دیوان شمس/چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی
ظاهر
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی | که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی | |||||
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان | نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی | |||||
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می | که جام نیز ز تیزیش گم کند جامی | |||||
چه جای خاک که بر کوه جرعهای برریخت | هزار عربده آورد و شورش و خامی | |||||
تو جام عشق چه دانی چه شیشه دل باشی | تو دام عشق چه دانی چو مرغ این دامی | |||||
ز صاف بحر نگویم اگر کفش بینی | مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی | |||||
ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه | نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی | |||||
که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش | که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی | |||||
به من نگر که در این بزم کمترین عامم | ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی |