دیوان شمس/گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم
ظاهر
گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم | ور نه ما عشوه و ناموس کسی نستانیم | |||||
یوسفانند که درمان دل پردردند | که ز مستی بندانند که ما درمانیم | |||||
ور بدانند حق و قیمت خود درشکنند | چونک درمان سر خود گیرد ما درمانیم | |||||
ما خرابیم و خرابات ز ما شوریدهست | گنج عیشیم اگر چند در این ویرانیم | |||||
کدخدامان به خرابات همان ساقی و بس | کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانیم | |||||
مست را با غم و اندیشه و تدبیر چه کار | که سزای سر صدریم و یا دربانیم | |||||
هر کی از صدر خبر دارد او دربان است | ما ز جان بیخبریم و بر آن جانانیم | |||||
من نخواهم که سخن گویم الا ساقی | می دمد در دل ما زانک چو نای انبانیم | |||||
خوش بود سیمتنی کو بنداند که کییم | بار ما می کشد و ماش همیرنجانیم | |||||
یار ما داند کو کیست ولی برشکند | خویش کاسد کند و گوید ما ارزانیم | |||||
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم | ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانیم | |||||
یک زمانم بهل ای جان که خموشانه خوش است | ما سخن گوی خموشیم که چون میزانیم | |||||
بس کن ار چند بیان طرق از ارکان است | ما به ارکان به چه مشغول شویم ار کانیم |