دیوان شمس/نگفتم دوش ای زین بخاری
ظاهر
نگفتم دوش ای زین بخاری | که نتوانی رضا دادن به خواری | |||||
در آن جانها که شکر روید از حق | شکر باشد ز هر حسیش جاری | |||||
اگر صد خنب سرکه درکشد او | نه تلخی بینی او را نی نزاری | |||||
خدایت چون سر مستی ندادهست | حذر کن تا سر مستی نخاری | |||||
از آن سر چون سر جان را شراب است | همینوشد شراب اختیاری | |||||
ز تو خنده همی پنهان کند او | که او خمری است و تو مسکین خماری | |||||
چو داد آن خواجه را سرکه فروشی | چه شیرین کرد بر وی سوکواری | |||||
گوارش خر از آن رخسار چون ماه | کز آن یابند مردان خوشگواری | |||||
درآید در تن تو نور آن ماه | چنان کاندر زمین لطف بهاری | |||||
ببخشد مر تو را هم خلعت سبز | رهاند مر تو را از خاکساری | |||||
تصورها همه زین بوی برده | برون روژیده از دل چون دراری | |||||
تفضل ایها الساقی و اوفر | و لکن لا براح مستعار | |||||
و صبحنا بخمر مستطاب | فان الیمن جما فی ابتکار | |||||
و مسینا بخمر من صبوح | و دم و اسلم ایا خیر المداری |