دیوان شمس/چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
ظاهر
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی | عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی | |||||
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو | وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی | |||||
یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو | که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی | |||||
همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم | گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی | |||||
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده | که ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی | |||||
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را | گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی | |||||
درختی بیخ او بالا نگونه شاخههای او | به عکس آن درختانی که سعدیاند و شونیزی | |||||
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی | منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی | |||||
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی | گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی | |||||
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش | که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی | |||||
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش | یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی | |||||
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر | به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی | |||||
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان | کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی | |||||
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر | کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی | |||||
تو هر چیزی که میجویی مجویش جز ز کان او | که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی | |||||
خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن | کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی |