دیوان شمس/هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
ظاهر
هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من | نقل سازد جهت این جگر خسته من | |||||
دست خود بر سر من مالد از روی کرم | که تو چونی هله ای بیدل و پابسته من | |||||
سر گران گشته از آن باده بیساغر من | زعفران کشته بدین لاله بررسته من | |||||
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم | ای گسسته رگت از زخمه آهسته من | |||||
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات | چون دلم برنجهد زان بت برجسته من | |||||
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو | یک زمانی سخن پخته به نبشته من | |||||
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن | ای به شبها و سحرها به دعا جسته من | |||||
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را | هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من | |||||
لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است | هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من | |||||
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی | که حریص آمد بر گفتن پیوسته من |