دیوان شمس/هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
ظاهر
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی | جان را و جهان را شکفانی و فزایی | |||||
یا رب چه خجستهست ملاقات جمالت | آن لحظه که چون بدر بر این صدر برآیی | |||||
هر جا که ملاقات دو یار است اثر توست | خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی | |||||
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف | تا تو ننهی در کلمه فایده زایی | |||||
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند | دندان دگر داده پی فایده خایی | |||||
بیزارم از آن گوش که آواز نیاشنود | و آگاه نشد از خرد و دانش نایی | |||||
این مشک به خود چون رود و آب کشاند | تا خواجه سقا نکند جهد سقایی | |||||
این چرخ که میگردد بیآب نگردد | تا سر نبود پای کجا یابد پایی | |||||
هان ای دل پرسنده که دلدار کجای است | تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی | |||||
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق | پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی | |||||
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور | دانند که در هست ز دریای عطایی | |||||
درهاست در آن بحر در اصداف نگنجد | آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی | |||||
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید | گوید بر ما آی اگر حاجی مایی | |||||
این کعبه نه جا دارد نی گنجد در جا | میگوید العزه و الحسن ردایی | |||||
هین غرقه عزت شو و فانی ردا شو | تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی | |||||
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو | معدوم چو گشتی همگی حد و ثنایی |