دیوان شمس/هفدهم
ظاهر
گر دلت گیرد و گر گردی مول | زین سفر چاره نداری، ای فضول | |||||
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست | هین روان باش و رها کن مول مول | |||||
ورنه اینک میبرندت کشکشان | هر طرف پیکست و هر جانب رسول | |||||
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست | فکرهای خل را بردست غول | |||||
جادوی کردند چشم خلق را | تا که بالا را ندانند از سفول | |||||
جادوان را، جادوانی دیگرند | میکنند اندر دل ایشان دخول | |||||
خیره منگر، دیدها در اصل دار | تا نباشی روز مردن بیاصول | |||||
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن | کافتابی کرد از بالا نزول | |||||
آفتابی نی که سوزد روی را | آفتابی نی که افتد در افول | |||||
نعره کم زن زانک نزدیکست یار | که ز نزدیکی گمان آید حلول | |||||
حق اگر پنهان بود ظاهر شود | معجزاتست و گواهان عدول | |||||
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن | گرچه فرمودست که: « الانسان عجول » | |||||
ربنا افرغ علینا صبرنا | لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول | |||||
بر اشارت یاد کن ترجیع را | در ببند و ره مدتشنیع را | |||||
ای گذر کرده ز حال و از محال | رفته اندر خانهی فیه رجال | |||||
ای بدیده روی وجهالله را | کین جهان بر روی او باشد چو خال | |||||
خال را حسنی بود از رو بود | ور نمیبینی چنین چشمی به مال | |||||
چون بمالی چشم، در هر زشتیی | صورتی بینی کمال اندر کمال | |||||
چند صورتهاست پنداری که اوست | تا رسی اندر جمال ذوالجلال | |||||
خلق را میراند و خوبی او | میکشاند گوش جان را که تعال | |||||
خاک کوی دوست را از بو بدان | خاک کویش خوشتر از آب زلال | |||||
اندران آب زلال اندر نگر | تا ببینی عکس خورشید و هلال | |||||
تا شنیدم گفتن شیرین او | میفزاید گفتن خویشم ملال | |||||
دامن او گیر یعنی درد او | رویدت از درد او صد پر و بال | |||||
سر نمیارزد به درد سر، عجب | خود بیندیش و رها کن قیل و قال | |||||
سر خمارت داد و مستیها دهد | زیر آن مستی بود سحر هلال | |||||
از پی این مه به شب بیدار باش | سر منه جز در دعا و ابتهال | |||||
وقت ترجیعست برجه تازه شود | چون جمالش بیحد و اندازه شو | |||||
دیگران رفتند خانهی خویش باز | ما بماندیم و تو و عشق دراز | |||||
هرکی حیران تو باشد دارد او | روزه در روزه، نماز اندر نماز | |||||
راز او گوید که دارد عقل و هوش | چون فنا گردد، فنا را نیست راز | |||||
سلسله از گردن ما برمگیر | که جنون تو خوش است ای بینیاز | |||||
طوق شاهان چاکر این سلسلهست | عاشقان از طوق دارند احتراز | |||||
خار و گل را حسنبخش از آب خضر | طاق را و جفت را کن جفت ناز | |||||
هرکی او بنهد سری بر خاک تو | کن قبولش گر حقیقت گر مجاز | |||||
نی مرا هرچه شود خود گو بشو | در بهار حسن خود تو میگراز | |||||
حسن تو باید که باشد بر مراد | عاشقان را خواه سوز و خواه ساز | |||||
خواه ردشان کن به خط لایجوز | خواهشان از فضل ده خط جواز | |||||
خواهشان چون تار چنگی بر سکل | خواهشان چون نای گیر و مینواز | |||||
خواهشان بیقدر کن چون سنگ و خاک | خواه چون گوهر بدهشان امتیاز | |||||
عاقبت محمود باشد داد تو | ای تو محمود و همه جانها ایاز | |||||
در غلامی تو جان آزاد شد | وز ادبهای تو عقل استاد شد | |||||
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا | مس ما کی بود پیش کیمیا؟! | |||||
پیش خورشیدی چه دارد مشت برف | جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟! | |||||
زمهریر و صد هزاران زمهریر | با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟! | |||||
با تموزیهای خورشید رخت | زمهریر آمد تموز این ضحی | |||||
بر دکان آرزو وشوق تو | کیسه دوزانند این خوف و رجا | |||||
بر مصلای کمال رفعتست | سجدهای سهو میآرد سها | |||||
خواب را گردن زدی ای جان صبح | چه صباح آموختن باید ترا؟! | |||||
چپ ما را راست کن ای دست تو | کرده اژدرهای هایل را عصا | |||||
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ | گشتهام با بحر فضلت آشنا | |||||
کف برآرم در دعا و شکر من | جاودانی دیده زان بحر صفا | |||||
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن | میروم در جستن تو جا به جا | |||||
عمر میکاهید بیتو روز روز | رست از کاهش به تو ای جانفزا | |||||
واجدی و وجدبخش هر وجود | چه غم ار من یاوه کردم خویش را | |||||
هین سلامت میکند ترجیع من | که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟ |