دیوان شمس/چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی)
  چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی فرورفتی به خود غمخواره گشتی  
  تو را من پاره پاره جمع کردم چرا از وسوسه صدپاره گشتی  
  ز دارالملک عشقم رخت بردی در این غربت چنین آواره گشتی  
  زمین را بهر تو گهواره کردم فسرده تخته گهواره گشتی  
  روان کردم ز سنگت آب حیوان به سوی خشک رفتی خاره گشتی  
  تویی فرزند جان کار تو عشق است چرا رفتی تو و هرکاره گشتی  
  از آن خانه که تو صد زخم خوردی به گرد آن در و درساره گشتی  
  در آن خانه که صد حلوا چشیدی نگشتی مطمن اماره گشتی  
  خمش کن گفت هشیاریت آرد نه مست غمزه خماره گشتی