دیوان شمس/یا ساقی اسقنی براح
ظاهر
یا ساقی اسقنی براح | عجل فقد استضا صباحی | |||||
واستنور جملة النواحی | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
یا ساقیتی و نور عینی | یا راحة مهجتی وزینی | |||||
یا بدر اما تقل من این؟ | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
چون از رخ او نظر ربودی | هر لحظه که با خودی جهودی | |||||
بیآتش عشق دانک دودی | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
قد جء قلندر مباحی | یا ساقی اقبلی براح | |||||
وأسقیه کذا الیالصباح | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
زان روی که جان و جان فزایی | از یک نظری تو دلربایی | |||||
حقست ترا که بیوفایی | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
سر دست بر آن قرار بودن | با فصل خزان بهار بودن | |||||
با یار رمیده یار بودن | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
زان رو که ز هر خسیم خسته | اسرار تو ای مه خجسته | |||||
گوییم ولیک بسته بسته | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
در عشق درآمدی بچستی | وانگاه تو لوح ما بشستی | |||||
بستیم و تو بسته را شکستی | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
زین آتش در هزار داغیم | وز داغ چو صد هزار باغیم | |||||
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
گویند که: « در جفاست، اسرار » | باور کردم ز عشق آن یار | |||||
نی نی، نه حد جفاست این کار | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
ای دل تو به عشق چند جوشی؟! | تا کی تو ز عاشقی خروشی؟! | |||||
در عشق خوش است هم خموشی | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
ای نقش خیال شهرهیاری | از دیدهی ما مرو تو، باری | |||||
ای از رخ دوست یادگاری | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
ای باغ بمانده از بهاری | گل رفت و بمانده سبزهزاری | |||||
میکن تو به صبر، دار داری | یا معتمدی و یا شفایی | |||||
من بند تو یار میگزینم | لیک از تبریز شمس دینم | |||||
در آتش عاشقی چنینم | یا معتمدی و یا شفایی |