دیوان شمس/گرمی مجوی الا از سوزش درونی
ظاهر
گرمی مجوی الا از سوزش درونی | زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی | |||||
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید | در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی | |||||
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو | آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی | |||||
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد | جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی | |||||
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو | ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی | |||||
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند | آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی | |||||
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد | پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی | |||||
در عین درد بنشین هر لحظه دوست میبین | آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی | |||||
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی | از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی |