دیوان شمس/چو از سر بگیرم بود سرور او
ظاهر
چو از سر بگیرم بود سرور او | چو من دل بجویم بود دلبر او | |||||
چو من صلح جویم شفیع او بود | چو در جنگ آیم بود خنجر او | |||||
چو در مجلس آیم شراب است و نقل | چو در گلشن آیم بود عبهر او | |||||
چو در کان روم او عقیق است و لعل | چو در بحر آیم بود گوهر او | |||||
چو در دشت آیم بود روضه او | چو وا چرخ آیم بود اختر او | |||||
چو در صبر آیم بود صدر او | چو از غم بسوزم بود مجمر او | |||||
چو در رزم آیم به وقت قتال | بود صف نگهدار و سرلشکر او | |||||
چو در بزم آیم به وقت نشاط | بود ساقی و مطرب و ساغر او | |||||
چو نامه نویسم سوی دوستان | بود کاغذ و خامه و محبر او | |||||
چون بیدار گردم بود هوش نو | چو بخوابم بیاید به خواب اندر او | |||||
چو جویم برای غزل قافیه | به خاطر بود قافیه گستر او | |||||
تو هر صورتی که مصور کنی | چو نقاش و خامه بود بر سر او | |||||
تو چندانک برتر نظر میکنی | از آن برتر تو بود برتر او | |||||
برو ترک گفتار و دفتر بگو | که آن به که باشد تو را دفتر او | |||||
خمش کن که هر شش جهت نور او است | وزین شش جهت بگذری داور او | |||||
رضاک رضای الذی اوثر | و سرک سری فما اظهر | |||||
زهی شمس تبریز خورشیدوش | که خود را بود سخت اندرخور او |