دیوان شمس/هر روز بامداد به آیین دلبری
ظاهر
هر روز بامداد به آیین دلبری | ای جان جان جان به من آیی و دل بری | |||||
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی | وی روی من گرفته ز روی تو زرگری | |||||
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی | اکنون نماند دل را شکل صنوبری | |||||
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو | چون لولیان گرفته دل من مسافری | |||||
این شهسوار عشق قطاریق میرود | حیران شدم ز جستن این اسب لاغری | |||||
از برق و آب و باد گذشتهست سم او | آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری | |||||
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن | شیران شرزه را رود از دل دلاوری | |||||
چه شیر کسمان و زمین زین ره مهیب | از سر به وقت عرض نهادند لمتری | |||||
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر | وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری | |||||
آری جنون ساعه شرط شجاعت است | با مایه خرد نکند هیچ کس نری | |||||
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی | تا بر دری چگونه صف هجر بردری | |||||
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز | قانع مشو از او به مراعات سرسری | |||||
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد | پنداشتی مگر که همین یک مصوری | |||||
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد | در صف جنگ آی اگر مرد لشکری |