دیوان شمس/گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی
ظاهر
گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی | گفتی قرار یابم خود بیقرار گشتی | |||||
خضرت چرا نخوانم کب حیات خوردی | پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی | |||||
گردت چرا نگردم چون خانه خدایی | پایت چرا نبوسم چون پایدار گشتی | |||||
جامت چرا ننوشم چون ساقی وجودی | نقلت چرا نچینیم چون قندبار گشتی | |||||
فاروق چون نباشی چون از فراق رستی | صدیق چون نباشی چون یار غار گشتی | |||||
اکنون تو شهریاری کو را غلام گشتی | اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی | |||||
هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی | هم سنبلش بسودی هم لاله زار گشتی | |||||
ای چشمش الله الله خود خفته میزدی ره | اکنون نعوذبالله چون پرخمار گشتی | |||||
آنگه فقیر بودی بس خرقهها ربودی | پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی | |||||
هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری | گردن بزن خزان را چون نوبهار گشتی | |||||
از رستخیز ایمن چون رستخیز نقدی | هم از حساب رستی چون بیشمار گشتی | |||||
از نان شدی تو فارغ چون ماهیان دریا | وز آب فارغی هم چون سوسمار گشتی | |||||
ای جان چون فرشته از نور حق سرشته | هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی | |||||
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی | هم دوست کامی اکنون هم کامیار گشتی | |||||
غم را شکار بودی بیکردگار بودی | چون کردگار گشتی باکردگار گشتی | |||||
گر خون خلق ریزی ور با فلک ستیزی | عذرت عذار خواهد چون گلعذار گشتی | |||||
نازت رسد ازیرا زیبا و نازنینی | کبرت رسدهمی زان چون از کبار گشتی | |||||
باش از در معانی در حلقه خموشان | در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی |