دیوان شمس/هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
ظاهر
هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی | بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی | |||||
اسپت بیاورند که چالاک فارسی | شربت بیاورند که مخمور شربتی | |||||
بی خواب و بیقراری شبهای تا به روز | خواب تو بخت بست که بسته سعادتی | |||||
از پای درفتادی و از دست رفتهای | بی دست و پای باش چه دربند آلتی | |||||
بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی | میدان از آن توست به چوگان تو بابتی | |||||
ای رو به قبله من و الحمدخوان من | میخوانمت به خویش که تو پنج آیتی | |||||
ای عقل جان بباز چرا جان به شیشهای | وی جان بیار باده چرا بیمروتی | |||||
رو کان مشک باش که بس پاک نافهای | رو جمله سود باش که فرخ تجارتی | |||||
بر مغز من برآی که چون می مفرحی | در چشم من درآی که نور بصارتی | |||||
در مغزها نگنجی بس بیکرانهای | در جسمها نگنجی ز ایشان زیادتی | |||||
ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری | وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی | |||||
خامش مساز بیت که مهمان بیت تو | در بیتها نگنجد چه در عمارتی | |||||
چون غنچه لب ببند و چو گل بیدو لب بخند | تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی | |||||
ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین | تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی |