دیوان شمس/همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
ظاهر
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن | وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن | |||||
همه خوردند و برفتند بقای ما باد | که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن | |||||
چو تویی آب حیاتی کی نماند باقی | چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن | |||||
کتب العشق علینا غمرات و محن | و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن | |||||
فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان | بپرد جان مجرد به گلستان منن | |||||
ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن | فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن | |||||
یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل | مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن | |||||
دامن سیب کشانیم سوی شفتالو | ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن | |||||
چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب | مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن | |||||
ادب و بیادبی نیست به دستم چه کنم | چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن | |||||
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت | بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن | |||||
گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود | بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن | |||||
گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق | گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن | |||||
گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم | تنن تن تننن تن تننن تن تننن | |||||
گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند | که مگر ماه گرفتهست مجو شور و فتن | |||||
طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شدهست | فتنهها زاید ناچار شب آبستن | |||||
برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد | لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن | |||||
تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم | که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن | |||||
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری | تا که از مشرق جان صبح برآید روشن | |||||
شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح | که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن |