دیوان شمس/پدید گشت یکی آهوی در این وادی
ظاهر
پدید گشت یکی آهوی در این وادی | به چشم آتش افکند در همه نادی | |||||
همه سوار و پیاده طلب درافتادند | بجهد و جد نه چون تو که سست افتادی | |||||
چو یک دو حمله دویدند ناپدید شد او | که هیچ بوی نبردی کسی به استادی | |||||
لگامها بکشیدند تا که واگردند | نمود باز بدیشان فزودشان شادی | |||||
چو باز حمله بکردند باز تک برداشت | که باد در پی او گم کند همیبادی | |||||
بر این صفت چو ز حد رفت هر کسی ز هوس | ز هم شدند جدا و بکرد وحادی | |||||
یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط | یکی پی بز کوهی و راه بغدادی | |||||
گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند | یکی به طمع در آهو یکی به آزادی | |||||
جماعتی که بدیشانست میل آن آهو | چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی | |||||
از این جماعت قومی که خاصتر بودند | به چشم مست بیاموختشان هم اورادی | |||||
چو خو و طبع ورا خوبتر بدانستند | ز طبع او نشدندی به هیچ رو عادی | |||||
جمال خویش چو بنمودشان ز رحمت خود | که اندک اندک گستاخ کردشان هادی | |||||
به هر دو روز یکی شکل دیگر آوردی | به شکلهای عجایب مثال شیادی | |||||
ازانک زهره بدرد دل ضعیفان را | چه تاب دارد خود جان آدمیزادی | |||||
که آسمان و زمین بردرد اگر بیند | یکی صفت ز صفتهای مبدی بادی | |||||
که باشد آنک بگفتم خیال شمس الدین | که او مراست خدیو و مجیر بیدادی | |||||
ز عشق او نتوانم که توبه آرم من | وگر شود به نصیحت هزار عبادی | |||||
که اوست اصل بصیرت پناه عالم کشف | کز او بیابد بنیاد دید بنیادی | |||||
ایا جمال تو را او جمال داد و نمک | ایا کمال تو از رشک او بیفزادی | |||||
حرام باشد یاد کسی به هر دو جهان | از آن گهی که تو اندر ضمیر و دل یادی | |||||
اگر چه طینت تبریز بس شهان زادی | ولیک چون وی شاهی بگو که کی زادی | |||||
کفیل قافیه عمر سایهاش بادا | ففی الحقیقه منه الدلیل و الحادی |