دیوان شمس/ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
ظاهر
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده | در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده | |||||
دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم | گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده | |||||
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را | آن خار فرورفته در هر جگر و گرده | |||||
با تارک گل آمد موبند فروهشته | ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده | |||||
منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین | خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده | |||||
رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته | دل را بستر از وی ای مرد سراسترده | |||||
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید | دربند بزرگی شد میسوزد چون خرده | |||||
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان | ای از عدمی ما را در چرخ درآورده | |||||
خاموش سخن میران زان خوش دم بیپایان | تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده |