دیوان شمس/چو بی گه آمدی باری درآ مردانهای ساقی
ظاهر
چو بی گه آمدی باری درآ مردانهای ساقی | بپیما پنج پیمانه به یک پیمانهای ساقی | |||||
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن | پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانهای ساقی | |||||
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم | مگیر از من منم بیدل تویی فرزانهای ساقی | |||||
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد | بگویم از کی میترسم تویی در خانهای ساقی | |||||
در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل | جدا کن آب را از گل چو کاه از دانهای ساقی | |||||
ز آب و گل بود این جا عمارتهای کاشانه | خلل از آب و گل باشد در این کاشانهای ساقی | |||||
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر | تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانهای ساقی | |||||
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی | ببر هر دم سر این شمع فراشانهای ساقی | |||||
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن | از آن جام سخن بخش لطیف افسانهای ساقی | |||||
سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل | گهی باشد که عاقل را کند دیوانهای ساقی |