دیوان شمس/می تلخی که تلخیها بدو گردد همه شیرین
ظاهر
می تلخی که تلخیها بدو گردد همه شیرین | بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین | |||||
میش هر دم همیگوید که آب خضر را درکش | رخش هر لحظه میگوید که گلزار مخلد بین | |||||
زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون | لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین | |||||
ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین | هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین | |||||
شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا | کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین | |||||
فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا | و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین | |||||
همیگوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی | که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین | |||||
سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار | وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین | |||||
چو میگوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت | که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین | |||||
سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری | و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین |