دیوان شمس/گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
ظاهر
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده | دل ناز و باز کرده و دلدار آمده | |||||
مه را نگر برآمده مهمان شب شده | دامن کشان ز عالم انوار آمده | |||||
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است | از بهر عذر گازر غمخوار آمده | |||||
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست | اندر طواف نقطه چو پرگار آمده | |||||
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود | اندر وثاق این دل بیمار آمده | |||||
این عشق همچو روح در این خاکدان غریب | مانند مصطفاست به کفار آمده | |||||
همچون بهار سوی درختان خشک ما | آن نوبهار حسن به ایثار آمده | |||||
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر | زو باغ زنده گشته و در کار آمده | |||||
جان را اگر نبینی در دلبران نگر | با قد سرو و روی چو گلنار آمده | |||||
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر | منصوروار شاد سوی دار آمده | |||||
در عین مرگ چشمه آب حیات دید | آن چشمه ای که مایه دیدار آمده | |||||
آمد بهار عشق به بستان جان درآ | بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده | |||||
اقرار میکنند که حشر و قیامت است | آن مردگان باغ دگربار آمده | |||||
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن | چون بیخبر مباش به اخبار آمده |