دیوان شمس/یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
ظاهر
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی | دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی | |||||
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش | که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی | |||||
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو | چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی | |||||
نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن | که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی | |||||
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران | ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی | |||||
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان | ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی | |||||
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن | چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی | |||||
ببینی شاه قدوسی بیابی بیدهن بوسی | ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی | |||||
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته | به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی | |||||
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی | که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی | |||||
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی | در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی |