دیوان شمس/چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
ظاهر
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی | بگشا در عنایت که ستون صد جهانی | |||||
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش | به قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی | |||||
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر | همه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی | |||||
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت | که جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی | |||||
چه سماعهاست در جان چه قرابههای ریزان | که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی | |||||
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان | که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی | |||||
همه شاخهها شکفته ملکان قدح گرفته | همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی | |||||
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن | تو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی | |||||
پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده | نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی | |||||
چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد | چه کنم به شرح ناید می جام لامکانی | |||||
ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش | که به گرد غار مستان نکند بجز شبانی | |||||
چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه | چو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی | |||||
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی | که از او رسد شرارت به کواکب معانی |