دیوان شمس/چهلم
ظاهر
هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی | سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی | |||||
قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده | چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی | |||||
و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن | دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟! | |||||
بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش | بستان قدح، نظر کن، که تو با کی میستیزی | |||||
شه خوشعذار را بین، که گرفت باده بخشی | سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی | |||||
چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی | چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی | |||||
ز می خدای یابی تف و آتش جوانی | هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی | |||||
بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او | نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی | |||||
بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش | بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی | |||||
بهلم سخنفزایی، بهلم حدیثخایی | تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی | |||||
ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی | که عروس میبنالد بر تو ز بیجهیزی | |||||
عدم و وجود را حق به عطا همینوازد | پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد | |||||
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟ | هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟ | |||||
ز فراق، شهریاری، تو چگونه میگذاری | هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟ | |||||
به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بیتو » | به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ » | |||||
چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟ | چو توی قرار دلها، هله، بیقرار چونی؟ | |||||
توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم | خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟ | |||||
نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم | که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟ | |||||
هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟ | هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟ | |||||
پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو | چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟ | |||||
به میان کاسهلیسان، تو چو دیک چند جوشی؟ | به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟ | |||||
تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی | محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟ | |||||
ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی | بنظر چو رهنوردی، تو در انتظار چونی؟ | |||||
رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد | چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد | |||||
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری | ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری | |||||
هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا | که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری | |||||
هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن | که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری | |||||
چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا | که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری | |||||
سوی آسمان غیبی، تو چگونهی و چونی؟ | که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری | |||||
برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت | که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری | |||||
ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری | خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری | |||||
به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم | به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری | |||||
اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد | بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری | |||||
وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست | من از آفتاب غیبی شدهام سعید، باری | |||||
و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته | کرم و کرامتت را دل من سزید، باری | |||||
هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم | تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم |