دیوان شمس/گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
ظاهر
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم | گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم | |||||
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم | اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم | |||||
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی | اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم | |||||
تا من بلند باشم پستم کند به داور | چون نیست کرد آنگه بازآورد به هستم | |||||
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم | افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم | |||||
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد | چندان بهانه کردم وز دست او نرستم | |||||
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر | گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم | |||||
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است | من کی شکار دامم من کی اسیر شستم | |||||
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم | ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم | |||||
من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی | چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم | |||||
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی | در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم | |||||
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن | در سایه تو بالله جستم ز مرگ جستم |