دیوان شمس/که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی
ظاهر
که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی | چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی | |||||
نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی | نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی | |||||
برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو | تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی | |||||
چه بود باطن کبکی که دل باز نداند | چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی | |||||
کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی | چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی | |||||
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید | که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی | |||||
به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند | ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی | |||||
به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت | به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی | |||||
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده | مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی | |||||
هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده | همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی | |||||
شه و شاهین جلالی که چنین باپر و بالی | نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی | |||||
چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش | به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی | |||||
هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه | برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی | |||||
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا | بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی |