دیوان شمس/هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
ظاهر
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی | آتش عشق درزده تا نبود عمارتی | |||||
ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را | سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی | |||||
روح که سایگی بود سرد و ملول و بیطرب | منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی | |||||
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند | برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی | |||||
شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ | نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی | |||||
جان به مثال ذرهها رقص کنان در آفتاب | نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی | |||||
جان چو سنگ میدهد جان چو لعل میخرد | رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی | |||||
قرص فلک درآید و روی به گوش جانها | سر ازل بگویدش بیسخن و عبارتی | |||||
آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر | آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی | |||||
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه | کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی |