دیوان شمس/هله هشدار که با بیخبران نستیزی
ظاهر
هله هشدار که با بیخبران نستیزی | پیش مستان چنان رطل گران نستیزی | |||||
گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی | چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی | |||||
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد | چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی | |||||
عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید | چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی | |||||
از میان دل و جان تو چو سر برکردند | جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی | |||||
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی | ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی | |||||
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود | شودت عین چو با اهل عیان نستیزی | |||||
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات | گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی | |||||
ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود | چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی | |||||
مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی | گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی | |||||
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه | الله الله که تو با شاه جهان نستیزی | |||||
هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی | گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی | |||||
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی | راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی | |||||
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر | همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی |