دیوان شمس/چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
ظاهر
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه | میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه | |||||
به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل | گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه | |||||
رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش | در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه | |||||
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد | همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه | |||||
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بیخویشی | که از هر کس همیپرسد عجب خود هست اندیشه | |||||
فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد | که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه | |||||
چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس | گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه | |||||
چو هر نقشی که میجوید ز اندیشه همیروید | تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه | |||||
جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد | شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه | |||||
جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر | که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه | |||||
که درد زه ازان دارد که تا شه زادهای زاید | نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه | |||||
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد | چو مریم از دو صد عیسی شدهست آبست اندیشه | |||||
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون | از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه |