پرش به محتوا

دیوان مسعود سعد سلمان/چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

از ویکی‌نبشته

بنام خدا

 

(در مدح محمدعلی)

  چون نای بینوایم ازین نای بینوا شادی ندید هیچکس از نای بینوا  
  با کوه گویم آنچه ازو پر شود دلم زیرا جواب گفته من نیست جز صدا  
  شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک روزم همه شب است و صباحم همه مسا  
  انده چرا برم چو تحمل ببایدم روی از که بایدم که کسی نیست آشنا  
  هر روز بامداد بر این کوهسار تند ابری بسان طور زیارت کند مرا  
  برقی چو دست موسی عمران بفعل و نور آرد همی پدید ز جیب هوا صبا  
  گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ ور چه صلاح رهبر من بود چون عصا  
  بر من نهاد روی و فرو برد سر بسر نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها  
  در این حصار خفتن من هست بر حصیر چون بر حصیر گویم خود هست بر حصا  
  چون باز و چرغ چرخ همی داردم ببند گر در حذر غرابم و در رهبری سبا  
  بنگر چه سودمند شکارم که هیچوقت از چنگ روزگار نگردم همی رها  
  زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا  
  ساقط شداست قوت من پاک اگر نه من بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا  
  با غم رفیق‌طبعم از آنسان گرفت انس کز در چو غم در آید گویدش مرحبا  
  چندان کزین دو دیده من رفت روز و شب هرگز نرفت خون شهیدان کربلا  
  با روزگار قمر همی بازم ای شگفت نآیدش شرم هیچ که چندین کند دعا  
  گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک از جای خود نجنبم چون قطب آسیا  
  آنگوهری حسامم در دست روزگار کاخر برونم آرد یک روز در وغا  
  در صد مصاف معرکه گر کند گشته‌ام روزی بیک صقال به جای آید این مضا  
  ای طالع نگون من ای کژرو حرون ای نحس بیسعادت و ای خوف بی‌رجا  
  خرچنگ آبئی و خداوند تو قمر آبیست سوزش تن و جان از شما چرا  
  مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی در گردش حوادث و در پیچش عنا  
  خودرو چو خس مباش بهر سرد و گرم دهر آزاده سرو باش بهر شدت و رخا  
  میدان یقین که شادی و راحت فرستدت گر چند گشتهٔ بغم و رنج مبتلا  
  جاه محمدعلی آن گوهری که چرخ پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا  
  چون بر کفش نهاد و بخلق جهان نمود زو روزگار تازه شد و ملک با بها  
  گردون شده است رتبت او پایهٔ علو خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا  
  تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر آمد نبات مدحش در نشو و در نما  
  تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو ولی دارد استوا  
  تا شد شفای آز عطاهای او نیاز بیماروار کرد ز نان خوردن احتما  
  فربه شد است مکرمت و ایمن از گزند تا در بهار دولت او میکند چرا  
  ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا  
  پیران روزگار سپرها بیفکنند در صف عزم چون بکشی خنجردها  
  گویا بلفظ فهم تو آمد زبان عقل بینا بنور رای تو شد دیده ذکا  
  بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا  
  چون مهر بی‌نفاق کنی در جهان نظر چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا  
  اقرار کرد مال بجود تو و بسست دو کف تو گواه و دو باید همی گوا  
  جاه ترا بگردون تشبیه کی کنم گفته‌است هیچکس بصفت راست را دو تا  
  عزم ترا که تیغ نخوانیم خرده‌ایست زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا  
  گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا  
  تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست شد خاص پادشا پسر خاص پادشا  
  ای عقل را دهای تو چون دیده را فروغ ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا  
  چون بخت نحس گفته من نشنود همی نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا  
  معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان ماند است یک کریم که دارد مرا وفا  
  چون بر محمد علیم تکیه اوافتاد زهره است چرخ را که نماید مرا جفا  
  ضعف و فساد بیش نترساندم کزو بازوی من قوی شد و بازار من روا  
  ای هر کفایتی را شایسته و امین وی هر بزرگیی را اندر خور و سزا  
  تو شاخ آندرختی کاندر زمانه بود برگش همه شجاعت و بارش همه سخا  
  اندر پناه سایه او بود مأمنم تا بر روان پاکش غالب نشد فنا  
  یکرویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک برملا  
  هم مدح نادر آید و هم دوستی تمام مادح چو بی‌طمع بود و دوست بیریا  
  نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک یاقوت زرد نیکو ماند بکهربا  
  هرچند کز برای جزا بایدم مدیح والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا  
  آزاده‌ای که جوید نام نکو بشعر چون بندگان ز خلق نباید ستد بها  
  در مدحت تو از گل تیره کنم گهر هرگز چو مدحت تو که دید است کیمیا  
  امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست از باغ بخت تو[۱] کندم هر زمان بلا  
  تو آفتاب و ابری[۲] کز فر و سعی تو گلها و لاله‌ها دمد از خار و از گیا  
  ابیات من چو تیر است از شست طبع من زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا  
  چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا  
  بیمار گشت و تیره تن و چشم جاه و بخت ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا  
  ای نوبهارِ سرو نبیند همی تذرو وی آفتاب نور نیابد همی سها  
  تا دولتست و نعمت با بخت تو بهم از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا  
  از ساقیی چو ماه سما جام باده خواه بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما  
  زانشادی و طرب که دو رخسار او گلست بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا  
  اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا  
  نالان شود بزاری چوندست نازکش در چشم گرد او زند انگشت گردنا  
  تا طعبا مراتب دارند مختلف آبست بر زمین و اثیر است بر هوا  
  بادت چهار طبع بقوت چهار طبع کرده بذات اصلی در کالبد بقا  
  همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا  
  همچون زمین زمین مراد[۳] تو اصل بر چون آب آب دولت تو مایه صفا  


  1. خ. ل - چون
  2. خ. ل - واری
  3. خ. ل - ثنای