دیوان شمس/چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
ظاهر
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی | چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی | |||||
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه | سرخیل عشرتها شوی گر چه ز غم چون مو شوی | |||||
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی | هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی | |||||
از جای در بیجا روی وز خویشتن تنها روی | بیمرکب و بیپا روی چون آب اندر جو شوی | |||||
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی | هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی | |||||
از طبع خشکی و تری همچون مسیحا برپری | گردابها را بردری راهی کنی یک سو شوی | |||||
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را | پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی | |||||
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته | تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی | |||||
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بینفس | یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی | |||||
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی | با من نباشی من شوی چون تو ز خود بیتو شوی | |||||
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش | تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی | |||||
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی | چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی | |||||
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی | مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی |