دیوان شمس/نشانت کی جوید که تو بینشانی
ظاهر
نشانت کی جوید که تو بینشانی | مکانت کی یابد که تو بیمکانی | |||||
چه صورت کنیمت که صورت نبندی | که کفست صورت به بحر معانی | |||||
از آن سوی پرده چه شهری شگرفست | که عالم از آن جاست یک ارمغانی | |||||
به نو نو هلالی به نو نو خیالی | رسد تا نماند حقیقت نهانی | |||||
گدارو مباش و مزن هر دری را | که هر چیز را که بجویی تو آنی | |||||
دلا خیمه خود بر این آسمان زن | مگو که نتانم بلی میتوانی | |||||
مددهای جانت همه ز آسمانست | از آن سو رسیدی همان سوی روانی | |||||
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها | نداند که تو حاضر هر گمانی | |||||
به چه عذر آید چه روپوش دارد | که تو نانبشته غرض را بخوانی | |||||
خنک آن زمانی که ساقی تو باشی | بریزی تو بر ما قدحهای جانی | |||||
ز سر گیرد این دل عروج منازل | ز سر گیرد این تن مزاج جوانی | |||||
خنک آن زمانی که هر پاره ما | به رقص اندرآید که ربی سقانی | |||||
گرانی نماند در آن جا و غیری | که گیرد سر مست از می گرانی | |||||
به گفت اندرآیند اجزای خامش | چنان که تو ناطق در آن خیره مانی | |||||
چهها میکند مادر نفس کلی | که تا بیلسانی بیابد لسانی | |||||
ایا نفس کلی به هر دم کیاست | کیت میفرستد به رسم نهانی | |||||
مگو عقل کلی که آن عقل کل را | به هر دم کسی میکند مستعانی | |||||
که آن عقل کلی شود عقل کلی | گر آبی نیاید ز بحر عیانی |