دیوان شمس/میشدی غافل ز اسرار قضا
ظاهر
میشدی غافل ز اسرار قضا | زخم خوردی از سلحدار قضا | |||||
این چه کار افتاد آخر ناگهان | این چنین باشد چنین کار قضا | |||||
هیچ گل دیدی که خندد در جهان | کو نشد گرینده از خار قضا | |||||
هیچ بختی در جهان رونق گرفت | کو نشد محبوس و بیمار قضا | |||||
هیچ کس دزدیده روی عیش دید | کو نشد آونگ بر دار قضا | |||||
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد | پیش بازیهای مکار قضا | |||||
این قضا را دوستان خدمت کنند | جان کنند از صدق ایثار قضا | |||||
گر چه صورت مرد جان باقی بماند | در عنایتهای بسیار قضا | |||||
جوز بشکست و بمانده مغز روح | رفت در حلوا ز انبار قضا | |||||
آنک سوی نار شد بیمغز بود | مغز او پوسید از انکار قضا | |||||
آنک سوی یار شد مسعود بود | مغز جان بگزید و شد یار قضا |