نصر زیاده از چهار درهم نگرفت و باعث بر اخذ آن محقر آن بود که روزی معلم ثانی ببازار دمشق رفته کفشگر پسری دید که سنبل پرپیچ‌وتابش کمند در گردن خورشید می‌انداخت و عارض مانند آفتابش رایت نیکوئی از محدب افلاک می‌افراخت

صبح را رنک از آن عارض چون مه دادی شام را تیرگی از طرهٔ کوته دادی طاق ابروش همی جفت بلا کردی دل چشم آهوش همی بازی روبه دادی حکیم را نسبت باو تعلقی دست داده روزی دید که آن نازنین پسر چرمی بدندان گرفته بدستور سایر کفش‌دوزها برمیکشید معلم ثانی از آن معنی در تاب شده پرسید که هرروزی این پسر چه مبلغ کار می‌کند گفتند دو درم حکیم فرمود که حیفست که لب و دندان این پسر مصاحب چرم خر شود من چهار درم می‌دهم که او دیگر کار نکند و آن مبلغ را از خزانه‌دار اتابک گرفته به آن جوان می‌داد و بعد از یک سال متوجه مکه گشته بحسب اتفاق جمعی از قطاع الطریق بسر راه آمدند و چون معلم ثانی در غایت شجاعت بود و تیر نیکو می‌انداخت چنانکه تیر او خطا نمی‌شد بر محاربه اقدام نموده چند نفر از دزدان بضرب خدنگ بر خاک هلاک انداخت و عاقبت بزخم تیر یکی از آن ملاعین بعالم آخرت شتافت و این خبر باتابک علاء- الدوله رسیده بغایت مضطرب و بی‌آرام گشته بر افنای آن فاضل یگانه و فوت آن عالم زمانه تأسفها خورده فرمود تا تحقیق نمودند که آن جماعت قطاع الطریق از کدام قبیله‌اند آنگاه فوجی از عساکر نصرت آثار را نامزد فرمود تا خورد و بزرک و آزاد و بنده و سیاه و سفید آن قبیله را بقتل آورده متنفس از آن طایفه زنده نگذاشتند.