دیوان شمس/هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
ظاهر
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن | هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن | |||||
عاقلان از غرقه گشتن بر گریز و بر حذر | عاشقان را کار و پیشه غرقه دریا شدن | |||||
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود | عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن | |||||
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها چنانک | زیت را و آب را در یک محل تنها شدن | |||||
و آنک باشد در نصیحت دادن عشاق عشق | نیست او را حاصلی جز سخره سودا شدن | |||||
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود | مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن | |||||
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت | سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن | |||||
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را | در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن | |||||
شمس تبریزی به عشقت هر کی او پستی گزید | همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن |