دیوان شمس/یک روز مرا بر لب خود میر نکردی
ظاهر
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی | وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی | |||||
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم | حیران و پریشانم و تعبیر نکردی | |||||
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را | دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی | |||||
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم | وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی | |||||
در کعبه خوبی تو احرام ببستیم | بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی | |||||
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت | شد پیر دلم پیروی پیر نکردی | |||||
با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست | تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی | |||||
بس عقل که در آیت حسن تو فروماند | وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی | |||||
در بردن جانها و در آزردن جانها | الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی | |||||
در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم | صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی | |||||
در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار | وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی | |||||
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی | از بهر من خسته تو تدبیر نکردی | |||||
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت | صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی | |||||
بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز | وز قصه هجرانم تحریر نکردی | |||||
خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من | هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی |